[/poem]
سلام پسری 27 ساله هستم 8 سال پیش یکی از دوستای خواهرم(مریم) به من علاقه مند شد و دوستیمون شروع شد اون زمان فقط من دنبال شیطنت بودم غیر از این خانمم با چند نفری دوست بودم ماجرا از اون جایی شروع شد که مادر مریم خیلی محدودیت براش گذاشته بود و بخاطر همین موضوع از من خواست با مادرش صحبت کنم بعد از صحبت کردن مادرش از من خوشش اومد که بدبختی منم شروع شد
منو مریم با هم خیلی راحت بودیم تا جای که بعضی شبها هم با هماهنگی مادرش پیش هم میخوابیدیم بعد از چند مدتی فهمیدم مریم مشکل روحی داره و کنترل اعصاب نداره بعد از 3-2 سال مادرش تمام سعیشو کرد که مارو نامزد کنه منم تا زمان خواستگاری دورو ورمو از دخترو شیطنت خالی کردم خلاصه نامزد شدیم و من بدون هیچ دروغی بیوگرافیه خودمو بهشون گفتم که بعدها حرفی نباشه ولی از همون شب اول دخالتهای مادرش شروع شد که چرا مادرت اینجوری بود اینگار زوری اومده بودو نمیدونم چرا امه ت اخم کرده بود چرا خالت اخم کرده بود چرا آب تو تلمبست چرا گوشکوب قلمبست و کلی از این حرفهای بی سرو ته که مادرش بنیانگذارش بود شب اول جوری اعصابم خرد شد که تا نیمه های شب خونه نرفتم فرداش مریم شروع کرد به بی احترامی به خونوادم که من این جریانو به مادرش گفتم ولی اینگار بدتر شد از این حرکت مادرو دختر گذشتم چون بهیچ وجه آدم کینه توزی نبودم مریم از من زیاد میخواست برم خونشون از اون ورم پدر خونواده شوفر بیابون بود هفته به هفته نبود و به قول مادرمریم میگفت نمیدونم این بچه هام چجوری بزرگ شدن یعنی پدر بالا سرشون نبود؟؟؟؟ تا جایی که میتونستم جای پدر برادر شوهرو... برای مریم داشتم اونم عاشق من بود خلاصه من برا ی مادرو مریم و خواهرش بعنوان بهتری کسی بودم که تو زندگیشون تا حالا دیده بودند رو اسم من قسم میخوردن حتی من نمیذاشتم خواهرش که تو سن بلوغ بود جای خالی مثلا دوست پسر و تو زندگیش حس کنه
منو مریم قرار بود 2 سال نامزد باشیم تو این سالا مریم همه جوره سعی کرد منو از همکارام دوستام جدا کنه تا جایی که همش بمن شک داشت کلا نمیتونست با خودش کنار بیاد و در صورت کم اوردن دست به خودکشی خودزنی جیق و دادو بیدادمیکرد وقتیم که با ماشین بودیم میخواست خودشو بندازه پایین به چه وضعی..... که آخرم موفق شد منو بکشه سمت خودش البته خودش بیشتر اهل رفیق بازی بود منتها با فامیلاش تو این 2 سال هر کاری کردم مریم آروم بشه نشد دیگه کم اوردم به مادرش گفتم اونم نتونست مادرش به من میگفت به پدرش بگو ازش حساب میبره اونم نشود آخر دیدیم اخلاقش عوض نمیشه که نمیشه منم تمام سعیمو کردم که از این دختر جدا بشم که دوباره ضعف نشون میداد میرفت سمت خودکشی و ...... حتی پیش روانپزشکم بردم بازم فایده ای نداشت و دوباره به ناچار مادرش حکم ما شده بود و بمن میگفت دیگه حرف از جدایی نزن منم گفتم چشم از شانس خوب یا بد ما از اوایل سال دوم نامزدیمون تا 2 سال عزادار فامیلای مریم بودیم یعنی 3 سال از نامزدیون میگذشت که با تصمیم ما دوتا قرار شد 2 ساله دیگه هم نامزد بمونیم یعنی نامزدیمون بشه 5سال البته این بیشتر تصمیم مریم بود چون بشدت وابسته خونوادش بود
تمام بدبختیای ما از 2سال پیش شروع شد بقولی مادرزنم منو از سر کار زوری کشوند به یه شرکت هرمی که پسر خواهرشم اونجا بود برد و بالاجبار گفت بیا تو این شرکت منکه جای بدی نمیبرمت منم میام با هم پول پارو کنیم!!! به 3-2 ماهی نکشید دیدم شرایط اجتماعی من داره خراب میشه از اون ورم این پسر خاله مریم ریگی تو کفشش بود مادر زنمم که مارو پیچوندو نیومد تصمیم گرفتم از این شرکت کلاه برداری بیرون بیام که از همون موقع مادر زنم که تعصب خاصی رو بچه خواهرش داشت پشت منو خالی کرد مریمم سکوت وبعضی مواقع طرف مادرش میگرفت با هزار گرفتاریو دعوا بالاخره از اون کلاه بردارا راحت شدم بعد از این قضیه مادر زنم نسبت به مشکلات من و مریم که قبلا بیطرف قضاوت میکرد رفتارش عوض شد و منم تصمیم گرفتم که مشکلاتمونو خودمون 2 نفر حل کنیم هنوز عرقمون خشک نشده بود که چند ماه بعد دوباره یه شرکت کلاه برداری دیگه بمن معرفی کردن ایندفعه مریمو خواهرشو مادر زنو پدرزنم حمایت عجیبی میکردن که اینا فامیلنو خوشبختت میکنن من خرم بخاطر احترام بحرفشون ماشینمو فروختم رفتم تو این شرکت 5-4 ماه گذشت دوباره همون بساط شروع شد کلاهبرداریو فلان ایندفعه هم با هزار تنشو بدبختی از اونجام اومدم بیرون........ خلاصه که فامیلشون که بمن معرفی کرده بودن از همه فامیل حتی مادر رنمم کلاه برداری کرده و دفرارررررر....
از این قضایا که بگذریم منم تو این مدت عاشق مریم شدم و مریمو با همون اخلاقی که گفتم قبول داشتم وبقولی آدم عاشق کور و کر میشه که ما شدیم اینقدر حسمون بهم نزدیک بود که نیش و کنایه و دعوامون با یه بار دیدن همدیگه برطرف میشد حتی مریم میگفت شبیه هم شدیم ولی تو این مدت که من و مریم مشکلاتمونو خودمون حل میکردیم و اون اتفاقهای کلاه برداری که پیش اومده بود از مادرش سرد شده بودم بیشترم بخاطر اینکه هنوزم نمیدونم چرا پشت سر پدرو مادرم جلوی مریم با من بحث میکرد که هر چند بهش میگفتم مشکلی داری به خودشون بگو ولی.......... خلاصه ای کارای مادر زنم باعث سرد شدن مریم نسبت به خونوادم میشد و جالب اینکه منم بجای خسته کردن خودم بیشتر مریمو یا خونمون میاوردم یا میخواستیم مسافرت بریم میبردمش تا وقتیکه با خونوادم بود ازشون تعریف میکرد ولی بمحض اینکه پیش مادرش میرفت .......
منو مریم تصمیم گرفتیم کارای عروسیمونو انجام بدیم که دیگه به 5 سال نرسه از نامزدیمون واقعا خسته شده بودیم با هزار بدبختی تونستم با این وضعیت اقتصادی خونه ای برای خودمون درست کنم بگذریم که چه فلاکتی کشیدم از دست شهرداری
نزدیک به یکماه پیش قرار شد خانواده ها همدیگرو ببینند و صحبتای پایانی شروع زندگی ما دوتا
از بدو ورود مادرزنم چنان بادی بخودش کرده بود که جواب سلام ماهارو زوری داد همونجا گفتم خدا بخیر کنه خلاصه سر صحبت باز شد و من و پدرم گفتیم با این وضعیت اقتصادی یکم عروسی و مختصر بگیریم و مادر زنم با لحنی تند شروع به حرفزدن کرد که الابلا باید عروسی فلان قدر مهمون باشه و نمیدونم لباس عروس و آرایشگاه باید فلان قدر باشه از اونجاییکه منو مریم صحبتامونو قبلا کرده بودیم بهش گفتم اینجا حرفی نزن چون این مسایل به خودمون مربوط میشه انتظار داشتم تو روی مادرش وایسه بگه دخالت نکن ولی اینگار طلسم شده بود پدرشم از اونجاییکه زن ذلیل بود هر چی که مادر و دختر میگفتن تایید میکرد و کلا مریم و مادرش جو خونرو با اون اخلاقای داغون بهم ریختنو گفتن یا همینجوری که ما میگیم یا اینجوری نمیشه پدر منم که ای وضعیتو دید اونا بخاطر پول دارن اینکارارو میکنن نگذاشت بحرفم دیگه طاقت نیاوردو سر مریم داد زد اونم با اون اعصاب داغونش به پدرم گفت برید یه زن بهتر از من براش پیدا کنید پا شدن از خونمون رفتن چند روز بعد خونواده مریم اینا تصمیم گرفتن برند اون چند تیکه جاهاز رو که رقمیم نمیشد از خونه ای که بزحمت درس کرده بودم بیارن و بقول خودشون همه چیو تموم کنن..........
حالا مریم بجاییکه تو روی پدرو مادرش وایسه بگه تو زندگی ما دخالت نکنن پشتمو خالی کرده فقط و فقط بخاطر پول بعد از 8 سال مادرش با اون زبو ن نیشدارش کشوندتش سمت خودش البته اینو بگم به این نتیجه رسیدم که مادرزن بنده بیشتر از مریم مشکل روحی داره چون تاحالا ندیده بودم مادرزن آدم خودشو بزنه موهاشو بکنه بصورتش چنگ بزنه اونم نه یه دفعه..........
بعد از 2هفته مریم و مادرش پدر و مادر منو باعث زندگی ما دو تا میدونستند که با پا در میونی پدر و مادرم با بزرک خاندانشون بهشون ثابت شد که خونواده من غرضی ندارند و بالعکس منو مریمم حمایت میکنن دوباره بعد از دو هفته بزرگ خاندان مریم زنگ زده به ما که میگه مادرش گفته من جا زدمو از این حرفای پوچ یعنی یا این ور غش میکنن یا اونورخلاصه بهانه.... بخدا موندم این اراجیفو از کجا میارن
حالام که نزدیک به یه ماه گذشته بجای اینکه ما دو تا رو به هم نزدیکتر کنند مادرش با وعده های سرخرمن به مریم که میفرستمت کلاس و فلان قصد بر جدایی ما 2 تا رو داره اصلا اینگار نه اینگار که ما دو تا 8سال با هم بودیم با هم خوابیدیم نه غیرتی نه تعصبی نه منطقی نمیدونم چیکار کنم نمیدونم مریمی که عاشق من بود و منیکه عاشق اون بودم باید مادرو پدرش باعث زندگیمون بشن یعنی زندگی یه دختری که 8 سال با من بوده با این کارای مادرش چه آینده ای براش رقم میخوره
ممنون میشم منو راهنمایی کنید
واقعا شرایط سختی دارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)