سلام
دوستای خوبم با اینکه اولین بار هست تو همچین مکانی دردو دل میکنم و یکم استرس دارم ولی با این همه باز خوشحالم که جایی پیدا کردم واسه سبک شدم نمیدونم از کجا شروع کنم کدوم دردمو بگم که اینهمه سنگینی غصه از دوشم برداشته بشه دردم رو به کی بگم رو در رو تا حالا این چیزائی که میگم به کسی نگفتم الا دو نفر ولی تو دلم این همه رو نگهداشتن بهم فشار میاره می خوام داد بزنم هرچی هست بگم و راحت بشم ولی حیف که نمیشه اینجارو انتخاب کردم چون کسی رودر روم نیست که خجالت بکشم بترسم واهمه داشته باشم.
من الان 26 سالم هست از دوران کودکی زیاد یادم نیست بچگی انچنانی نکردم ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکردیم مادرم بیماری قلب داشت و من همیشه همراهش از شهر خودمون به شهری که الان درش زنگی میکنم واسه دکتر میومدیم این شهرو خیلی دوست داشتم و تقریبا میشه گفت راهنمای مادرم تو این شهر بودم وقتی چهارم بودم زندگی رو جمع کردیم و اومدیم این شهر نتونستم زیاد دوست پیدا کنم همه یه مدت با من دوست میشدن بعد قطعه رابطه میکردن بچه اخر خونه ام مادرم خیانت میکرد به پدرم و من رو همیشه همراه خودش میبرد من همه چیزرو میفهمیدم با اینکه فکر میکردن من بچه ام ولی مثل یه راز تو سینم حبس میکردم هم سن های من بچگی میکردن ولی من مغزم پر از سوالهای عجیب غریب بود زیاد بهم اهمیت نمیدادن چون به حدی درسم خوب بود که نیازی به کمک نداشتم واگه کسی بهم کمک میکرد ناراحت میشدم که من شاگرد تنبل نیستم یادمه تا سوم دبیرستان شاگرد نمونه مدرسه حتی منطقه بودم ولی تو دوران پیش دانشگاهی دچار افته شدید تحصیلی حتی روحی شدم و بعد اون روزهای سخت زندگیم شروع شد اینقدر بلا سرم اومد که الان تو بدترین شرایط روحیم.
نخواستم زیاد حرف بزنم که حوصله همه از حرفام سر بره ولی باز توضیح میدم.
واقعا شما دوستان رو واسه خودم یه تکیه گاه میدونم پس من رو تنا نذارین تو این راه و کمکم کنید متشکرم از همه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)