سلام . من تازه تو سایت عضو شدم و با خوندن مشکلات دیگران به این فکر کردم من هم کمی درد و دل کنم و راهنمایی برای حل مشکلاتم پیدا کنم.
من 23 سالمه و بچه آخر خانوادم. از سمت مادرم خیلی لوس بار اومدم طوری که هیچ کاری انجام نمیدادم و حتی اعتماد بنفس پایینی داشتم. آدم اجتماعی نبودم . تا اینکه 2 سال پیش رفتم دانشگاه به یک شهری که 16 ساعت با محل زندگیم فاصله داشت. مجبور شدم تنها و با افراد دیگه زندگی کنم و این برای من که دختر نازپرورده ای بودم سخت بود. توی این مدت اعتماد بنفس بهتری پیدا کردم و بهتر شدم. من خیلی مهربونم طوری که حتی از بچگی وسایل خودم رو هم حتی به دوستانم می بخشیدم. از فحش دادن و تحقیر دیگران متنفرم چون خودم همیشه توسط خواهرم و دیگران تحقیر میشدم. زمانی که بچه بودم به خاطر نداشتن هم زبون و یا حتی یک عیب زیاد حرف میزدم و همیشه توسط دیگران تحقیر میشدم به همین خاطر الان سکوت رو اختیار کردم. دوستای زیادی دارم ولی دوست صمیمی کم. با خانوادم زیاد صمیمی نیستم چون عقاید کاملا متفاوتی داریم. همه با فاصله سنی 6 سال به بالا با من اختلاف سنی دارن و به هیچ وجه حتی نمیخوان فکر کنن زمانی هم سن من بودن. توی 7 سال گذشته پدرم مریض شد و خانواده ما دچار تشنج چون ما خانواده کم رفت و آمدی هستیم و به هم وابسطه . من توی دانشگاه روابطی با چند پسر داشتم که متاسفانه خوب نبود و خودم پشیمونم. چون از سن 14 سالگی احساسات جنسی زیادی بودم تن به روابطی دادم که زود هم جلوش رو گرفتم. توبه کردم . از طرفی هم به این نتیجه رسیدم که توجه نکردن به احساساتم و سرکوبشون به جای نتیجه مثبت برعکس من رو حتی نسبت به آدم ها هم سرد و عصبی میکنه.من از بیان احساساتم به هیچ وجه نمیترسم. هیچ وقت هم نخواستم حتی به 1 روز قبل از زندگی برگردم. همیشه عاشق آینده بودم. از بچگی رویا پرداز بودم ( از سن 11 سالگی دست به قلم بردم ) ولی هیچ وقت رویاهام رو جدی نگرفتم چون میدونم اونا در زندگی واقعی وجود ندارن .خیلی انعطاف پذیرم . ولی از خودم خسته شدم. دوست دارم بتونم موضوعی رو دنبال کنم و به پایان برسونم . تنبلم هم تو کار کردن هم توی رسیدن به کارهای خودم. هوش و استعداد زیادی دارم اما نمیتونم درک کنم چه کاری برای شکوفاییشون باید انجام بدم. خودم رو درست نمیشناسم. خسته شدم از بس مطالب روانشناسی خوندم ولی نتونستم راحت باهاشون کنار بیام. وقتی میرم دانشگاه سرزنده میشم. فعال میشم . مسئولیت پذیر تر میشم و دوستام بهم احترام میذارن ، از اینکه مستقل هستم احساس آزادی بهم دست میده اما خونه برام زندانه . همش ساکتم و کسی جز برای کار خونه و چیزهایی شبیه به این بهم توجه نشون نمیده . کلافم ، خستم ، دوست دارم واقعا زندگی کنم ، آزاد باشم نه از مردم گریزون . چیکار کنم.