سلام.
قبلا مشکلم رو در قسمت ازدواج مطرح کردم ولی نتیجه ای نگرفتم. گفتم شاید اینجا راهنمایی های بهتری دریافت کنم.
کلا نسبت به هیچ چیز احساس و فکر ثابتی ندارم. احساساتم خیلی سطحیه و عمیق نیست.
حتی نسبت به افراد خانواده ام بی تفاوت شده ام.بیماری مامان یا بابا مثل قبل رنجم نمیده. رابطه ی عاطفی خاصی با دوستانم ندارن و میشه گفت معمولا اونها باهام تماس میگیرن و من فقط جواب میدم.
نسبت به نظم وسایل و زندگی ام هم همینطور شده ام.
من نظر پدر و مادرم در موردم همیشه برام خیلی مهم بود و شاید هم آدم تایید طلبی بودم. به محض اینکه احساس میکرده ام اونها مخالفتی نسبت به چیزی از من دارن کنارش میذاشتم.حتی اگه به اون کار علاقه داشتم. مثل همون قضیه ی خواستگاری پسرخالم که خیلی مسائل که همین عدم تایید خانواده ام هم جزئش بود برخلاف میل عمیق قلبی ام باعث شد نه بگم!!! این قضیه خیلی به من فشار آورده. با گذشت سه سال از جواب منفی من هنوز نتونستم باهاش کنار بیام و از این جدایی هنوز رنج میکشم. البته نه اینکه الان هنوز پسرخالم رو دوست داشته باشما. نه. به پسرخاله ی الان هیچ علاقه ای ندارم.
اون بنده ی خدا هم ازدواج کرده و رفته سر خونه و زندگیش.
اما درونم پر از شکایته. میدونم درست نیست که اشکالاتم رو به گردن بقیه بندازم ولی ازشون ناراحتم. حس میکنم تمام چیزهایی رو که در زندگی دوست داشته ام از دست دادم.
الان چهار پنج ساله این رنج ها عذابم میده.
در مورد ازدواج هم همینطور. نمیتونم به کسی علاقمند بشم. از جدی شدن رابطه میترسم. همش فکر میکنم دارم خواستگارها رو بازی میدم. همش نگرانم باز هم همون حرفایی که از پسرخالم بعد از جواب نه شنیدم بشنوم:" بازیچه ات بودم و..."
مدتهاست (چند ماهی میشه) اصلا احساس نیاز جنسی نکرده ام!
رابطه ام با خدا ضعیف شده. خیلی. قبلا اگه نمازم قضا میشد دلم به شدت غصه دار میشد. الان برام مهم نیست. قبلا برای اذان لحظه شماری میکردم. حالا به زور آخر وقت نماز میخونم.
به خاطر کاهش وزنی که بعد از نه گفتن به پسرخاله ام پیدا کردم دوساله بابا و مامانم اجازه نمیدن روزه بگیرم.حس میکنم خدا ردم کرده. حتی قضای اون رو هم نذاشتن کم کم بگیرم و گفتن حق نداری بگیری. کفاره اش رو میدیم.
نمیدونم چرا زنده ام . هیچ انگیزه و هدفی ندارم. روزهام بیهوده میگذره. حالم داره از خودم به هم میخوره.
نمیتونم فکر کنم. یه جوری شدم انگار دیگه به فکر خودم اعتماد ندارم. منتظرم بقیه بهم بگن چی کار کن چی کار نکن. حس میکنم مغزم و تفکرم از کار افتاده. روی هیچ چیز تمرکز ندارم. حتی برای کارهای معمولی. مثلا وقتی دارم ظرف می شویم مرتب توی ذهنم دارم با خودم حرف میزنم. حرفایی که به هیچ جا نمیرسه و برمیگرده سر جای اول. نمیتونم ذهنم رو از این مکالمه ها ی درونیم خلاصی بدم. تو دلم از همه ناراحتم. به خصوص از قضیه ی پسرخالم. مثلا اون موقع داداشم بهم گفته بود مخالفم و گفته بود اگه الهام به این جواب مثبت داد دیگه دور منو خط بکشه و با پسرخالم هم رفتار خوبی نداشت به طوری که جواب تلفن و اس ام اس هاشو نمیداد.و اگه مثلا خونه ی دایی بودیم و خاله اینا زنگ میزدن که دارن میان خونه ی دایی سریع بلند میشد و خداحافظی میکرد که من و پسرخالم همدیگه رو نبینیم. اما حالا که من جواب منفی دادم همه چی درست شده. مثل قبل از خواستگاری پسرخالم از من باز با هم شدن رفیق صمیمی.
و خیلی از این اتفاقات از طرف همه ی اعضای خانوادم .
نمیدونم چرا نمیتونم از ته دل ببخشمشون. البته میدونم نبخشیدن دیگه فایده نداره و این درد ها فقط مال خودمه و همدردی ندارم.
همش به خودم میگم تو که اینطوری نبودی. بلند شو. زندگیت رو بساز و دست از این فکرها بردار.
دلم برای اون الهام قبل از چهار پنج سال پیش تنگ شده. برای نمازهام برای پشت بوم و ستاره ها که صمیمی ترین دوستام بودن و حالا انگار باهام قهرن. برای اراده ام برای قدرت تمرکزم. برای محبت عمیقی که نسبت به همه ی دنیا داشتم.
خود الانم رو اصلا دوست ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)