سلام دوستان.
من آدمي هستم كه هميشه سعي مي كنم با همه چيز حتي احساسم منطقي برخورد كنم و تصميمات مهم زندگيم رو با عقلم ميگيرم. در دوران دانشجويي يه يكي از همكلاسي هايم علاقه پيدا كردم اما هميشه سعي كردم طوري رفتار كنم كه او متوجه نشه. چون دوست نداشتم اسير بازي هاي عشق و عاشقي اون هم تو شرايطي كه براي هيچكداممون وصل امكان پذير نبود بشيم. از رفتار او هم اين طور بر مي آمد كه به من علاقه داره اما او هم سعي مي كرد من متوجه نشوم. دوست نداشتم عظمت عشقم رو با لذت هاي كوچكي مثل تبادل نگاه و اين چيزها محدود كنم و البته مي ترسيدم اينطور با يك احساس كوتاه مدت او رو بدتر از دست بدم. بجاي اين سعي كردم تو اين مدت دورادور از رفتارش و كساني كه او و خانواده اش رو مي شناختند بهتر بشناسمش. هر چي بيشتر شناختمش به خوبيش بيشتر پي بردم. هر چه سعي كردم براي خودم بهانه منطقي بيارم كه ما بدرد هم نمي خوريم نشد كه نشد او انقدر خوبي داشت كه نتونم از او بگذرم. اختلاف سني(من 1سال از او بزرگترم) رو براي خودم بهانه كردم اما او رفتارش و شخصيتش طوري بود كه حس مي كردم از خيلي از همكلاسي هايم كه از او بزرگترند پخته تر وعاقل تر است. اون مثل خيلي از پسرها كه براي لذت جويي خودشون اداي عاشقا رو در ميارند نبود.ما از نظر شخصيتي خيلي خيلي بهم شبيه بوديم و البته هردو كمي در ارتباط باجنس مخالف كمرو. من به عشقش و احساسش در اون زمان ايمان دارم. حالا دوساله كه قارغ التحصيل شديم هر كدوم در شهر ديگري مشغول ادامه تحصيل شديم. تو اين دو سال هيچ گونه ارتباطي باهم نداشتيم البته قبلش هم ارتباطي جز اينكه گاهي همديگه رو تو دانشگاه مي ديديم نبود. فكر مي كردم يه روزي برمي گرده اما...:(گاهي فك مي كنم شايد رفتار من طوري بوده كه او فك كرده من علاقه اي بهش نداشتم اون زمان هم كه شرايطش رو نداشت براي همين هيچ وقت مطرح نكرد.بهرحال اونم مثل منه سعي مي كنه تصميماي منطقي بگيره و شايد تا حالا منطقش راضيش كرده باشه كه فراموشم كرده باشه.
تو اين دو سال خيلي سعي كردم فراموشش كنم اما نشد. حس مي كنم تا حالا براي رسيدن بهش هيچ تلاشي نكردم شايدچون هميشه منتظر اقدامي از طرف او بودم. حالا بنظر شما آيادرسته كه قدمي براي رسيدن به او بردارم(بهش بگم) اون هم بعد از دوسال؟ و اگر آره چطور بگم؟ در حالي كه دوسال زمان كمي نيست براي فراموش كردن.شايدتاحالا فراموش كرده باشه و من اصلا دوست ندارم به خاطر خودخواهي خودم با ياداوري گذشته باعث ناراحتي او بشم.از طرفي انقدر به او ايمان دارم كه به اين سادگي ها باور نمي كنم فراموشم كرده باشد دلم ميخواد حرف دلش هر چيزي كه هست تلخ ياشيرين بشنوم فكر ميكنم فقط اينطور مي تونم فراموشش كنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)