من 27 و همسرم 25 حدود 1.5 ساله كه ازدواج كرديم و با و جود اينكه 1.5 عقد كرديم اما هنوز سر خونه خودمون نرفتيم و تو خونه اجاره اي پدرشوهرم با هم زندگي مي كنيم من مهندس و كارمندم و شوهرم مهندس و سربازه و بعد از سربازي به خونه خودمون مي ريم .
بذاريد اول از ويژگي هاي مثبت همسرم بگم شاد و با احساس و مهربان وفادار و به فكر زندگي و سپاسگذار و در خدمت پدر و مادرامون(پدرو مادرامون تو يه شهر ديگرند)
اما يه عادت بدي كه داره اينه كه تو بيان بعضي مسائل واسه خوشمزه تر شدن غلو ميكنه كه من اسمشو مي ذارم دروغ كه فكر مي كنم دليل اين رفتار بدش هم باشه كه بعضي از مسائلي كه بينمون اتفاق مي افته رو بزرگ مي كنه و راه حل مشكل هم طلاق مي بينه البته من مي ميدونم كه از سر عصبانيت اين حرفو مي زنه چرا كه خودش بارها اعتراف كرده و قول داده كه تكرار نكنه اما متاسفانه باز هم ميگه ...
از اونجاييكه ما با پشتوانه عشقي با هم ازدواج كرديم و خيلي دوسش دارم و هيچ چيزي جز مرگ اونو نمي تونه ازم جدا كنه شنيدن حرف طلاق واسم خيلي سخته و واقعا از ته قلب مي گم كه تمام قلب و احساسم ميشكنه و جريحه دار مي شه اولش كه حرف طلاقو پيش مي كشه چون مي دونم از روي عصبانيته بي خيال مي شم اما وقتي مبينم بيشتر اصرار ميكنه منم تصميم به خودكشي ميگيرم و ميگم كه فقط با خودكشي ازت جدا ميشم اونم كه احساساتي ميشه و ... دعوا فيصله پيدا ميكنه و لي من از اين تكرار مكررات خسته شدم و ميترسم شايد تو اين مدت كم 5-6 بار چنين دعوايي داشتيم
نمونه دعواهامون ديشب بود :
پدرو مادر همسرم مجبورن بخاطر كارشون در ماه حدودا 12 روز پيش ما باشن ، هر چند كه مسئوليت خونه داري من در اين مدت تقريبا صفر مي شه اما خوب مسلما با پدر و مادرشوهر زندگي كردن سخته اما هيچ وقت به روي خودم نمي آرم و بشون احترام ميذارم ، چون شوهرم رو والدينش خيلي حساسه اين روزها هم پدر و مادرش پيش مايند
ديروز بعد از كارم رفته بودم خريد و 1 ساعتي ديرتر به خونه مي رسيدم تومسير برگشت با مترو اومدم و بين راه از شوهرم پرسيدم كه مياد دنبالم يا نه اونم گفت نه
منم از اين موضوع ناراحت، يادم رفت از عابر بانك پول بگيرم تو مسير كيفمو چك كردم ديديم هيچي ندارم .زنگ زدم به شوهرم كه بياد سر كوچه و پولو حساب كنه اما وقتي رسيدم ديدم نيست خلاصه با خجالت به راننده گفتم كه پول خورد ندارم
با عصبانيت رفتم خونه فكر مي كردم كه شوهرم خونست اما نبود با بغض به پدر شوهرم سلام كردم و گفتم اون عتيقت كجاست و گله كه چرا نيومده سراغم اونم توجيه مي كرد
خلاصه اينكه فهميدم شوهرم اون موقع بيرون بوده و نيومده و درد 2 تا شد
وقتي شوهرم اومد خونه، پدر شوهرم بش گفت كه چه اتفاقي افتاده و من پولي نداشتم و ...بيچاره خيلي بچه هاشو دوست داره مي دونست داره دعوا سر مي گيره از خونه بيرون رفت
شوهرم اومد كه بام حرف بزنه اما من هيچ جوابي بش ندادم از اونجائيكه خيلي بدش مياد مشكلاتمون بين خانوادمون رسوخ كنه و اينكه به باباش گفته بودم عتيقت كجاست در غياب خانوادش وحشيانه يه گوشمالي حسابي بم داد و منو مجبور كرد تلفني از پدرش عذر خواهي كنم و موقع شام هم همه چيز رو عادي تظاهر كرديم
3 ساعت بعدش كه واسه معذرت خواهي اومد اصلا محلش نذاشتم
شدم يه موجود مفلوك هيچ وقت واسه خانوادم ازين رفتاراش نگفتم كه اگه بفهمن حسابي حالشو مي گيرن ... خيلي ناراحتم و بغض راه گلمو بسته كه اين همه روده درازي كردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)