سلام دوستان
من 25سالمه و7ساله که ازدواج کردم بچه ندارم وچندسالیه که کارمندیکی ازکارخونه های بزرگ کشورهستم اینم بگم آدم کاملامعتقدبه مسائل دینی.تاچندوقت پیش زندگی من وشوهرم درکمال آرامش وعشق سپری میشدطوریکه همه دوستان وآشنایان حسرت زندگی ماروداشتن.تااینکه چندماه پیش یه حس غریبی رودرخودم احساس میکردم.احساسی که تابحال تجربه نکرده بودم.من احساس میکردم عاشق شدم.عاشق یکی ازهمکارام که 30سال ازخودم بزرگتربودومن همسن دخترش بودم.سعی میکردم به احساساتم غلبه کنم امانشد.به تدریج منزوی شدم تمام فکرم پیش اون بود.همش نگرانش بودم.البته ناگفته نمونه که اون حالش بدترازمن بود.کارم فقط شده بودگریه وزاری ودعا.نمیدونم چه حکمتی تواین کاربود.ماهرروزبیشترازپیش به هم علاقه مندترمیشدیم.طوری که تواعصاب وزندگی مشترکمون لغزش ایجادکرده بود.به چندتاروانشناس ومشاورهم مراجعه کردیم هیچ فایده ای نداشت.هرکی داستان رو می شنیدکه یه زن ومردمتأهل،بااینهمه اختلاف سن(علاقه مندبه زندگی مشترکشون)چه راه حلی میتونه داشته باشه،هاج وواج می موندند.ایندفعه به این تالارپناه آوردم تاشایدشمابتونیدراه حلی پیش پام بذارید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)