سلام خدمت همه بزرگان خواهران و برادران عزیزم در این انجمن پر از صلح و صفا و پر از آدمهای نجات یافته منم نجات بدید خواهش میکنم
من پسری هستم 22 ساله با دختری هستم که دو سال از من بزرگتره
ایشون همه جوره ماه همه جوره برای من فدا میشه من هم عاشقش هستم مثل خودش و این شناختی نیست از روی ظاهر چون 2 سال بهش بی توجهی کردم بزارید براتون بگم دردمو
تقریبا سه سال پیش بود که تو اینترنت دختر خانومی جهت سوال درسی با من تماس گرفت و من جوابش رو دادم خلاصه همین روابط سوال و جواب یه علاقه ایجاد کرد و بین ما شماره و آیدی رد و بدل شد که ایشون به من وابسته شد در طوب 1-2 سال علاقش به من زیاد شد و تمام تلاششو کرد که منو ببینه ولی از اونجا که من این روابط دختر و پسر رو یه روابط مسخره میدیدم همینطور سنمم کم بود بالاخره ایشون سن منو نمیدونست یعنی فکر میکرد همسنش هستم ولی در کل به من علاقه ای داشت علاقه ای که دوست داشت تا اخر ماله اون بشم ما رابطمون درسته خیلی صمیمی بود ولی من همیشه ایشون رو خورد میکردم اشکشو در میاوردم میگفتم من تو آیندت نیستم برو دنبال کسی دیگه ای بارها شد که غرور دخترونشو میشکوندم خدا منو ببخشه الانم که دارم میگم اشکم داره در میاد از حماقتی که کردم و یه دختری به این ماهی رو من اینطور رنجوندم خلاصه ایشون تونست یه 2 سال این زخم زبون های منو تحمل کنه از اینکه میگم من در آیندت نیستم هر موقع حرف از رفتن میزدم ایشون زار زار گریه میکرد بارها میشد به من اس ام اس میداد و من جوابشو نمیدادم اصلا اهمیتی برای من نداشت باز هم لعنت خدا بمن یا موقع هایی وسط چت پا میشدم میرفتم بدون اینکه بگم دارم میرم یه ماه ازش خبر نمیگرفتم این کارهام ایشون رو داغون کرد داغون من خودم بودم واقعا این دردو تحمل نمیکردم که یکی از علاقه و تنهایی به من پناه بیاره و من اینطور نابودش کنم ایشون تا 2 سال با من عکسو اس ام اس رد و بدل میکرد چت میکردیم و بهش میگفتم یه روزی میبینمت ولی از برخوردهای سردم هیچوقت این امید تو دلش زنده نشد تا اینکه من تصمیم گرفتم ایشون رو ببینم برای تولدش داشت از خوشحالی بال در میاورد و بهم میگفت چرا زودتر برای اینکار اقدام نکردی تا اینکه بعد از 2 سال هجران من ایشون رو دیدم و یه دختر بسیار بسیار زیبا با ظاهری ساده و شیک ولی بازهم لعنت خدا به من تو همون بار اول دیدنم هی میگفتم خوب این که الان همو دیدیم رفت تا 8 ماه دیگه شایدم دیگه ندیدمت همش تیکه همش کنایه همش زخم زبون من چقدر رزلم؟
بعد در اثر اتفاقاتی که افتاد من 2 ماه بعد باز ایشون رو ملاقات کردم ولی بازهم نور عشق در من ایجاد نشد کمتر سراغش میرفتم کمتر براش پیام میدادم هر 4-5 روز یبار حالشو میپرسیدم یا اصلا همش اون شروع کننده بود.من خیلی کم سراغش رفتم خلاصه اینکه بعد از بار دوم دیدار مساله ای پیش اومد که باز همو دیدیم بعد دیگه کم کم حس کردم باید ببینمش تو بار 4 روم من مساله رو به خانوادم مطرح کردم و گفتم دختری با همچین شرایطی هست ولی دوسال از من بزرگتر خانواده مخالف بودن اول ولی با ترفندهایی اونها رو راضی کردم که دیگه بعد از بار چهارم کم کم داشتم بهش علاقه مند میشدم دیگه نمیتونستم ازش خبر نداشته باشم که واقعا تو این 9 ماهی که گذشت از دیدن هم الان لحظه ای نیست که بتونم بهش فکر نکنم علاقه ی وحشتناکی بهش پیدا کردم و این علاقه از روی ظاهر ایشون نیست چون فاکتورهای یه دختر مورد علاقه ی منو داره :
ایشون آدم معتقد و دینداری هستن
خانواده دارن تمام اعضای خانواده در رتبه ها بالای دانشگاهی و استاد دانشگاهی قرار دارن
هم کفو هم هستیم
سلیقه هامون از الف تا ی در مورد همه چیز حتی روابط زناشویی یکی هست
از نظر مالی همسطح هستیم
تحصیل کرده هم رشته ی خودم هستند
تمام تحقیقاته محلی رو به عمل آوردم یه روزی بدون اینکه ایشون متوجه بشن به محل کارشون رفتم و دیدم وقتی در خیابان داره به سمت خونه حرکت میکنه اصلا سرش رو بالا نمیگیره و به هیچ وجه به خیابون به مردها و پسرها خیره نمیشه خیلی کم آرایش میکنه خلاصه اینکه یه تیکه ماه آدم باید برای یه همچین دختری جونش رو بده من لیاقت نداشتم
خلاصه در تمام موارد ایشون کاملا فیکس و فیت بنده هستن و بیشتر از همه اینکه شدیدا منو دوست داره و از اینکه منو بدست آورده واقعا خوشحاله و بارها بهم گفته افتخارش این هست که مال من باشه.
خوب اینا همه خوبی بود مشکل چیه؟
مشکل اونجاست که من به صورت بسیار اتفاقی متوجه شدم اون مواقعی که من ایشون رو له میکردم ایشون رفته به سمت کسه دیگه و دنبال فردی دیگه برای زندگیش بوده ولی هیچوقت علاقه ای بین ایشون و اون فرد شکل نگرفته ولی در حد همین چتهای اینترنتی و یه قرار ملاقات بصورت دسته جمعی بین ایشون و اون فرد توی دانشگاه بوده یعنی هیچوقت خارج از این محیط همدیگر رو ندیدن و اون هم بصورت جمعی و کلا این رابطه 2 ماه بیشتر طول نکشیده بوده که ایشون وقتی طرفش بحث ازدواج رو مطرح میکنه میگه من دیگه دارم ازدواج میکنم سراغ من نیا البته بگم ایشون هیچ رابطه لمسی حتی دست دادنو اینا هم نداشته و از این بابت دست روی قرآن میتونم بزارم و حاضرم بپاش قسم بخورم.
حالا مشکل اینه که الانی که حس تعلقی بین من و ایشون هست من رو عذاب میده که ای خدا مثلا اون آقا به ایشون و یا ایشون چی گفته البته یه سری حرفهاشون رو دیدم ولی مورد زیاد خاص و مشکوکی پیدا نکردم(منظورم از مورد مشکوک مثلا حرفهای که بین منو ایشون رد و بدل شد رو با حرفهای خودمون مقایسه کردم) و یا کلا یه حس غیرت وحشتناک درست که این فهمیدن خیلی خیلی به من صدمه زد ولی شدیدا من رو با دینم آشنا کرد و من از درد این قضیه به دین روی آوردم و واقعا خیلی خیلی عادت زشت قبلیمو ترک کردم شاید اگر اشتباهات منو بخوایم در نظر بگیریم من خیلی بیشتر از ایشون اشتباه کرده باشم خلاصه این قضیه درسته منو داغون کرد ولی خیلی خیلی به من حس مسیولیت و شناخت نسبت به جنس مخالفم داد و درک حس طرف مقابلم و همچنین ترک مسایلی که قبلا برای من ترکش سخت بود و یا شاید فکر نمیکردم اشتباه این تغییرات انقدر شگرف بود که هیچکسی باور نمیکرد حتی تو ظاهرم واقعا تغییر کردم ولی خوب من به ایشون نگفتم که فهمیدم این قضیرو وبعد از 1 هفته از فهمیدن این موضوع بهشون پیشنهاد ازدواج دادم ولی این قضیه رو تا سه ماه ریختم تو خودم و به ایشون نگفتم ولی سر یه مساله ای من به ایشون گفتم و واقعا نابودش کردم حس گناه رو بهش القا کردم و چندبار اشک نازنینش رو در آوردم و به جایی حتی رسید که گفت من رو ول کن برو سراغ کسی دیگه ای خیلی سرکوفت زدم بهشون ولی اون تلاش کرد منو آروم کنه منم با یه سری مسایل کنار اومدم خلاصه الان دو ماه میگذره و ما برگشتیم بیشتر هم عاشق هم شدیم ایشون خیلی متیدن بودن ولی متدینتر شدن نسبت به قبل و به قولی از اون کارهاشون توبه کردن و شدیدا به دینمون هر دوتامون معتقد بودیم و معتقد تر شدیم که الان تو این ماه مبارک واقعا حس خوبی دارم از اینکه دینم رو بهتر شناختم سر این قضیه ولی من بعضی موقع ها که چه عرض کنم اکثر مواقع یهو یک حس وحشتناک گریبانم رو میگیره منو داغون میکنه منو له میکنه که چرا این با پسرهای دیگه حرف زده البته این حرف زدن همونطور که گفتم فقط تو محیط وب بوده و هیچ حالت چطوری بگم اونطوری که با من حرف میزد رو ایشون با هیچکسی نداشته ولی میدونم همش بخاطر سرکوفت ها و کم محلی ها از طرف من این اتفاق افتاد اما وقتی چهره ی معصومش رو نگاه میکنم یه حس بدی بهم دست میده چرا گذاشتم این اتفاق بیفته و این منو واقعا داغون میکنه. و ایشون هم برگشته الان و بگم در مورد الان من از تخم چشام بیشتر بهشون اعتماد دارم یعنی میدونم که جونش برای من در میره و اگر سرش رو بزنند دیگه با هیچ پسری حتی حرفم نمیزنه بارها هم بهم ثابت شده این قضیه ولی چکار کنم با اون گذشته چیکارش کنم با اینکه میدونم خودمم مقصرم ولی این حس رو چطور درمان کنم تورو به علی و همین شبهای قشنگ احیا شما کمکم کنین مخصوصا از خواهرای گلم تو این انجمن من بیشتر کمک میخوام چون من واقعا دوست دارم بدونم حس یه دختری که اینطور خوردش کنند چیه بهم کمک کنین در نقش یه برادر و خواهر بزرگتر کمکم کنین چون قرار تا یه 4-5 ماه دیگه من برم خواستگاری ایشون و از آینده میترسم که نکنه خدایی ناکرده این حسها در رندگیمون تاثیر بزاره.اینم بگم وقتی ایشون رو میبینم یا حرف میزنم همه ی اینا رو فراموش میکنم و اصلا یادمم نمیاد چه اتفاقی افتاده ولی خوب خیلی حساس شدم نسبت به حرفهاش و اون بنده خدا هم خیلی رعایت میکنه ولی وقتی پیشم نیست هزارتا فکر مذخرف تو سرمه خواهش میکنم کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)