[size=medium]با عرض سلام و خسته نباشید خدمت مدیران و کاربران محترم
پسری 22 ساله و دانشجو هستم.تقریبا ابان ماه پارسال بود که از طریق فیسبوک با دختری 24 ساله و دانشجوی ترم اخر مکانیک از دانشگاه خودمون اشنا شدم.اشنایی ما تا بهمن ماه مجازی بود تا اینکه اولین بار اواخر بهمن ماه باهاش قرار ملاقات تو دانشگاه رو. گذاشتم و اون هم قبول کرد.(تو فیسبوک که بودیم بهم ابجی داداش میگفتیم)تو اولین دیدار بهم دل بستیم و رابطمون از حالت خواهر برادری خارج شد و عاشق هم شدیم.بعد از یه مدت حرف شناخت بیشتر در مورد ازدواج در اینده(با هم)شد.قرار شد به من چند سالی وقت بده تا شرایطم برای ازدواج کاملا مناسب بشه.(خانواده من در جریان رابطه ما بودند).ولی فقط میگفت احتمالا مادرش با اختلاف سنی مخالفت کنه(که البته خودش گفت قابل حل شدنه).یه روز ب مادرش موضوع ارتباطمون رو گفت.مادرش با من تماس گرفت و کاملا محترمانه گفت که شما ب دلیل اختلاف سنی معکوس در صورت ازدواج شکست میخورید و رابطتون خواهر برادری باشه.اون روز گذشت تا دوباره ما همون رابطه عاشقانمونو ادامه دادیم.تقریبا تو عید بود ک جر و بحث و قهر و اشتی زیاد داشتیم ک البته گذشت.اون موقع ها میگفت ک مامانش خیلی نرمتر شده و چند سال دیگه که شرایطت مناسبتر بشه کاملا موافقت میکنه.روز ها گذشت تا اینکه 10 روز پیش بهش گفتم که شالی رو ک واسش گرفتم ب مامانش نشون بده.اون هم رفت نشون داد.2 روز بعد ک دیدمش حالش زیاد خوب نبود.بهش گفتم مامانت چی گفت.گفت مامانم خیلی عصبانی شد و گفت:مگه قرار نبود رابط شما خواهر برادری باشه!و چرا به میلاد قول ازدواج دادی.اگه تو این چند سالی که میلاد شرایطش خوب بشه خواستگار خوبی برات بیاد چیکار میکنین؟
اون روز ک اینو بهم گفت با اینکه خیلی دوسش داشتم بهش گفتم اگه تو این مدت خواستگار خوب اومد باهاش ازدواج کن(گفت که نظر خودش این نیست و فقط میخواد این حرفم و به مامانش بگه تا خیال مامانش راحت بشه).البته خودش گفت اگه حتی همچین کاری بکنه بعد از ازدواجش رابطمون قطع نمیشه و خواهر برادری میمونه!چند روزی گذشت تا اینکه چند روز قبل گفت یه خواستگار خیلی خوب(شغل و دراممد و تحصیلات عالی) واسش میخواد بیاد(معلوم بود نظرش به خواستگار مثبته).بهش گفتم اگه منو بخوای منتظرم میمونی.بهش گفتم مگه با من حرف از ازدواج نمیزدی؟گفت الان شرایتش تغییر کرده!همش میگفت رابطمون بعد از ازدواجش قطع نمیشه و خواهر برادر هستیم(غیر مستقیم داشت میگفت ک میخواد بین من و اون اونو انتخاب کنه).البته تو این مدت با من مثل گذشته نبود و سرد شده بود و همش دنبال بهونه واسه دعوا بود!
تا اینکه دیروز هم داشت همینا رو بهم میگفت.منم داغون و عصبانی بودم که چرا بهش دلبستم و به حرفاش اعتماد کرده بودم.ساعت 9 شب بود که بهم مسیج داد قضیه خواستگارش کنسل شده.مادر پسره بهشون زنگ زده و گفته:پسر من میگه میخوام با دختری ازدواج کنم ک شرایطش مثل خودم عالی باشه!البته باید بگم دختره و پسره همدیگر و تا حالا ندیده بودند و فقط مادراشون با هم دوست بودند
خلاصه اینو که گفت خیلی عصبی و داغون بود.حتی به من گفت:الان خوشحالی نه؟
من بهش چیزی نگفتم.تا اینکه شب قبل از خواب بهم مسیج داد و گفت:میلاد منو ببخش و هیچ وقت نفرینم نکن.منم گفتم:شیطان و لعنت کن تا از درونت بره بیرون
امروز صبح که شد بهم مسیج داد ک چون حالش خوب نیست با باباش میخواد بره شمال و شب برگرده.گفت امروز میخواد تنها باشه
حالا من موندم چیکار کنم.این ماجرا باعث شد دیگه نتونم زیاد به حرفاش اعتماد کنم.از طرفی هم خیلی دوسش دارم و حتی با این بدی هاش نمیتونم و نمیخوام ترکش کنم.موندم چیکار کنم.تورو خدا راهنمایی کنین
مرسی[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)