مدتی پیش برای گذروندن یه دوره به خارج از کشور اومدم بیشتر به این دلیل که این همیشه آرزوی دیرینه ام بود و نمی خواستم از قافله عقب بیفتم . انگیزه خاصی حتی برای خارج موندن نداشتم ، وضع مالی خانواده ام خیلی خوبه و می دونستم همه جا تامین خواهم بود بنابرین فشار زیادی بخودم نمی اوردم.
اونجا دور و بر من پر بود از انواع و اقسام آدمها و بخصوص پسرهای مختلف که پرهام هم یکی از اونها بود . با اینکه که پسر خوش تیپی بود و چون با برادر و زن برادرشم آشنا بودم و می دونستم که خانواده خیلی خوبی داره اما تمایل چندانی به آشنایی بیشتر باهاش نداشتم . فقط در همین حد که وقتی دور هم جمع می شدیم با دوستان ایرانی ؛ او هم انجا بود . می دونستم که دوست پسر یعنی دردسر و چون ادم فوق العاده احساسی و حساسی هستم کنترل این رابطه همیشه برام سخت بوده . به طرفم بیش از حد وابسته می شدم و این همیشه مشکل ساز می شد . اون روزها پرهام به دوست صمیمی ام پیشنهاد دوستی داد . نسیم هم که نمی خواست تنها بمونه مردد بود که چکار کنه . همیشه وقتی نظر منو می خواست بهش می گفتم که از نظر من پرهام هیچ مشکلی نداره . پسر قابل اعتمادیه ، خانواده داره و می تونی واقعا بهش تکیه کنی . گذشته از آن مورد خیلی خوبی برای ازدواج هم هست . دراین گیر و دار توی یکی از پارتی هایی که رفتیم بخاطر نسیم از برادر پرهام سنش را پرسیدم و از جواب او شکه شدم . اون دو سال از نسیم کوچیکتر و درست همسن خودم بود (24) . بعد اون روز دیگه نسیم تمایل قبلی رو به پرهام نداشت اما من کم کم به نسیم حسودیم می شد . من که خوشگل تر بودم و بیشتر با پرهام جور می اومدم پس چرا به من پیشنهاد نداده بود ؟ مدتی نگذشت که فهمیدم اونم به من علاقمنده اما چون دور و برم خیلی ها می پلکند جلو نیومده ( اون موقع یه نفر دیگه بهم علاقمند شده بود و من هیچ تمایلی به اون نداشتم اما همه فکر می کردند با هم دوستیم در صورتیکه اصلا اینطور نبود ) . اوایل خیلی تردید داشتم که نسیم چه فکری خواهد کرد اما بلخره با هم دوست شدیم . پرهام پسر موفقی بوده و هست و خیلی هم مومن و قابل اعتماده و همیشه تکیه گاه خوبی برای من بوده . توی رویاهام همیشه اون رو شوهر خودم می دیدم .
اما مدتی است که اومدم ایران و این دوری از پرهام زمینه ای شد که چند روز پیش خیلی رک بهم بگه که عاشقم نیست و فقط دوستم داره ! اوائل شکه شدم . برام خیلی سنگین اومد اما حقیقت اینه که پرهام از همون اول هم گفته بود که اهل عشق و عاشقی نیست ! فقط من با اعتماد به توانایی هام این حرفش رو سرسری می گرفتم . اون روز پرهام خیلی آشفته بود . یک پوزیشن دکترا رو که بهش پیشنهاد شده بود رد کرده بود فقط بخاطر اینکه علاقه ای به اون رشته نداشت و امیدوار بود که سال دیگه با تلاشش بتونه پوزیشن دیگه ای بهتر از اولی بگیره . من هم چند روز بود علیرغم فاصله زیاد احساس خیلی بدی داشتم که برام قابل توصیف نبود . اون روز پرهام گفت که اهل ازدواج نیست ، حرفی که همون اوائل دوستیمونم می زد و من جدی نمی گرفتم . گفت چون دوستم داره و احساس می کنه که من دوست دارم ازدواج کنم و بچه دار بشم ترجیح داده یه بار دیگه اینو بهم یاد اوری کنه . گفت که اگه این حسو دارم بهتره مسیرمو ازش جدا کنم که به هدفم برسم . چون با بودن با اون محاله که موقعیت خوبی برام پیش بیاد . اون روز کلا خیلی مردد بود . من هم نمی دونم چش بود . فکر می کردم مثل کف دست می شناسمش اما پرهام خیلی توداره . با اینکه مدتها کنار هم بودیم ، سفر رفتیم و ... اما انگار هنوز نمی شناسمش . کنار گذاشتن من برای اون انگار چندان هم سخت نیست در حالیکه من حتی جرات فکر کردن بهش رو هم ندارم !
برای خودمم عجیبه . یادمه اون اولا هیچ علاقه ای بهش نداشتم . پرهام پسر خوشگلی نبوده ونیست اما چون می دیدم که آینده خوبی داره تصمیم گرفتم که باهاش دوست بشم و برای یکبار هم که شده تو زندگیم عاقل باشم .
درپایان حرفاش وقتی من بی صدا گریه می کردم و اون خوب می دونست که گریه می کنم گفت در نظر بگیر که چه فشاری رومه و اذیتم نکن . این روزها بخاطر وضعی که داره حتی حال و حوصله مامانش اینا رو نداره که برای تعطیلات اونجان و یکساله ندیدنش. اون روز تا 4-5 صبح با هم حرف می زدیم و تا آروم نشدم نخوابیدیم . پرهام ازم قول گرفت که زیاد بهش فکر نکنم و غصه نخورم و این حرفها رو به حساب شرایط روحی اون بزارم. اما مگه میشه ؟ از اون لحظه تا حالا حرفهاش حتی یک ثانیه از ذهنم بیرون نرفته .
راه درست چیه ؟ چرا درست موقعی که همه چیز خیلی عالی بنظر می رسه این اتفاق افتاد ؟ چرا پرهام این حرفها رو زد؟ بقول خودش قصدش این بود که اگه تو فکر شوهر هستم تا وقتی اینجا پیش مامانم هستم اون بتونه کمکم کنه که پرهامو فراموش کنم .
بجز اون مامانم همیشه میگه تو به پرهام زیادی وابسته ای و خیلی روش حساب باز کردی. من اصلا زیاد تو فکر کار پیدا کردن و رو پای خودم ایستادن نبودم و همیشه خیالم راحت بود که تامینم .اما مامان معتقده که تا مستقل نباشم و به پرهام نشون ندم که چه قابلیتهایی دارم هیچ امیدی به آینده نیست . نه تنها به پرهام بلکه به هیچ کس دیگه ای هم که سرش به تنش بیارزه !
نمی دونم شاید پرهام هم حس کرده که من خیالم راحته که با اونم و می خوام آویزونه اون بشم و خواسته بهم هشدار بده . اون میگه جدایی از من براش سخته اما غیر ممکن نیست و اگه لازم باشه اینکارو می کنه . میگه ادم فقط یکبار زندگی می کنه و مصره که به اهدافش برسه که فعلا دکترا خوندن تو یه دانشگاه خوب و پیشرفت کردنه! خودم هم یک جورایی حس می کنم رفتارم باعث شده که اون این حرفها رو بزنه . چطور پرهام می تونه تو زندگی به آدمی مثل من تکیه کنه . منی که تو خانواده ای بزرگ شدم که همیشه همه چیزو برام فراهم کردن و همیشه بهشون وابسته بودم و به خودم و پول بابام و محل زندگیم و ماشینم می نازیدم . دوستی با پرهام باعث شد یکم تغییر کنم و دیگه این چیزا رو ارزش ندونم . اما حقیقت اینکه که پسرای ایرانی حداقل تو تهران تا چشمشون می افته به ماشین آدم و پول باباها تازه اونوقت عاشق ادم می شن ! ( چیزی که من ازش متنفرم ) . اما به هر حال من تو این محیط بزرگ شدم . محیطی که پرهام معتقده فاسده و باعث شده بود چیزایی برام ارزش بشه که واقعا ارزشی نداره .
از کجا میشه فهمید واقعا دوستم داره یا نه ؟ از کجا معلومه که این احساس که ما بهم داریم عادت نیست و دوست داشتن واقعیه ؟ ( خودم هم موندم اسم این احساس چیه ) اصلا راه درست چیه ؟ من که واقعا بدم نمیاد ازدواج کنم البته به موقعش که نمی دونم کی هست اما مسلمه که الان با این شرایطی که دارم مرد ایده آلم رو پیدا نخواهم کرد . چطوری میشه نظر پرهام رو عوض کرد ؟ چرا اینقدر از ازدواج فراریه و بهم یاد آوری هم می کنه که موقع ازدواجش نیست ! که هنوز کسی پیدا نشده که بخواد باهاش یه عمر زندگی کنه ! بنظرم قدیما اینطوری نبود الان جدیدا اینطوری شده ! چون داره روز به روز موفق تر میشه و آدمهای دور و برشو می بینه و موقعیت هایی رو که در آینده خواهد داشت ! پرهام همیشه خیلی مهربون بود . گاهی واقعا اذیتش می کردم ، موقعیتم رو به رخش میکشیدم ، بچه بازی در می آوردم ، حتی دوبار لنگه کفش بطرفش پرت کردم ( اون اولا ) و از خونم بیرونش کردم ، و انتظار داشتم بیاد نازمو بکشه ! اون خیلی باهام کنار اومد و تونست مقدار خیلی زیادی تغییرم بده و عادتهای بدمو ترک بده . اما اصولا چرا باید پرهام مهربون من اونهم حالا که همه چیز انقدر عالیه و بنظر نمی رسید هیچ مشکلی بینمون باشه این حرفها رو بزنه !؟
بخصوص از پسرا کمک می خوام . چون اونا به عنوان یک پسر می تونن خودشونو جای پرهام بزارن و اصلا بهم بگن علت رفتار بی سابقه ی اون چیه ؟
کمکم کنین که از این سردرگمی نجات پیدا کنم و اگه لازمه تا اینجام فکر پرهامو از سرم بندازم بیرون . من از همه لحاظ جز موقعیت کاری از اون بالاترم . ( قیافم ، وضع مالیمون ، تحصیلات مامان و بابام و .... ) . اصلا برام سنگینه که این حرفا رو از آدمی بشنوم که یه روزی اصلا به هیچ حسابش می کردم اما الان بهش علاقمندم و اوضاع فرق کرده
یادآوری کنم که پرهام با همه ی پسرایی که تا بحال دور و برم دیدم فرق داره . خییلی عاقلتر و فهمیده تره . یه عمری منتظر این بودم که از شر پسرای ظاهر بین دور و برم خلاص شم و همچین آدمی رو پیدا کنم . فکر جداییشم آزارم میده .
علاقه مندی ها (Bookmarks)