سلام خدمت همه عزيزان
چون نمي خوام وقتتون رو بگيرم يه راست ميرم سر اصل مطلب
من يه پسر 21 ساله هستم اهل مشهد که به طور اتفاقي با يه دختر 28 ساله اشنا شدم البته ايشون اهل اهواز هستند
اول قرار نبود که ما با هم رابطه عاطفي (دوست داشتن و علاقه يا هر چي که اسمش رو بزاريد) رو داشته باشيم
قرار بود که ايشون در حل يک مسله اي به من کمک کنن
خوب غير از اين که مسله حل نشد هيچ رابطه ما با هم بيشتر و بيشتر شد تا اين که بهم ديگه وابسته و بعدشم عاشق همديگه شديم
تا حالا نشده که حداقل روزي يک بار هم صحبت نکرده باشيم
براي اين که بيشتر با شرايطمون اشنا بشيد وبتونيد بهتر به من کمک کنيداول از خودم ميگم
من از يه خانواده 5 نفره هستم با وضع مالي 60% تک پسرم بچه آخر هستم والانم فقط من توي خونه موندم
دانشجوي رشته عمران ترم3
سربازي هم معاف هستم
و ايشون از يه خانواده 8 نفره با وضع مالي 85% بچه اول خانواده
مدرکشون هم فوق ديپلم مامايي
و فعلا کارمند هستند
اين چيزاي بود که فعلا من و ايشون در حال حاضر داريم
البته نا گفته نماند که ما تصميم گرفتيم بهم ديگه برسيم يعني قصد زندگي کردن با هم رو داريم حالا هر جوري شده
از شما عزيزان نمي خوام که به من بگيد که اين طوري زندگي ها چه مشکلاتي رو به وجود مياره
چون خودم خيلي در موردش تحقيق کردم از خوندن مشکلات توي اين سايت گرفته تا با مشاور دانشگاه استاد تنظيم خانواده وحتي يک دکتر عمومي صحبت کردم و از اينده اي که داره خبر دار هستم پس نمي خوام که بي گدار به اب بزنم
تنها چيزي که هست اينه که مامان من هميشه ميگه تو بايد درست رو اول تموم کني بعدش زندگي رو با کسي شروع کني
البته در مورد اين خانوم تا حدودي با مامانم صحبت کردم ولي خوب اين وسط مشکل اينه که مامانم حرف منو باور نمي کرد نظرشون اينه که من يه پسر ساده اي هستم که زود حرف ديگران رو باور مي کنم باور کردن که هيچ زود به کسي دل مي بندم
البته من در مورد ايشون با خواهر بزرگترم صحبت کردم و خود اين خانوم هم با خواهر من يه بار تلفني صحبت کردن
حالا اينو هم بگم که چرا مامان من ميگه که من پسر ساده اي هستم من توي گذشته خودم يه بار شکست عشقي خوردم
و حالا مامانم فکر مي کنه که ايشون هم مثل نفر قبلي هستش
ولي من يه نظري دارم اينه که 5 تا انگشت هيچ وقت مثل هم نيستند
شايد براتون سوال پيش بياد که چرا اين قدر زود تصميم به ازدواج گرفتم(ازدواج، زودش اشتباهي بزرگ و ديرش اشتباه بزرگتري است)
من قصدم اينه که اگه همه شرايط جور بشه فعلا اسم من روي ايشون باشه و هم ايشون هم خودم از لحاظ فکري خيالمون راحت بشه تا بتونيم به درس و کارمون برسيم
مشکلي که هستش اينکه من حتما بايد درسم رو تموم کنم تا خانواده ام برام کاري انجام بدن خوب منم نمي تونم 2 سال صبر کنم تا درسم تموم بشه اصلا نمي تونم درس بخونم چه برسه که بخوام مدرکمو بگيرم
اصل مطلب اينه که من نمي دونم چطوري موضوع رو به خانواده ام بفهمونم که اون چيزي که در مورد من فکر مي کنن اشتباه هست
منم يه ادمي هستم که روم نميشه به خوام در اين مورد با خانواده ام منظورم مامانم حرف بزنم چون يه پسر خجالتي هستم
تصميمي که من و اين خانوم با هم گرفتيم اينه که ايشون موضوع رو(منظورم از موضوع اينه که به خانواده من بفهمونه که من اون ادمي که فکر مي کنن نيستم و کلي چيز ديگه اخر سر هم اينکه موضوع ازدواج رو بگه) اول به خواهر من بگه بعدشم اگه شرايط جور باشه به مامانم بگه
حالا از شما ازعزيزان خواهش دارم اگر فکر مي کنيد راه حل ديگه اي وجود داره که ميشه زودتر و بهتر حلش کرد بهم بگيد
در ضمن اگه براتون سوالي پيش اومده بپرسيد تا بيشتر توضيح بدم
نکته: دوام ازدواج يک قسمتش روي محبت است و نه قسمتش روي گذشت از خطا
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)