سلام! خوشحالم كه جمعي به اين بزرگي رو پيدا كردم و ميتونم مشكلم رو مطرح كنم! اسم من النازه، 22 سالمه، مدت چهار سال و چهارماهه كه با آقايي دوست هستم!
مشكل من وابستگي شديدي هست كه نسبت بهش دارم و اين حالت انقدر شديد هست كه حتي وقتي دوسال از اين چهارسال رو بخاطر كشيدن چك رفته بود زندان من بدون ديدنشو هيچ خبري ازش منتظرش نشستم و البته اون زمان براي من جز به گريه كردن و غصه خوردن نگذشت!
دختر خيلي خيلي احساساتي هستم ولي ميدونم دليل اين وابستگي شديدم چيزي فراتر از حساس بودن منه!
من قبل از اين آقا با كسي دوست نبودم و در شرايط خاصي كه از نظر روحي قرار داشتم باهاش دوست شدم و فكر هم نميكنم با اين اوضاعي كه دارم هرگز بتونم با كسي غير از اون باشم چه براي ازدواج چه حتي دوستي!
اگر در نبودش با پسري صحبت كنم دچار عذاب وجدان ميشم حتي اگر پسري بهم نگاه كنه يا بخواد باهام حرف بزنه نميتونم بهش نگم و همين حساسيتم باعث شده بود دوسالي كه نبود من حتي از خونه خيلي كم و فقط وقت لزوم و اجبار بيرون مي اومدم!
ضمن اينكه مدام فكر ميكردم چون اون زندانه منم بايد باهاش اينطوري همدردي كنم!
اگر توي اون دوسال به هر مناسبتي مراسمي بود شركت نميكردم بعد از هر روزي كه به خوشي برام گذشته بود شديدا دچار عذاب وجدان ميشدم و ساعت ها بعدش بايد گريه ميكردم!
دوستم هم تا قبل از اينكه بره زندان خيلي روي من حساس بود و من هيچ جا تنها نميرفتم يعني يا با خانواده م بودم يا با خودش! و حتي با دوستام هم خيلي خيلي به ندرت ميشد جايي برم! ولي از وقتي كه برگشته ديگه مثل قبل نيست و اين در حاليه كه من همون آدم قبلي و حتي به مراتب وابسته تر از قبل شدم!
الان مدت هشت ماهه كه دوباره با هم هستيم ولي توي اين مدت خيلي كم همديگه رو ميبينيم و بيشتر رابطه مون تماس تلفني و اس ام اس هست! و مثلا هر هفته اي يا دو هفته اي يكبار ميتونيم هم رو ببينيم!
زندگيم و همه كارهام وابسته به اينه كه رابطه م با رضا چطور باشه و مثلا اگر روزي ازش خبر نشه من تا زماني كه تماس نگيره يا نياد حتي غذا هم نميخورم!
ميخواستم حضوري پيش يك مشاور برم كه چون بازم رضا مخالف بود اين كارو نكردم و حالا اومدم اينجا! دليل اين رفتار من چيه؟ چرا من اين شكلي هستم در حالي كه دخترهاي ديگه رو ميبينم كه حتي اگر رابطه شون بهم بخوره خيلي زود با كس ديگه اي ميتونن حتي دوست بشن!
من با فكر اينكه اون از من ناراحته مريض ميشم و مي افتم!
وابستگي شديدي كه از همه طرف بهش پيدا كردم و اينكه حس ميكنم اين حالت با اين شدت كاملا يك طرفه هست و مخل زندگيمه خيلي آزارم ميده!
اينكه فكر ميكنم اين وابستگي يك طرفه هست باعث شده كه بارها فكر كنم و حتي به خودشم بگم كه نسبت به من توجهي نداره و منو بي قرارتر و حساس تر ميكنه!
ببخشيد خيلي پرحرفي كردم اگر سوالي بايد جواب بدم لطفا بپرسين! سعي كردم بدور از احساساتم و اينكه چقدر بابت اين جريان بي قرار و ناراحتم بيانش كنم!
ممنون ميشم كمكم كنيد!
علاقه مندی ها (Bookmarks)