[/size]
سلام به دوستان عزیز.داستان من را بخوانید و نظر بدهید لطفا به همفکریتون نیاز دارم. من مردی 40 ساله هستم.بچه یه شهرستان کوچک.22 سالم بود دانشجو بودم در تهران با خانمی اشنا شدم که بعد از 1 سال کارمون به کمیته انظباطی کشید و با مخالفت خانواده من که از نظر مالی بهشان وابسته بودم مجبور به ازدواج شدیم.گرچه پدر مادر همراهم امدند ولی با بی میلی بود.زندگی مشترکمان 7 سال طول کشید و به دلیل مشکلات مالی بیکاری موش دواندن خانواده ام عدم تطابق همسرم با محیط شهرستان کار به جدایی کشید.اواخر زندگی 3 بار با افراد مختلف بهم خیانت کرد که در ایمیل یا چت روم مچش را گرفتم.خانوادهاش هم فهمیدن و ما جدا شدیم.هنوزم ان خانواده با من رابطه خوبی دارن ودخترشونم رفت خارج.سال 82 جدا شدیم.ضمنا هر دومونم تریاک میکشیدیم و معتاد بودیم.6 ماه بعد از جدایی در شهرستان با دختری اشنا شدم که 13 سال ازم کوچکتره.در شرایط بحرانی بودم و به سرعت وابسته شدم بهش.ترک کردم اعتیاد رو.با هم رابطه قوی داشتیم با سکس کامل و زندگی باهم/ولی ترس جدایی قبلی ومخالفت خانوادهام که تجربه خوبی از گذشته نداشتن باعث شد به ازدواج فکر نکنم.الان 7 سال از رابطهمون میگذره الان به کمک او در شغلم پیشرفت کردم درامدم خوبه و اونم در این مدت فوق لیسانسشم گرفته/در طول این مدت من کارای بدی کردم که به رابطمون صدمه زد.مثلا رابطه با زنهای دیگه که همشونو میدونه.ولی بعد از اخرین بار که مشتم باز شد.و ناراحتیش رو دیدم و دعواهایی که تا کتک کاری و حتا جدایی رسید .الان 2 ساله همه سعی خودم را کردم که ارامش بیاد تو زندگیمون.و فهمیدم چقدر برام عزیز است همه اشتباهات و کوتاهیامو پذیرفتم و شدم یک بچه خوب و خانواده دوست و به قولی الکمو. اویختم.جدای از این 3 سال قبل در یک بحثی که بین من و مادرم پیش امده بود مادرم زنگ زذه به مادرش و حرفای بدی زده که من راضی نیستم و نمیگذارم ازدواج کنند و ...از این حرفا.الان 2 ساله که ما با هم خوبیم خانواده منم پذیرفتنش و الان مشکلی ندارن ولی خانواده اون ناراضی هستن که ما به شهرستان زن نمیدیم یا قبلا ازدواج کردی یا مادرت ناراضی دخترمونو ازار میده مثل زن قبلیت.من نگرانیشونو میفهمم ولی حاضر نیستن حتا اشناتر بشن یا تحقیق کنن. من الان پزشکم/درامدم خوبه مستقلم.7 سال از رابطه ما اطلاع داشتن/میدونستن با منه مامانش بارها با من صحبت کرده.باباش میدونسته ما با همیم.یک سال بین لیسانس و فوقش رفت خانهشون/کلاس کنکور فرستادم قبول شد همه جور از نظر مالی/علمی/کمکش کردم عین زن و شوهر زندگی کردیم /با هم رفتیم سر کار و امدیم. خانه ساختیم.سفرای داخلی و خارجی رفتیم و روزای خوب زیادی داشتیم.همینطور روزای بد/الانم دوست داریم همدیگه رو ولی اختلاف فرهنگی زیادی بین خانوادهامون هست نمیدونم چه کار کنم؟جدا بشیم از هم؟زندگی 7 ساله و خاطراتش را چه کنم؟بد جوری عادت کردیم به هم وقتی نیست نه میتونم کار کنم نه خرید نه رفت و امد نه دلخوشی دیگه.دوستام هم به دلیل اعتیادشون قطع کردم باهاشون اگه نگهش دارم زندگی تو شهرستان دور از خانواده خسته اش نمیکنه؟ازم سیر نمیشه؟نمیدونم چه کنم.اگه سوالی هست در خدمتم کمک کنید ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)