سلام دوستان عزیزامیدوارم که شما بتونید کمکم کنید این تاپیک قبلی منه و مشکلاتمو توی این تاپیک مطرح کرده بودم http://www.hamdardi.net/thread-15060.html
اما الان دیگه نمیدونم دیگه باید چکار کنم رفتارهای همسرم همونطوری ادامه داشت تا نزدیک عید که دیگه خیلی بدتر شده بود تماس تلفنی که اصلا نداشت من هم تماس میگرفتم اصلا انگار نه انگار مگه زمانی که میخواست بیاد منزل ما و مجبور میشد یه تماسی بگیره جواب اس ام اس هام هم که خیلی کم میداد خلاصه من هم دیگه اینکار ها رو انجام نمیدادم چون جوابی نمیدیدم تا اینکه نزدیک عید یه روز صبح زنگ زد من هم اول جواب ندادم خلاصه دفعه بعد که زنگ زد جواب دادم و گفت بیا بریم خرید یکساعتی رفتیم خرید با اینکه خیلی دلم ازش پر بود هیچی نگفتم ولی اون همش میگفت تو ناراحتی منم میگفتم نه چون اگه از چیزی هم ناراحت بودم و میگفتم ایشون بیشتر ناراحت میشدند اصلا جنبه حرف راست شنیدن و انتقاد شدن رو نداره من هم که فهمیده بودم چیزی نمیگفتم اصولا خیلی کم حرفه تا باهاش صحبتی نکنه حرف نمیزنه البته من خودم هم همینطورما ولی نه اینطوری که حتی با شوهرم هم نخوام صحبت کنم همیشه تو خودش بود اخلاقش تند بود یه سوالی رو 2 بار نباید بپرس یچون عصبانی میشد و بدش میومد اصرار کردن اصلا و ابدا سرتون رو درد نیارم بعد از خرید من رو به خونمون رسید و رفت گفت سه شنبه میام که نیومد (خیلی قولها میداد ولی اصلا عمل نمیکرد) من هم خدا شاهده اصلا بروش نمیاوردم چون میدونستم بی جنبه است تا اینکه چند روز به عید ما خونه خواهرش برای پاگشا دعوت شدیم و لی این آقا نیومد بهانه اش چی بود کار ظهر همونروز به من پیام داد که الان از تهران رسیدمو و کجایی من هم راستش جوابشو ندادم تا اینکه بعدازظهرش به من اس داد که میدونم بهت سخت گذشته و من اشتباه کردم و از این حرفها برای پدرم هم اس داده بود که از اوایل سال که این کار رو شروع کردم سرم خیلی شلوغه و از این حرفها امیدارم منو ببخشید پدرم هم جواب خوبی بهش داد تا اینکه دوباره ازش خبری نشد تا روز 29 اسفند باز به من اس داد که بیا بریم خرید خلاصه عصری ساعت 7رفتیم خرید و برای شام برگشتیم خونه شب خوبی بودبه خیریت گذشت فردا صبحش
که روز عید بود مادرم بهش عیدی داد پدرم همینطور و قرارشد بریم خونه پدربزرگم من گبهش گفتم میای بریم خونه پدربزرگم گفت آره ولی بعدش پشیمون شد و گفت نریم اول بریم خونه پدر و مادرم (شهرستان زندگی می کنند) گفتم باشه رفتیم اونجا اصلا این آقا نمیدونم چراتا این حدخونسرده رفتیم اونجا اصل انگار نه انگار که من وجود دارم یا میرفت بیرون یا با موبایلش ور میرفت یا سرش تو لپ تاپ بود و من هم تا میدونستم حرص میخوردم همیشه همین کارش بود شب قرار بود خانواده من بیان اونجا رفت خرید کرد و اومد و مخانادم اومدن و رفت ما هم موندیم وقت یاونها رفتن همه نشسته بودن تو اتاق اصلا این آق نیومد بگه خانم شما کجایی هستی نیستی خسته شدی سرش تو موبایلش من هم آی ناراحت ولی چیزی نمیگفتم شب قرار گذاشته بودند بریم خونه داداشش بدونه که نظری از من بپرسه رفتیم صبح شد رفتیم خونه خواهرش جالبه همش خواب الود همس عنق رفتیم اونجا یخورده خوابید من رفتم صداش زدم که میخوای ناهار بمونیم گفت نه رفتیم خونه مامانش اینها خیلی سرم گیج و میرفت و سرم درد میکرد خلاصه اون اقا زودتر رفته بود تو اتاق و کنار لپ تاپش دراز کشیده بود من هم رفتم دراز کشیدم و گفتم سرم گیج میره ولی اصلا انگار نه انگار دوباره بیدار شد رفت توی اتاق دیگه من هم رفتم پیشش داشت تلویزیون نگاه میکرد روی مبل روبروش نشستم اما رفتار خیلی بدی داشت من روبروش بودم ولی روش رو از من برگردنده و مثلا داشت تلویزیون تماشا میکرد بهم خیلی برخورد امدم روی طمین نشستم جایی که کسی نمیدیدم می خواستیم بریم ناهار بخوریم دیدم و گفت چرا اینجا نشستی گریه کردی گفتم نه واسه چی باید گریه کنم ناهارو خووردیم قرار بود چند جایی بری عید دیدنی اما هرچه گفتم تمایلی نشون نداد من هم اصراری نکردم خلاصه پدرش به من عیدی داد عیدی رو داد دست آقا و اورد داد بهم و قرار بود شب بیان خونه ما حالم خیلی بد بود فقط موقع اومدن چون باز داشت با لپ تاپش کار میکرد گفتم .... یا سرت تو موبایله یا لپ تاپ من هم هستما فقط بهم نگاه کرد بعدش ازش پرسیدم کدوم روسریموبپوشم و نظر داد تا اینکه اومدیم شهرمون پدرش یه خونه گرفته به اسم آقا رفتیم اونجا چون تنهاست بالاخره بهش گفتم لباس چرک داری بار تا برات بشورم در همین حین داشتم میگشتم که یه ساکی بود خواستم دست بزنم با عصبانیت گفت صد بار گفتم به وسایلهای شخصیم دست نزن منهم گفت .... جان یواش دعوا که نداریم خلاصه پدر و مادرش میخواستن برن خونه اون واسطه ای که مار معرفی کردند نسبت فامیلی دوری دارند راستش منهم اصلا اونجا نمیرفتم و حالم هم خیلی بد بود سرگیجه شدید داشتم یخورده هم که با اون حرفش عصبانی ام کرد قبلش گفت میای بریم گفتم روم نمیشه با خانواده خودم میریم ولی باباش هی اصرار کرد من هم راستش لجم گرفت گفت میای بریم گفتم نه گفت چرا گفتم دوست ندارم بالاخره با کمال نارضایتی رفتم ولی موقع پاده شدن بهش گفتم زوریه اونهم گفت من هم دیگه هیچ جا باهات نمیام لجم گرفته بود که اصلا درک نمیکنه و نمیتونه رو حرف بابش حرف بزنه اما من هم اشتباه کرده بودم ولی خوب ..
شب رفتیم خونه ما موقع رفتنگفت فردا میام دنبالت بریم خونه بابابزرگت وعمواینها اما نیومد فرداش هرچی زنگ زدم جواب نداد قرار بود بریم مسافرت گفتشما برید من خودمو میرسونم میدونستم نمیاد چون خیلی از این قولها داده بود اصلا گفته ده روز عید مرخصی گرفتم در خدمت شما باشم من هم نگران میخواستم زنگ بزنم عذرخواهی کنم اما جواب نمیداد راستش با اس هم دوست نداشتم تا اینکه گفت برام یه مشکلی پیش اومده باباش ام اس گرفته بودولی همه اینها بهانه بود رفته بود دندون پزشگی برای دندوناش دوبار بعد از چندروز دوبره اس داد که اگه قصد دعوا و سن جیم نداری بیا تا بریم اون چند جا باز نیومد خلاصه عید منو خراب کرد هی گفت امروز میام فردا میام نیومد قلبش هم ناراحته من بیشتر نگران خودش بودم حتی تا بیمارستان هم رفتم خلاصه 20 فروردین داداشمو فرستادم رفت اداره باهاش صحبت کرد یسری بهونه اورد که من ناراحتش کردم بابام مریضه اعصابم خورده تایاینه به من اس داد که بیا با هم صحبت کنیم گفتم باشه صحبت که چه عرض کنم ایشون که هیچوقت حرف نمیزنن گفتم ... جان بیا گذشته رو فراموش کنیم بابت انوروز هم منو ببخش ولی فرصت بده یا بگو که از دستم ناراحتی تا من اشتباهمو جبران کنم گفتم بیا مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم هرچی گفتم گفت باشه گفت شب میام خونتون از خانواده هم عذرخواهی کن باز نیومد خلاصه من هی اس میدادم راستی بهش گفتم چرا جواب تلفنهام رو نمیدی قول میدی دیگه جواب بدی گفت باشه تا دو سه روز به اس با هم ارتباط داتیم تا اینکه دای ام مریض بود قراربود بریم شهر دیگه هرچی زنگ زدم جواب نداد گفتم تونستی با من تماس بگیر توراه باهام تماس گرفت گفت شایدمن هم بیام فردا گفت از خانواده عذرخواهی کن میخوام بیام خونتون برا همه دلتنگم کی میای آخرشم گفت دوست دارم باورتون نمیشه تا اونروز یکبار هم مستقیم نگفته بود دوست دارم خلاصه باز شروع شد نه جواب زنگ نه اس بابام به پدرش گفت یکاری کنید اینطور که نمیشه آخه اونجا هم نمیره داداشش رفت باز باهاش صحبت کرد گفته بود کارهام زیاده میخوام خرداد عروسی بگیرم برام اس داد کلی معذرت خواهی و پشیمونی و بیا با هم صحبت کنیم گفتم باشه تا چندر روز بعدش دوباره است داد روز جمعه بیا باهم باشیم و حرف بزنی اگه موافقی جواب بده باز گفتم باشه اما نیومد که نیومد چند روز بعدش به داداشم اس داده بود که احتمالا دچار بیماری روحی روانی شدم دادشام رفت پیشش کلی صحبت کردند و قرار شده بود با هم حرف بزنیم اما اآقا قرارو بهم زد و به من اس داد که بریم خونه داداشش اینها منهم زنگ زدم گفتم اگه مثل یه زن شوهر واقعی میریم بریم اما اگه نه تو میخوای بشینی یه ور و من هم یه طرف نه گفت باشه اومدو خیلی حالش بد بد بود آشفته بود گفتم چرا اینجوریه گفت اعصابم خورده گفتم بایدم خورد باشه وقتی یکسره میشینی تو اداره و کار میکنی بها هیچکس رابطه نداری نبایدم بهتر باشه بیا با هم برییم بریون با هم صحبت کنیم و یخورده من حرف زدمو هیچی نگفت فقط گفت اخلاق من همینه ببین میتونی تحمل کنی منم گفتم الان باید این حرفو بزنی خلاصه بدون هیچ حرفی تا رسیدیم اونجا اما دوباره مثل قبل بود داداشاش باهاش حرف زدندوگفتند برید وسایلهاتون رو بخرید خونه بگیرید عروسی بگیرید به من هم گفتند بهش بگو خاصه تو ماشین یخورده با هم صحبت کردیم قرار شد براش وقت مشاوره بگیرم قرار شد بریم خونه بگیرم تا اینکه منو گذاشت گفتم .. زنگ بزنم جواب میدی گفت باشه گفتم میای گفت باشه هرچی گفتم گفت باشه گفتم باشه الکی نگو گفت الکی نیست خلاصه من رفتم مشاوره وقت گرفتم بهش اس دادم که برات وقت گرفتم گفت من با یکی صحبت کردم مشکلا حل شده شما کمک کنید همه چیز درس میشه مشکل من بوده گفتم باشه من همه جوره در خدمتت هستم هرکاری که از دستم بربیاد انجام میدم
به پدرم گفتم بابا روش نمیشه بیاد میشه یکاری کنیم رودر رو بشین گفت باشه دوشب تا ساعت 12 رفتیم محل کارش اما نتونستیم ببینیمش دوباره قول داد میام و نیومد. تازه یکبار هم قبل از این قضایا بیرون بودم بهش زنگ زدم با تعجب فراوان جواب داد گفت کجایی گفتم بیرون گفت باشه تا نیم ساعت دیگه میام گفتم میای حتما گفت آره خلاصه بعد نیم ساعت هرچی زنگ زدم اس زدم که نمیای برم حتی جواب نداد و من رو تو خیابون گذاشت.
خلاصه هی میگفت میامو نمیومد تا دوباره به بابام اس داد که شما بزرگترین خویشاوند من هستید و مشکلاتی پیش اومد من الان متههمم روبروی شما و من رو ببخشید باز پدرم منطقی جواب داد تا سالگرد عقدمون من بهش اس دادمو تبریک گفتم اونهم همینکارو کرد البته با اس ام اس فردای اونروز من تحمل این شرایط خیلی برام سخت شده بود رفتم محل کارش تو جلسه بود نزدیک اتمام جلسه بهم اس داد که برو شب میام گفتم از این قولها زیاد دادی من همینجا هستم گفت گوش ک آبروم رو نبر گفتم مگه میخوام چکار کنم پس من آبرو ندارم فقط شما آبرومندی اگه نیای شب باز از فردا صبح ساعت 7 میام گفت تا هروقت میخوای بشینی بشین من تا شب باید همینجا باشم تاحالا کدوم همکار همسرش اموده اداره منم گفتم کدوم شوهری از این کارها کرده که زتش بیاد اداره گفتم بیا بیرون تا تکلیفمون روشن بشه گفت شب میام گفتم قسم میخوری گفت آره اما نیومد کلا دیگه عوض شد نه روز زن نه روز تولدم هیچکدومو تبریک نگفت من هم دیگه هیچ کاری نکردم و گفتم که دیگه نمیخواب با این اقا ازدواج کنم خلاصه برای کسب تکلیف وکیلم رفته پیشش گفته که من یکسال بیشتره تصمیم گرفتم برو هرکاری میخوای بکن من هم توی این مدت شرایط روحی سختی داشتم و دارم نمیتونم فراموش کنم اعتماد بنفسم از بین رفته شما بگید چکار کنم زندگی ام از دست رفت کمکم کنید.ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)