سلام, مشکل من همون مشکل یا عرف جا نیفتاده ی این جامعه ست (بیشتر بودن سن دختر از پسر برای ازدواج), قبل اینکه این تاپیک رو بنویسم تقریبا تمام مطالب اختلاف سن و اختلاف خانواده هارو مطالعه کردم, اما باز راه حل قطعی برای مشکلم پیدا نکردم.
من متولد اسفند62 هستم (27 سالمه)و اوایل پارسال(88) با پسری آشنا شدم گفت متولد 65 هستش و منم برای دوستی دیدم مشکلی نداره. بعد از 2- 3 ماه متوجه شدم ایشون داره به من علاقه پیدا میکنه ولی من احساس اون رو نداشتم و چون هنوز زیاد شناخت نداشتم و منطقی بودم و مهمتر از همه خیلی به خدا ایمان دارم, دلم نمیخواست این دوستی خیلی مبهم و با علاقه ی اون طرف نسبت به من پیش بره و چون یه مقداری اختلاف داشتیم ترجیح دادم باهاش صحبت کنم و دلایلمو بگم و کات کنیم. بعد از این قضیه اون گفت 3-2 ماه برای قضاوت راجب این رابطه خیلی کمه چون ما همدیگرو نمیشناسیم و بیشتر اختلافهامون دلیلش همینه که البته تا حدودی من اینو قبول داشتم ولی باز هم چون از علاقش نسبت به خودم میترسیدم قبول نکردم که باز از طریق دوستش که با هم همکار بودن و من نسبتا میشناختمش با من مذاکره کرد. دوستش راجب اون آقا صحبت کرد و گفت میدونم که بهت علاقه پیدا کرده و مشکل هم دارین اما اگه تو هم از اون خوشت اومده میتونین بیشتر به هم فرصت بدین تا بیشتر همدیگرو بشناسین.. رابطمونو ادامه دادیم, تویه رابطه خیلی بحثها و حتی خیلی جدلها هم پیش اومد که باعث شد همدیگرو بیشتر بشناسیم و عقایدمون رو بگیم و بتونیم با هم کنار بیایم(البته تو همه این جدلها هر دومون احترام به همدیگه رو فراموش نکردیم) با شناختی که نسبت به هم پیدا کردیم به هم علاقه پیدا کردیم و این علاقه هر روز بیشتر شد که حرف از ازدواج اومد.(بعد از 8ماه) من تا اون روز فقط خودشو میشناختم و نمیدونستم دقیقا خانوادش چه تیپ اخلاقی هستند و خواهر بزگترشو هم یه بار دیده بودم و ok بود. قرار شد از خانوادش بیشتر برام بگه, که البته میدونستم با خانوادش مشکل داره مخصوصا با پدرش.و مشکل دیگه امادگی ایشون برای ازدواج که از نظر مالی و مسئولیت پذیری, من تردید داشتم و سر این موضوع خیلی با هم بحث میکردیم مخصوصا راجب کارش و میدیدم که بیشتر تو زمینه مالی پشتش به باباش گرمه و کارش رو جدی نمیگیره, تا اینکه باز من تصمیم گرفتم قضیه رو کات کنم که ببینم میتونه واقعا به کارش جدی فکر کنه یا نه. و تویه همین کات کردن فهمیدم ایشون متولد 69 بوده!!!!؟؟؟؟ یعنی 7سال اختلاف سن!
بگذریم که اصلا برام قابل قبول نبود و باور نمیکردم حتی از نظر قیافه و هیکل هم بهش نمیومد. و دیگه جوابشو ندادم. ایشون هم از نظر عصبی بهم میریزه و تو خونه دعواش میشه, تا اینکه خانوادش رابطمونو فهمیدن و اینکه من سنم بیشتره و حتی محل کارم کجاست و بدون اینکه پسرشون بفهمه و یا راجب من چیزی بپرسن اومدن محل کارم و منو دیدن و بدون اینکه از من چیزی بپرسن یا فرصت حرف زدن به من بدن هرچی خواستن گفتن و رفتن. اینکه تو بزرگتری پسر مارو فریب دادی و دست از سر پسر ما بردار و ... (در صورتی که اصلا اینطور نبود)با شناختی که داشتم میدونستم ایشون حتما تماس میگیره تا دلیل اینکه سنش رو دروغ گفته بگه اما برام مهم نبود دیگه, چون اعتمادم از بین رفته بود و ثانیا با اون برخورد تند خانوادش دیگه راهی نمیدیم که بخوام ادامه بدیم, شماره تلفنمو عوض کردم تا نتونه باهام تماس بگیره که البته ایشون به هر دری زد تا با من تماس بگیره از طریق دوستام حتی از طریق محل کارم و.. بعد از 3-2 ماه ایشون از طریق یکی از دوستام گفت که میخواد منو ببینه و فقط حرفای آخرشو بزنه و من هم تو این مدت پیش خودم خیلی رفتارش رو تحلیل کرده بودم و دیدم به غیر از کارش و دروغ سنش مشکل دیگه نداشتیم و با سنش هم کنار اومده بودم(چون از نظر تفاهم اخلاقی و درک کردن همدیگه خیلی عالی بودیم)رفتم دیدمش, ازونجایی که من و اون واقعاً حرف همو میفهمیدیم این حرف زدنها باعث شد باز این رابطه شروع بشه البته شرطی که من گذاشتم اینکه تو مدت یه ماه به کارش سرو سامون بده و با خانوادش صحبت کنه و اونها اگه منو پذیرفتند و از من عذرخواهی کردن تا آخر باهاش ادامه میدم. که شاید بزرگترین اشتباه من هم همین بود چون واقعاً تو همچین مسئله ای تا حالا قرار نگرفته بودم از طرفی هم چون دوسش داشتم دوست نداشتم بعدا پشیمون بشم که چرا بهش فرصت ندادم. که تو این یکماه خیلی با هم حرف زدیم راجب این اختلاف سن, اطرافیان ممکنه چه چیزایی بگن و.. و یه چیز دیگه اینکه من از نظر قیافه ای 3-4 سال کمتر از سن واقعیم بهم میخوره و ایشون هم میخوره سنش بیشتر باشه. تو اون یه ماه واقعا به همه ی حرفاش عمل کرد و کارشو خیلی جدی گرفت انقدر که جمعه ها همدیگرو میتونستیم ببینیم و از خانوادش هم میگفت که دارن راضی میشن که بعدا فهمیدم ایشون با قهر و دعوا خواسته خانوادش رو متقاعد کنه (یه اشتباه دیگه از طرف اون) تقریبا آخرای اون یکماه فرصت بود که باز خانوادش اومدن محل کارم و مستقیماً پیش مدیرم و سعی کردن آبروی منو ببرن و تهمت بزنن که من پسرشونو فریب دادم و حتی تهمت دزدی از اموال پسرشون, حتی خواسته بودن که منو اخراج کنند. شکر خدا چون تو محل کارم رو من شناخت داشتن این موضوع رو حتی به روی من نیاوردن و شعورشون رسید که این مسئله شخصیه و تو کارم اختلال پیدا نکرده.و .. (البته من همین هفته ی پیش فهمیدم چه حرفهایی پیش مدیرم زده بودند) به خود من هم تلفن زدند و ناسزا گفتند(دیگه خودتون تا آخرشو بخونین) و همه چی واقعا تموم شد و 9 ماه گذشت و من یک لحظه هم از فکر کاری که خانوادش کردن و خودش که چقدر بهم نزدیک شده بودیم و با هم کنار میومدیم بیرون نیومدم. تو این 9 ماه گاه تو کوچمون یا جلوی محل کارم میدیدمش که با دیدنش خیلی اذیت میشدم و از محل کارم اومدم بیرون تا بتونیم همدیگرو فراموش کنیم. یه هفته بعد ایشون که میفهمه من ازونجا اومدم بیرون و حتی دیگه نمیتونه منو از دور ببینه باز سعی میکنه با من تماس بگیره که بالاخره راضی شدم جوابشو بدم. البته رابطمونو شروع نکردیم دیگه, اما یه بار همدیگرو دیدیم و حرف زدیم. حالا میخوام بدونم چطور میتونیم تلاش کنیم که نظر خانوادش رو عوض کنه و ازونجایی که خودشم اشتباه کرده نتونسته منو درست به خانوادش معرفی کنه همه ی اینارو جبران کنه؟ چطور موضوع سنامون رو برا خانوادش حل کنیم؟ با اون اتفاقا و بی احترامی ها اصلاً میشه همچین چیزی؟ هر دوتامون خیلی داغون شدیم خیلییم از کارامون درس گرفتیم و نمیخوایم که بدون هیچ تلاشی فقط سعی کنیم به خاطر خانواده همدیگرو فراموش کنیم و از طرفی هم نمیخایم که با زور یا نارضایتی به هم برسیم (مخصوصا من)
میدونم داستانم خیلی طولانی شد عذر میخوام. ازتون میخوام بگین میشه چیکار کرد؟ من میتونم کاری کنم که بهش کمک کنم؟ یا ایشون چطور میتونه خانوادش رو متقاعد کنه؟
البته من تو یه جلسه ای که بعد 9 ماه دیدمش بهش پیشنهاد دادم از مشاور کمک بگیره. و بعد ایشون هم به اسرار من راضی شد تا خانوادش راضی نشدن دیگه سراغی از من نگیره که مشکل دیگه ای بوجود نیاد که دیگه اصلا نشه حلش کرد. تو مطالب سایت هم که مطالعه کردم میتونم انتظار اینو داشته باشم که بگین چون من 7 سال بزرگتر از اون آقا هستم بهتره بیخیال بشیم اما خواهشا یه راهکار خوب بهم بدین, هر سوالیم داشتین بپرسین. ممنون از همتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)