سلام دوستان
شنیدید مگن کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد؟
خب من رو میگن دیگر
راستش من فقط در این انجمن عضو نیستم.جاهای دیگر هم عضو هستم.کلا کارم شده که برای دیگران مطلب بنویسم.(حالا خدا رو شکر دو تا چیز تو طراحی وب سایت و ... حالیمون هست که یه حرفی برا گفتن داشته باشیم).این تنها کاریه که به من تمرکز می ده و جذبش می شم.هر کار دیگری به جز این کلافم می کند.افسرده نیستما.یعنی اصلا نمی دونم ناراحتی چیه(چرا یه خرده می دونم).ولی آرامش ندارم.تقریبا تو زندگیم همه چیز دارم.از لحاظ مالی پدرم تامینم کرده کامل.دانشگاه خوب می رم.رشته ی خوب می خونم.دوستای خیلی خوب دارم (خیلی اجتماعیم).ایشالا دو سه ماه دیگر هم با دوستام یک شرکت می زنم که کلی درامد داشته باشد.همه چیز عالیه.حتی دوست داشتم همیشه کانادا زندگی کنم.کار کانادامم داره جور می شه.
کلا تا همین 3 ، 4 سال پیش آنقدر شاد بودم که نمی دونستم اصلا چرا کسی ناراحت می شه.از اونجا شروع شد که رفتم دانشگاه.خب قبلا با دختر ها هیچ ارتباطی نداشتم.در دانشگاه یک خانوم خیلی زیبا و باشخصیت نظرم رو جلب کرد.اون هم از من خوشش اومده بود و دید که من عرضه ی این کار ها رو ندارم خودش اومد باهام سر صحبت رو باز کرد.ولی نمی دونم چی شد به خاطر اینکه خیلی طولش دادم و واقعا هیچی از دختر ها نمی دونستم یکی از دوستان صمیمیم رفت و بهش پیشنهاد داد.اون هم که احتمالا کلافه شده بود قبول کرد.خیلی خورد توی ذوقم.البته ناراحتی من به خاطر این موضوع نیستا.(اینقدر هم سوسول نیستم،داستان ادامه دارد).نمی دونم یک حس عجیبی نسبت به این خانوم دارم.هر وقت باهاش صحبت می کنم هول می شم و نفسم بالا نمیاد.(یک جوری می شم).من اصلا آدم خجالتیی نیستما.با دختر عموم و دوستاش می ریم کوه و ... و با کلی دختر ارتباط دارم و اتفاقا خیلی باهاشون راحت برخورد می کنم.این یک دونه نمی دونم چرا این شکلیه.بگذریم.هر وقت اون خانوم رو با دوستم می دیدم قلبم آتش می گرفت.ولی نمی تونستم کاری کنم.هر دوتاشون رو خیلی دوست داشتم
2 سال گذشت.من با یک خانوم دیگر از طریق یکی از دوستانم آشنا شدم.پزشکی می خواندند و تقریبا همه چیز تمام بود.خییییییییییلی دختر خوبی بود.واقعا می شه گفت گل به تمام معنی.یک سال و نیم با اون خانوم دوست بودم.خیلی با هم خوب بودیم.قرار خواستگاری و ازدواج و همه چیز را هم گذاشته بودیم.حتی یکبار داشتم می رفتم خواستگاری که کنسل شد.منتها یک مشکلی به وجود آمد.من به دلیل بی تجربگی ، جو گیر بودن یا هر چه اسمش را بگذارید.با این خانم روابط خیلی نزدیکی داشتم.(البته هیچ گاه نزدیکی نکردم).فقط خیلی با هم نزدیک بودیم.همین امر باعث شد که من تحت فشار قرار بگیرم (خودم از این موضوع هیچ اطلاعی نداشتم) تا اینکه یک روز کار به بیمارستان کشید.خلاصه خیلی اذیت شدم.بعد از اون رابطه ی من با اون خانوم یک سیر نزولی رو طی کرد.اون خانوم خیلی احساسی بود و مدام دوست داشت من بغلش کنم که من نمی تونستم.من هم یک حس درونی بدی نسبت به اون خانم پیدا کردم.خلاصه که هر دو سرد شدیم تا اینکه یک روز مجبور شدم این رابطه را تمام کنم.واقعا هیچ امیدی به آینده اش نبود.من درونا رسما نسبت به اون خانم حس تنفر داشتم
به هر حال الان 6 ماهی است که از اون موقع می گذرد.من 3 هفته ی دیگر کنکور کارشناسی ارشد دارم.با این که اصلا در این وضعیت درس نخوانم حالا خدا رو شکر رتبه ام روی 300 می چرخد.(یه خواجه نصیری چیزی قبول می شم).هم تحت فشار کنکورم(اصلا نمی تونم درس بخوانم حتی یک کلمه).هم یک حسی نسبت به رابطه ی قبلیم دارم.(بعضی وقت ها خییییییلی دلم برای اون خانم تنگ می شه جوری که انگار یک تکه ام جا مانده).هم اون خانومی که ابتدای دانشگاه دوستش داشتم (بعد جدا شدن از دوستم و دوست شدن با 3 ، 4 نفر دیگر) الان دارد دوباره می شود هم کلاسم و غیر مستقیم تلفن زد و کلی باهام خوش و بش کرد.(یک جوری مثل اینکه اون هم هنوز دلش پیش منه)
من دیگه الان اصلا نمی دونم چی می خوام و قراره چی کار کنم.انگار هر تیکه از احساسم رو دست یکی دادم و گرفتن یکی به منزله ی از دست دادن دیگریه.واقعا گیر کردم.خییییییییلی تحت فشارم.یک جورایی دارم می شکنم.دیگر نمی دونم چی کار کنم.
اون خانم اولیه خیلی از معیار هایی که من برای ازدواج می خواهم را ندارد.ولی درونا خیلی دوستش دارم.نمی دانم
خانم دومیه هم که در جداییمان خیلی از خط قرمز ها شکسته شد و دیگر نه من آن احترام قبلی را پیشش دارم نه اون.تازه معلوم هم نیست که اگر من دوباره زنگ بزنم و معذرت خواهی کنم چیزی بارم نکند(ولی آدم مهربانیه.می دانم اگر دو سه بار زنگ بزنم باز هم دلش نرم می شود)
گفتم شاید شما چیزی به ذهنتون برسد
به معنی واقعی دارم می شکنم
ممنون که وقت گذاشتید و این همه مطلب رو خواندید
شاد باشید
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)