RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام به همدردان همدردی

دیروز پدر دوست خواهرم فوت کرد،یکدفعه و ناگهانی...برای عرض تسلیت رفتم خونه شون،همون جور که انتظار میرفت جیغ بود و اشک و آه...اونم با تمام وجود،جگر خراش و متاثر کننده.
هر کس حواسش به جایی بود،من هم...
همه گریه میکردن و جیغ میزدن و من حواسم به گوشه سالن به نوزادی بود که بی توجه به آدم بزرگا داشت میخندید...فوت پدر دوستم و اون نوزاد منو به خودم آوردن،فوت اون پدر یادم آورد با مرگ یه قدم فاصله دارم و هر ثانیه زندگیم ارزشمنده و ممکنه ثانیه بعدی وجود نداشته باشه...یادم آورد چقدر راجع به زندگی ارزشمندم ناسپاس بودم!یادم اورد که من زنده ام و باید با مرده ها فرق داشته باشم و حالتی که الان دچارش هستم رکوده!اگر زنده ام نباید دچار رکود و یکنواختی باشم...
و اون نوزاد...
چقدر زیبا بود اون صحنه...یادم اورد زندگی هنوز جریان داره...یکی مرد و نوزادی متولد شد...لبخند اون نوزاد تو ذهنم حک شده...میون اون همه غصه،اون پسر کاکل زری داشت به دنیا و قیل و قال اش میخندید!من هم خندیدم...زندگی یعنی این...
امروز رفتم دکتر وضعیتم رو براش توضیح دادم و فردا باید کلی آزمایش بدم.تا جواب بیاد چند روزی طول میکشه،اما من نمیخوام منتظر بمونم.من هم مثل یه ادم بزرگی میخوام سر دردهام رو تعبیر به درد قبل از زایش کنم...دردی که لازمه باشه تا ذهن من مثل همیشه یه چیز جدید خلق کنه...
حتی اگه کمبود اهن داشته باشم یا اختلالات هورمونی این دلیل نمیشه منفعل بمونم.حالی شبیه افسرده ها رو دارم در صورتی که میدونم افسرده نیستم!شایدم نمیخوام که باشم وگرنه خوب که دقت کردم دیدم اتفاقاتی افتاده که بی تاثیر در این حالم نبوده اما میخوام از همین الان شروع کنم برا تغییر دادن این حال.امروز برا شروع خودم رو مجبور کردم 5صفحه از یه کتاب رو بخونم و خوندم.از هر کسی که این پست من رو میخونه خواهش میکنم اگه راهکاری به ذهن اش میرسه راهنماییم کنه.
فرشته مهربان راجع به سوالتون، یک ماهی میشه که هیچ وقت احساس سیری نمیکنم همیشه گرسنه ام،چند روز اول خیلی به احساس نیازم جواب دادم و مدام در حال خوردن بودم اما بعد از اون تونستم کمی کنترل اش کنم.ولی هنوزم خیلی غذا میخورم نسبت به قبل،قبلا عادی بودم صبحانه و نهار و یه عصرانه خیلی سبک.
دوستتون دارم و نیازمند راهنمایی هاتون هستم
[size=large]در دلم چیزی هست
مثل یک بیشه نور/مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم/که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت/بروم تا سر کوه
دورها آوایی ست که مرا میخواند...[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)