به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    257
    Array

    عصای زندگی

    نمی دونم چرا زندگی همه مشکلاتش را تو کوله پشتی تقدیر من ریخته بود. کمر م زیر بارش خم شده بود. تو خونه ی ما انگاری همه با هم قهر بودن. و من که بچه آخر بودم به هیچ یک از برادر و خواهرانم تناسب سنی نداشتم . پدر و مادر پیرم هم حسابی شکسته شده بودند به جای آن که من به آنها تکیه کنم، امید ایام پیری شان شده بودم.

    خانواده شلوغی داشتیم من از کودکی به کار کردن عادت کرده بود. با هرکسی که آشنا بودم اهل درس و بحث نبودند و منو مثل آهنربا به طرف خود می کشیدند و موفق هم شدند؛ بنابراین درس زیادی نتوانستم بخونم.
    بعد از سربازی حیرون بودم. تو جمع خانوادگی احساس خوبی نداشتم چون همه تو خونه ما جفتی داشتند که در غم و خوشی شون با هم بودن ، به جز من. فکر پیدا کردن شریک زندگی مثل کبوتری شده بود که همیشه لب بوم ذهنم می نشست. یه روز یکی از دوستان به شوخی گفت چرا با خواهر محمد؛یکی از دوستان مان ازدواج نمی کنی. حرف او هنوز تموم نشده بود که من با عجله گفتم مگر محمد خواهر دارد؟! .....




    منبع: بعد از آخرین قسمت

    «خدا گوید:تو ای زیباتر از خورشید زیبایم،
    تو ای والاترین مهمان دنیایم،
    بدان آغوش من باز است،
    شروع کن، یک قدم با تو،
    تمام گامهای مانده اش با من…»

  2. 5 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (سه شنبه 30 فروردین 90)

  3. #2
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    257
    Array

    RE: عصای زندگی

    از اون روز به بعد خواب و خیالم شده بود خواهر محمد. یه روز وقتی محمد رو دیدم جریان را به او گفتم. محمد که منو سال ها می شناخت و از من خوشش می آمد از روی حجب و حیا ، با دست پس می زد و با پا پیش می کشید. وقتی به خواستگاری رفتم محمد جاده را صاف صاف کرده بود و من بدون هیچ دست انداز با مهر کمی عروس را به خانه بردم.
    مدتی گذشت احساس عجیبی به همسرم داشتم من مانند کسی که در بیابان تشنه است عطش عاطفی داشتم و او از آب مهری که خدا در مشک قلبش ریخته بود آگاهانه یا ناآگاهانه مضایقه می کرد.
    شده بودم مثل گدایی که صاحب خونه مثل سگ با سنگ ردش کرده باشه. تو دفتر دلم یک داستان عجیبی نسبت به همسرم نوشته شده بود؛ داستان عشق و نفرت. روزها این داستان و معمای عجیب منو به خود مشغول کرده بود. نفرت منو را از او دور می کرد و عشق منو دعوت به پیوند با او می خواند و نتیجه حال زار و نزار من بود؛ تشویش دل و دهنم بود.
    چند بار داستان خرابی رابطه من و او را برایش گفتم. به او گفتم نمی دانم چرا احساس خوبی نسبت به نگاه هایت ندارم تنها چیزی که در این چند سال زندگی گیرم آمده این است که تو شاید با اصرار برادرت با من و او مثل همیشه می گفت نه نه چند بار بگویم که من زندگی و فرزندانم را دوست دارم غذا نمی پزم؟!، جارو نمی کنم؟!، و...باز مثل همیشه گفتم آره ، آره ولی من کجای زندگی تو قرار دارم و او مثل همیشه ساکت می ماند. او با این که می دانست من نیاز زناشویی دارم من را مثل گدا وادار به اصرار می کرد و هر بار به بهانه ای از رابطه شانه خالی می کرد و من که نماز می خواندم و باورهای دینی داشتم به دلیل شدت نیاز به خود ارضایی روی می آوردم و بعد از آن با عذاب وجدانی که سراغم می آمد از آسمان چشمام ،اشک می بارید و او بی تفاوت بود و گاهی هم در برابر اعتراض من سر و شانه می کشید و می گفت من همین هستم که می بینی اگر نمی خوای در باز است و جاده دراز
    .....

  4. 6 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (چهارشنبه 31 فروردین 90)

  5. #3
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    257
    Array

    RE: عصای زندگی

    از او خواهش کرده بودم که با کشتی مشاوره ، زندگی مان را از طوفان سهمگین مشاجره نجات دهیم ولی او زیر بار مشاوره نمی رفت که نمی رفت. تا چشم باز کردم دیدم دور بر ما را چندتا بچه ریز و درشت گرفته است.
    روزی درباره علایق و سلیقه هایمان بحث شد و او گفت تو باید با دختر صاحب خانه ازدواج می کرد ی شما دو تا مثل هم فکر می کنید و احساس. هنوز حرف او تمام نشده بود که از او خواستم که حرف دختر مردم را به زندگی ما نکشد و او در گفتگو هایش گاهی از زبانش در می رفت و می گفت اگر با او ازدواج می کردی خوشبخت تر می شدی.

    صاحب خانه ی ما مریض شد سنگینی تن او برای رفتن به بیمارستان و جابه جایی سبب شد تا همسر او از من خواست به آنها کمک کنم . من که رابطه اجتماعی با مردم خوب بود و برخلاف همسرم معاشرتی بودم سریع خواسته ی آنها را اجابت کردم. روزی وقتی به صاحب خانه کمک می کردم دختر او نیز بود یک لحظه چشمم در چشمان او افتاد و در چند ثانیه در اقیانوش چشمای قشنگش فرو رفتم. احساس عجیبی نسبت به او در دلم جوانه زد. ضربان قلبم تند شده بود و من که همسر داشتم سریع صاحب خانه را در بسترش خواباندم و بدون این که چایی بخورم از آن جا گریختم.

    از اون روز به بعد خیال آن دختر شده بود مهمان ناخوانده قلب و فکرم از در بیرونش می کردم از پنجره می آمد. تو اداره دوستان متوجه شده بودند که گاهی من در فکر فرو می روم. و این خیال به دنیای بیداری و خوابم کشیده شد. هر روز که مجبور بودم به صاحب خانه کمک کنم و او را می دیدم قدرت خیالم قوی تر و قوی تر می شد...
    ..

  6. 3 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 10 اردیبهشت 90)

  7. #4
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    257
    Array

    RE: عصای زندگی

    نمی خواستم به همین راحتی خونه قلبم را با اون پر کنم باز سراغ زنم می رفتم التماسش رو می کردم که برای زندگی و ارتباط مان همکاری کند. خواهر همسرم که زن فهمیده ای بود از دل من خبر داشت و با همسرم صحبت می کرد و همسرم فقط یکی دو روز، آن هم زوری و تحمیلی با من خوب بود و من به همین هم راضی بودم و خدا رو شکر می کردم برای این که جوانه مهرش در من ریشه بدواند از هرکاری دریغ نمی کردم؛ پول زیادی در اختیارش قرار می دام، برایش سورپرایز جور وا جور می گرفتم، غذا می پختم ولی او مثل یخ های قطب سفت سفت بود.گاهی از این که مرد هستم و این قدر غرورم را برای یک زن زیر پا می گذارم از خودم ناراحت می شدم.

    رفت و آمد من در خانه ی صاحب خانه روز به روز زیادتر شد و گفتگوی من و سوسن مثل قبل از روی شرم یک کلمه و دو کلمه نبود. شکی نداشتم که او من را دوست دارد.راه رفتن غزال وار، صدای آرام بخشش، نگاه پر معنایش و...سرزمین دلم را تسخیر کرد و همسرم را بی رحمانه کنار زد. وقتی فهمیدم که سوسن دنبال سرویس برای رفتن به دانشگاه است نتوانستم اجازه بدهم هیچ مردی راننده او شود و با او هم سخن. و من چهار سال سرویس او شدم برای او وقت زیادی گذاشتم و او که در زندگی اش شادی ندیده بود و ناله های پدرش در گوشش طنین انداز بود به قول خودش در عالم بیداری وارد پارادایس خواب های من شده بود.

    رابطه من او آن قدر صمیمی بود که نیازی نبود که از همدیگر برای ازدواج سئوالی بکنیم. او که فاتح قلب من بود دلش به حال همسر م می سوخت و گاهی به من می گفت که چگونه با او برخورد کنم و چه چیز برایش هدیه ببرم. از قدیم شنیده بودم همان گونه که دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجند دو زن هم با یک مرد زندگی نمی کنند و او این معادله را به هم زد و همین امر سبب شده که بیشتر به او عشق بورزم....

    .

  8. 5 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 10 اردیبهشت 90)

  9. #5
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    257
    Array

    RE: عصای زندگی


    ...نمی دام چرا با ورود سوسن به زندگیم همسرم شده بود سراب و دست نیافتنی تر. مقایسه کارهای این دو زن ناخودآگاه شده بود قسمتی از برنامه روزانه‌ی من.
    یادم میاد روزها وقتی از اداره بر می گشتم همسرم از من نمی پرسید: خسته ای؟ ناهار یا کوفتی زهرماری خوردی یا نه؟ بیرون چه خبر؟ چایی می‌خوری؟ولی سوسن اصرار می کرد از سیر تا پیاز مسائل روزم را برایش تعریف کنم. و از گفته هایم سیری نداشت.
    همیشه برای احوال پرسی و ابراز عشق به همسرم، مرتب از اداره تماس داشتم ولی او وقتی تماس می گرفت که چیزی نیاز داشت. در برابر این دختر لحظه به لحظه با تلفن زدن و پیامک هایش از حال من باخبر بود.
    شبی از تب می سوختم همسرم حتی قرص و آبی دستم نداد ولی سوسن وقتی فهمید که من سرماخورده ام ، قابلمه ای سوپ داغ برایم دم اداره آورد.
    سوسن به من نگاه می کرد متوجه می شد که من از چیزی ناراحت هستم .ر وزی با اصرار ش به او گفتم که بدهکارم و او طلاهایش را برای دادن دینم فروخت چیزی که تا به حال همسرم از آن حرفی نمی زد .سوسن با این که در خانه ما نبود می دانست که من در ماه چقدر قسط می دهم ولی همسرم که دفترچه قسط ها دم دستش بود از بدهی من خیر نداشت.
    شنیده بودم عشق کر می کند و کور. اما نمی دانستم من هم تا این حد عاشق خواهم شد . فقط می دانستم که من و سوسن یک روحیم در دو بدن و به هیچ وجه نمی خواستم او که همه دنیایم شده بود را از دست بدهم. خودمان عقد مان را خوانده بودیم و خیال مان از این که او رشیده است و گناهی نمی کنیم راحت بود. گاهی او را به بهانه مأموریت به کنار دریا و شهرهای دیدنی می بردم. هنگامی که با او بودم از هر نظر ثروتمند شده بودم دیگه لازم نبود ناز همسرم را می کشیدم و شاهد کم محلی هایش باشم، دیگه سرم پیش خدایم بالا بود که خودارضایی نمی کنم و گناه.
    داستان عجیب ما پایانی نداشت نمی دانم چرا هر چه من بیشتر به سوسن پیوند می خوردم ،از همسرم فاصله می گرفتم .

    بعد از مدتی همسرم تلاشش به زندگی بیشتر و بیشتر شده بود او به فشاری که به خودش می آورد به من زورکی می گفت که دوستت دارم از گفته هایش فهمیدم که به من و سوسن شک کرده است . شاید هم به خودش لعنت می فرستاد که چرا بارها و بارها سوسن را به خانه دعوت می کرد. از این که می دیدم مثل گذشته ی تلخ من دارد طعم التماس و شکسته شدن را تجربه می کند کبکم خروس می خواند. دیر دیر شده بود و حنای او برای من رنگی نداشت.

    این روزها سوسن در خواست طلاق او را به طور رسمی، می داد و می گفت نگران نباش من هم کار می کنم تا مهریه اش را قسطی بدهیم. تمام پل های بازگشت به زندگی قبلی برایم خراب شده بود و من تنها به زندگی با سوسن فکر می کردم و بس
    .



    این هم آخرین بخش از این داستان واقعی که بدلیل موضوع دوستمون SCI ایجاد شد اما امیدوارم آخر داستانشون شبیه هم نباشه

    منبع

  10. 4 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (دوشنبه 19 اردیبهشت 90)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فشار عصبی و فکری در مورد کارم
    توسط bb12 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: چهارشنبه 20 خرداد 94, 01:33
  2. اعصاب فوق العاده ناراحت خواهرم
    توسط نازنین 2 در انجمن طــــرح مشکلات کودکان: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: سه شنبه 15 اردیبهشت 94, 21:17
  3. خواهر و برادر ناسازگار و اعصاب خورد کن
    توسط من راضیه هستم در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: دوشنبه 14 اردیبهشت 94, 13:12
  4. چرا اینقدر عصبی؟چرا اینقدر عصبانی؟
    توسط کاربر19 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: جمعه 24 مرداد 93, 12:06
  5. چگونه با همسر عصبانی و پرخاشگر کنار بیایم؟
    توسط دختر بیخیال در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 اسفند 92, 09:16

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:36 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.