"به نام مهربانترین دوست"
سلام
همیشه میگفتم مادرشوهر مثل مادر آدم میمونه... مگه میشه کسی مادر خودش رو دوست داشته باشه اما با مادرشوهرش خوب نباشه؟!
علی رغم همه ی کم لطفیهایی که دیدم و برخیشون رو تعریف خواهم کرد هنوز هم به اعتقادم پایبندم و به خونواده ی همسرم احترام میگذارم اما اونچه که من رو آزار میده ادامه ی کم لطفیهای اونها و تأثیرش بر زندگی منه.. نمیدونم ادامه ی روند رفتار محبت آمیز من خوبه یا نه؟
"ماه رمضون سال88 (شهریور ماه )یک ماه بعد از دفاع کارشناسی ارشدم در یک ازدواج کاملاً سنتی، به همسرم محرم شدم. پدرشون از دوستان صمیمی پدرم بودند که 15 سال قبل بخاطر شرایط کاری، از شهر ما به شهری کیلومترها دورتر مهاجرت کرده بودند. قرار به برگزاری عقدمحضری تو آبان ماه بود و جشن عروسی هم تو ماه اسفند. هرچه به اسفند نزدیکتر میشدیم از خونواده ی همسرم واکنشی برای برگزاری مراسم نمیدیدم. تو این مدت همسرم منزلی رو خریداری کرد و تمام حقوقش صرف قرضهاش میشد. شهر محل زندگیمون کیلومترها از هم دور بود و تو این دوران عقد، ماهها همدیگر رو نمیدیدیم. خونواده ی همسرم هم از نظر مالی با همسرم همراهی نمیکردند و دوری ما مسأله ی مهمی براشون بحساب نمیومد.
هربار که به شهر ما میومدند مادرشوهرم از بستگانشون و دوستانش دعوت میکرد که همراهشون برند اما حتی به عروسش تعارف نمیکرد. دوری از همسرم و به تبع اون کم لطفی هاش و عدم توجه خونواده ش- نیش و کنایه ی فامیل که بالاخره جشن عروسیتون کیه؟و .. باعث میشد تو تماسهای تلفنی همسرم مرتب از زندگی ای که برام ساخته بود گلایه داشته باشم.
همسرم که شرایط روحیم رو نامساعد میدید تابستون89 از من خواست که به دعوت خونواده ش برم اونجا.زندگی با خونواده ی شوهر، سخت بود میدونستم اما به خودم قول دادم همه ی سختی ها رو تحمل کنم. همسرم اکثراً تا دیروقت سر کار بود و گاهی تا 11 شب هم خونه نمیومد. تمام عوامل در کنار برخی از رفتارهای خونواده ش(که مثل هوای بهار، گاهی خوب بودند و گاهی بد!) باعث دعوا تو خلوت خودمون میشد. شبها تا صبح گریه میکردم و صبحها با چشم پف کرده جلوی خونواده ی شوهرم لبخند میزدم.
یه هر بهونه ای و تو هر مراسم و جشنی برای اعضای خونواده ی همسرم کادو میخریدم چون اعتقاد داشتم باعث صمیمیت میشه. اما یک اشتباه باعث شد روزهای سختی رو بگذرونم!
مادرشوهرم دو هفته ای بود که رفته بود شهرشون مسافرت!خواهرشوهر مجردم کلاً سر ناسازگاری داشت و محبتهای بنده در اون بی تأثیر بود!مثلاً یه روز که از راه رسیده بودم و رفتم دست و صورتم رو بشورم صداشو شنیدم که به شوهرم میگفت "از وجود زنت تو خونمون خسته شدم. حوصله شو ندارم. چرا وقتی گریه میکنه دستشو میگیری میبری بیرون؟!!!"و حرفهایی از این دست! (جالب اینجا بود که من هیچوقت در حضور دیگران از همسرم محبت نمیدیدم و به مراتب پدرشوهر-مادرشوهرم با هم عشقولانه تر بودند!) و من بخاطر زندگیم به روی شوهرم نیاوردم.به روی هیچکس نیاوردم.
تو همون روزها،یکبار که با همسرم دعوام شده بود(دعواهای اون موقعمون فقط بخاطر فشارهای روحی ناشی از روزهای سختی بود که میگذروندم)، موضوع رو با پدرشوهرم مطرح کردم و مثل دختری که به پدرش پناه آورده بهش پناه بردم!
اون شب گذشت، دو روز بعد درحالی که شوهرم شرمای سختی خورده بود و به شدت تب داشت به اتاق پدرش احضار شد. خواهرشوهر و برادرشوهرم هم رفته بودند بیرون!(دو روز بود که بی دلیل خواهرشوهر بنده جواب سلام من رو هم نمیداد و به حاله قهر از خونه میرفت بیرون!)من هم رفتم غذایی که درست کرده بودم رو گرم کنم که دیدم صدای پدرش بلند شد!
ای کاش نمیشنیدم اون چیزهایی رو که شنیدم:"همین امروز واسه زنت بلیط میگیری میفرستیش بره!"
شوهرم:"اما بابا الآن که دیگه اتوبوس حرکت نداره!" باباش:"بلیط تهران رو بگیر، مهم اینه که دیگه اینجا نباشه. تو سی سالته، من نباید بهت بگم با خواهرت چطور رفتار کنی!! الآن دو روزه خواهرت به هم ریخته، قرص اعصاب می خوره! ما زنتو آوردیم اینجا خرجش رو میدیم حالا باید جوابگو هم باشیم؟؟؟"(چقدر بی انصاف بود که نمیدید و نمیفهمید که من بخاطر شوهر و زندگیم حاضر بودم اونجا زندگی کنم و گرنه تو خونه ی پدرم هزاران بار زندگی مرفه تری رو داشتم).
در حالی که تمام بدنم می لرزید دستامو محکم گذاشتم رو گوشم و با تمام وجود سعی کردم دیگه چیزی نشنوم. وقتی شوهرم از اتاق اومد بیرون،هیچ واکنشی نشون ندادم و خیلی طبیعی از شوهرم خواستم بریم بیرون.
همینکه از خونشون اومدیم بیرون مثل ابر بهار گریه میکردم. تو اون شرایط بازهم شوهرم به فکر پدرش بود و به برادرش اس ام اس زد که بیاد خونه باباش تنها نباشه!
تو عمرم اینجور از ته دل گریه نکرده بودم. به شوهرم گفتم حاضر نیستم به اون خونه برگردم. تمام پولی که همرام بود رو دادم و سه روز هتل آپارتمان کرایه کردیم. شب هم با آژانس رفتیم خونه و من چمدونهامو برداشتم. (جالب اینجاست که هیچکس نیومد بگه کجا دارین میرین!)
دو ماه دیگه قرار بود مستأجرمون پا شه و ما تو این دو ماه تصمیم گرفتیم که تو همون هتل بمونیم. روز 21 بهمن صاحب هتل آپارتمان گفت تعمیرات داره و باید فردا هتل رو خالی کنیم!! ما تو این شرایط بحرانی در به در دنبال هتل با قیمت و شرایط نسبتاً مناسب میگشتیم. خدا همراهمون بود و هتل گیر اومد اما مسیر هتل تو مسیر راهپیمایی 22 بهمن بود و مجبور شدیم کلی راه رو چمدون کشون بریم!! تو اون روزها حتی پدر و مادرش یه زنگ بهمون نزدن که مردیم یا زنده ایم!!!!
تو روزهای ماه اسفند بود که سفر کربلامون به صورت کاملاً اتفاقی، جور شد.(همسرم میگه این سفر، مزد سختی هایی بود که کشیدیم). یک هفته قبل از سفرمون،همسرم با مادرش تماس گرفت و قرار شد برای خداحافظی بریم خونشون. وقتی رفتیم دیدیم مادرشوهرم گذاشته از خونه رفته! و تا روز سفر حتی به من زنگ نزد!
قبل از حرکت من با گوشیش تماس گرفتم و حلالیت طلبیدم و بهش گفتم شما مثل مادر من میمونین و انتظار دارم با ما در ارتباط باشین.
خونواده ی خودم که تو این شهر نبودند، اما خوشبختانه با تماس من پدرشوهر-مادرشوهر و خواهرشوهر و برادرشوهرم اومدن فرودگاه.
از همون اول خواهرش سلام کرد و بعد دیگه رفت تو یه سالن دیگه نشست!! به حساب بچگیش گذاشتم و بهش توجه نکردم.
اون شب پرواز ما کنسل شد. ما رفتیم هتل چون من حاضر نشدم برم خونشون(به دلیل اینکه قرار بود شوهرم فردا بره سر کار و من نمیخواستم دیگه تو خونشون تنها بمونم) . و بقیه هم رفتن خونه.فردا شب نیومدن فرودگاه،ما با اینکه تنها رفته بودیم اما وقتی رسیدیم آبادان من به همشون اس زدم و تشکر کردم و گفتم دعاشون خواهم کرد.
از نجف و کربلا هم دو بار بهشون زنگ زدیم.
اما وقتی اومدیم حتی استقبال ما نیومدن. حتی به من زنگ هم نزدن زیارت قبول بگن!
من سرمای سختی در طول سفر خورده بودم و حالا که برگشته بودیم خونمون خالی بود و مجبور بودیم بریم هتل. نصفه شب از این هتل به اون هتل تا جای خالی پیدا کنیم!!! اگه بخوام همه ی کم لطفی هاشونو بگم شاهنامه ای میشه واسه خودش. پس سخن رو کوتاه میکنم!
اون روزها گذشت با کمک پدرم پول مستأجر رو دادیم و بدون هیچ خربد و مراسمی رفتیم سر خونه زندگیمون. حتی خرید بخشی از کالا که بر عهده ی خونواده ی داماد بود هم با بی توجهی اونها پدر من انجام داد.
من الآن شادم و زندگی خوبی در کنار همسرم دارم اما ظلم خونواده ش روز افزونه . من دیگه طاقت خوب بودن رو ندارم از طرفی حاضر نیستم شوهرمو از خونواده ش جدا کنم اما رفتارهای اونها منو عصبی میکنه و عصبانیت من، شوهرم رو افسرده. چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)