عصای زندگی
نمی دونم چرا زندگی همه مشکلاتش را تو کوله پشتی تقدیر من ریخته بود. کمر م زیر بارش خم شده بود. تو خونه ی ما انگاری همه با هم قهر بودن. و من که بچه آخر بودم به هیچ یک از برادر و خواهرانم تناسب سنی نداشتم . پدر و مادر پیرم هم حسابی شکسته شده بودند به جای آن که من به آنها تکیه کنم، امید ایام پیری شان شده بودم.
خانواده شلوغی داشتیم من از کودکی به کار کردن عادت کرده بود. با هرکسی که آشنا بودم اهل درس و بحث نبودند و منو مثل آهنربا به طرف خود می کشیدند و موفق هم شدند؛ بنابراین درس زیادی نتوانستم بخونم.
بعد از سربازی حیرون بودم. تو جمع خانوادگی احساس خوبی نداشتم چون همه تو خونه ما جفتی داشتند که در غم و خوشی شون با هم بودن ، به جز من. فکر پیدا کردن شریک زندگی مثل کبوتری شده بود که همیشه لب بوم ذهنم می نشست. یه روز یکی از دوستان به شوخی گفت چرا با خواهر محمد؛یکی از دوستان مان ازدواج نمی کنی. حرف او هنوز تموم نشده بود که من با عجله گفتم مگر محمد خواهر دارد؟! .....
منبع: بعد از آخرین قسمت
«خدا گوید:تو ای زیباتر از خورشید زیبایم،
تو ای والاترین مهمان دنیایم،
بدان آغوش من باز است،
شروع کن، یک قدم با تو،
تمام گامهای مانده اش با من…»
علاقه مندی ها (Bookmarks)