سلام
دیگه آرزویی ندارم . هدفی هم ندارم .
احتمالا وقت مرگم رسیده .
خیلی وقته از این اتاق بیرون نیومدم . بیرونم برم چیزی جز آسفالت کف خیابون نصیبم نمیشه . هیچ حسی نسبت به دنیا ندارم . نه طعم خوش غذا برام معنی داره و نه رنگ زیبا و نه بوی خوش و نه . . .
خیلی کارا کردم به زندگی برگردم . از ورزش و تحصیل و موسیقی و . . . گرفته تا روانپزشک و دارو و شوک و . . .
احتمالا وقت مرگم رسیده .
فکر میکردم اگر تلاش کنم درست زندگی کنم دنیا روی خوبش رو بهم نشون میده . تمام تلاشم رو کردم و خیلی چیزا تغییر پیدا کرد ولی مثل همیشه دستم خالی هست .
احتمالا وقت مرگم رسیده .
عشق . شایدم یه قدم بالاتر از عشق . ولی بازم دستم خالی هست .
رسیدم به نت هشتم . ولی بازم دستم خالی هست .
احتمالا وقت مرگم رسیده . . .
بغاری تیره، درویشی دمی خفت
دران خفتن، باو گنجی چنین گفت
که من گنجم، چو خاکم پست مشمار
مرا زین خاکدان تیره بردار
بس است این انزوا و خاکساری
کشیدن رنج و کردن بردباری
شکستن خاطری در سینهای تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
فشردن در تنی، پاکیزه جانی
همائی را فکندن استخوانی
بنام زندگی هر لحظه مردن
بجای آب و نان، خونابه خوردن
بخشت آسودن و بر خاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن
ترا زین پس نخواهد بود رنجی
که دادت آسمان، بیرنج گنجی
ببر زین گوهر و زر، دامنی چند
بخر پاتابه و پیراهنی چند
برای خود مهیا کن سرائی
چراغی، موزهای، فرشی، قبائی
بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غیر از محنت و رنج
چو میباید فکند این پشته از پشت
زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت
ترا بهتر که جوید نام جوئی
که ما را نیست در دل آرزوئی
مرا افتادگی آزادگی داد
نیفتاد آنکه مانند من افتاد
چو ما بستیم دیو آز را دست
چه غم گر دیو گردون دست ما بست
چو شد هر گنج را ماری نگهدار
نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار
نهان در خانهٔ دل، رهزنانند
که دائم در کمین عقل و جانند
چو زر گردید اندر خانه بسیار
گهی دزد از در آید، گه ز دیوار
سبکباران سبک رفتند ازین کوی
نکردند این گل پر خار را بوی
ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم
فسون دیو، بی تاثیر خوشتر
عدوی نفس، در زنجیر خوشتر
هراس راه و بیم رهزنم نیست
که دیناری بدست و دامنم نیست
علاقه مندی ها (Bookmarks)