[align=justify]سلام به همه ی دوستان مهربان و با درک این انجمن.
داستان من از یک سال پیش شروع شد که با یه دختری آشنا شدم که 1 سال از من کوچکتر است.
مشخصات خانم:خیلی مهربون،کوتاه بین (فکری)،خون گرم،کم دقت،عجول،زود قضاوت میکنه،اصلا رو حروفش وای نمیاسته و روی هیچ حرفش نمیشه حساب کرد،یه کم دم دمی مزاج،بخشش و گذشت نمیدونه چیه،بسار منفی،هیچ وقت حوصله صحبت کردن نداره،مشکل خیلی زیاد داره(البته تو این دو ماه اخیر خیلی بهتر شده)ولی در کل گذشته ی خیلی سختی داشته"خیلی سخت"،از همه انتضار داره درکش کنن(اگه درکش نکنن ناراحت میشه)ولی خودش هیچ کس رو درک نمیکنه.چهرهی معمولی داره ولی کلا آدم جذابی هست،کمی بی وفا،بسار ساده،وقتی عصبانی میشه اصلا نمیتونه خودشو کنترل کنه،منو خیلی دوست داشت،یه کم مادی گرا،بیش تر اوقات بد اخلاق و بی حوسله،اهل کل کل،زور گو،وقتی قهر کنه پدرت در میاد تا آشتی کنه (خیلی ناز میکنه)،هر چی براش راجب به یه موضوعی که ازش ناراحته صحبت میکنی تا درکت کنه اصلا حرفت رو متوجه نمیشه و حرف خودشو میزنه و انقدر حرف تو حرف میاره که نه تنها مشکل حل نمیشه بلکه زیاد تر هم میشه،همیشه فکر میکنه طرف مقابل مقصره،بیرون رفتن دسته جمعی رو به بیرون رفتن دو نفره ترجیح میده،خیلی لجبازه،کم احساس (یا حداقل نمیتونه احساس شو خوب بروز بده)به آینده اصلا فکر نمیکنه و هزار تا رفتار خوب و بد دیگه که مهم هاشو گفتم...
مشخصات من:خیلی احساسی،سعی میکنم همه ی آدما رو تو هر شرایطی که هستن درک کنم،خود خواه،کله شق،با ادب،خونسرد و صبور(ولی راجب به این موضوع خاص"همین دختره رو میگم"بسار زود عصبانی میشم و صبرم ندارم)تقریبا به خودم کنترل دارم،کمی دور تر رو نگاه میکنم و سعی می کنم همه ی موضوع ها رو از همه ی بعد هاش ببینم و روی مثبت ترین بعدش قضاوت کنم.سعی میکنم با همه ی آدما خوش رو باشم تو هر شرایطی که هستم،یه کم مردم آزار،از کل کل متنفرم،بسار خانواده دوست،عاشق خلوت دونفره و بیزار از جمعیت(البته تا وقتی اون پیشمه)نور کم رو ترجیح میدم،موزیک ملایم رو ترجیح میدم،پر حرف،نیاز شدید دارم که با کسی حرف بزنم و درد دل کنم و طرفم شنونده ی خوبی باشه،حرفم سنده،ظربه ی عشقی زیاد خوردم(این هفتمین باره)،بسار صادق و رو راست،احساساتم رو پنهان نمیکنم و همه رو بروز میدم (به بهترین شکلم بروز میدم و تو این مورد خواص نمیتونم خودمو کنترل کنم)،طرف دار شدید انسانیت،کم خرج میکنم(به اندازی وسعم)،بسیار بسیار سه پیچ و کنه هستم،دنبال دلیل همه چیز هستم و تا به جوابم نرسم ول کن معامله نیستم(کنجکاوم ولی همه بهم میگن فضول)،اعتقادات مذهبیم کمه،ترسو نیستم،ریسک زیاد میکنم،به هیچ وجه تا بهم خیانت نشه خیانت نمیکنم (وفا دار و پایبند)،عاشق اثبات کردن موضوعات،و روی این خانوم بسار حساسم به حدی که این حساسیت به وسواس تبدیل شده بود که موجب اذیت شدنش میشد(یعنی خیلی بهش گیر میدادم که البته دست خودمم نبود اگه گیر نمیدادم باید حرص می خوردم)،قیافمم نسبتا خوبه،و هزار تا اخلاق خوب و بد دیگه که مهم هاشو گفتم....
اینو یادم رفت بگم:من 23 سالمه و اون 21.5 سالش
خوب بعد از معرفی اخلاقیاتمون میخوام یه کم از مشکلاتمون بگم.
قصد ازدواج داشتیم جفتمون.خیلی حرفا و قول های جدی بینمون بوده.با هم رابطه داشتیم.خاطره ها خوب زیاد داشتیم خاطره های بد هم زیاد داشتیم.ولی من خوباش یادم میمونه و بداش رو فراموش میکنم ولی اون بداش یادش میمونه(جوری که تا عمر داره یادش هست و هر وقت دعوا میشه همش رو پیش میکشه)و خوباش رو فراموش میکنه.
من اعتراف میکنم خیلی اذیتش کردم و گریشو زیاد در آوردم.همون طور که اون منو اذیت کرد.ولی خیلی چیزای خوب و خاطرات خوبم واسش داشتم که از بدیام بیشتر بود ولی اون جز بدیام چیزه دیگه ای نمیدید.
از تقریبا یک ما بعد از آشناییمون هفته ای نبوده که ما چند روزش رو با هم دعوا نکرده باشیم و قهر نکرده باشیم.اکثر مشکلاتمون سر چیزای خیلی خیلی بیخود بود"تاکید میکنم خیلی بیخود ،البته از نظر من".به این صورت بود که اول از بحث راجب به یه موضوع مسخره توسط من شروع میشد(البته اون باعثش میشود که من بحث کنم،چون وقتی ناراحت میشد من باید براش توضیح میدادم و هر چی میگفتم اون حرف من تو گوشش فرو نمیرفت و بحث بالا میگرفت و انقدر حرف تو حرف می آورد که تبدیل به دعوا بعد قهر میشد"اینم اینجا بگم که هچ وقت هیچ کدوم از بحث هامون به نتیجه نرسید")بعد از چند روز دوباره آشتی میکردیم و دوباره بعد از چند روز "روز از نو و روزی از نو".البته اینم بگم که دعوا های خیلی خیلی جدی هم داشتم.یک سال تموم ما به همین شکل سر کردیم(یعنی یه مشکل -->یه بحث-->یه دعوا--> یه آشتی)تا جایی رسیدیم که جون جفتمون به لبمون رسیده بود و به مدت 2 ماه از هم فاصله گرفتیم.من هر روز و هر ساعت و هر ثانیه چشمم به گوشیم بود تا یه خبری یه زنگی یه اس ام اسی چیزی از اون برسه(جوری که وقتی گوشیم یه زنگ میخور یا یه sms می اومد چنان می دوایدم سمت گوشیم که خدا میدونه ولی وقتی میدیدم اون نیست حالم گرفته میشد)جوری که من فهمیدم تا یه مدت اونم همین حالت من رو داشته.و جفتمون طبق عادت و مثل همیشه که دعوامون میشد منتظر این بودیم که اون یکی تماس بگیره.و دو باره آشتی کنیم ولی تو این دو ماه هیچ کدوممون این کارو نکردیم.و بد بختیهای من هم از همین جا شروع شد.
بعد از این دو ماه یه روز تصمیم گرفتم که زنگ بزنم بهش تا ازش خبری بگیرم و ایندفه من منت کشی کنم.ولی چشمتون روزه بد نبینه.متوجه شدم که یه مدتی منتظر من مونده و بعد از این که دیده من زنگ نزدم رفته سراغ کس دیگه (که البته میگه خواستگارم بوده الانم که باهاش بیرون میرم بخاطر آشنایی با اونه).من هنوز مطمعین نشدم از این قضیه که اون مثل همیشه داره از اون ناز های مسخره ی همیشگی میکنه و یا داره جدی میگه(البته تا 80 % احتمال میدم).تازه به من پیشنهاد داده تا با این آقای به اصتلاح خواستگار رقابت کنم و بین ما یکی رو انتخاب کنه.منم تا اون خبر رو شنیدم انگار که دنیا رو رو سرم خراب کردن.از اون روز که فهمیدم تا به امروز که دارم این مطلب رو مینویسم خواب به چشمام نیومده.من طبق توافقم با اون و حرف هایی که با اون زده بودم تو این دو ماهی که اون نبود حتی به شخص سومی فکر نکردم چه برسه به این که برم دنباله کس دیگه ای.چون میدونستیم زیاد دعوا میکنیم توافق کرده بودیم که تحت هیچ شرایطی دنبال کسه دیگه ای نریم چون دوباره آخرش بر مگردیم و با هم آشتی میکنم.ولی این دفعه زیادی طول کشید، من سر حرفم وایستادم ولی اون ....
منتظر شدم مثل همیشه برگردیم پیش هم ولی اون ... من حتی تو خوابم هم نمیدیدم که اون توی این مسئله ی مهم هم بزنه زیرهمه ی حرفاش و با یه همچین موضوع مهمی هم بازی کنه.
ازش خواستم که حداقل بیاد تو چشمام نگاه کنه و جواب سوال هایی که تو ذهنمه رو تک تک بده.چرا؟....چرا؟....هزار تا چرا که صبح تا شب و شب تا صبح تو ذهنمه و داره منو ذجر میده!ولی اون میگه نمیخوام جوابتو بدم.
چیکار کنم ؟به کی بگم؟هر چی که بودم هر کی که بودم نامرد نبودم ،جواب من این نبود.دیروزم خیر سرم کنکور داشتم رفتم اونجا گند زدم امدم بیرون.
یعنی واقا جواب من این بود؟وقتی هر وقت از شبانه روز نیاز داشت که باهام درد دل کنه،شده از خوابم و یا هر کاری که داشتم میزدم ، یا پای تلفن یا شخصا میرفتم پیشش و به حرفاش با جون دل گوش میدادم ، بغلش میکردم اشکاشو پاک میکردم تا از اون حالت در بیاد(همون طور که گفتم خیلی مشکل داشت و خیلی عذاب میکشید).ولی من چی هر وقت بهش نیاز داشتم و میخواستم باهاش صحبت کنم با یه خسته ام یا کار دارم یا خوابم میاد خودشو راحت میکرد و میرفت(چرا؟چون حوصله ی حرف زدن نداشت).من همه ی اینا و هزار تا چیز دیگه مثل این رو تحمل کردم و همه ی اینا رو به جون خریدم فقط به خاطر این که اونو میخواستم و دوسش داشتم.ولی در آخر جوابم چی شد؟یعنی دو ماه نتونست خودشو نگه داره؟آیا این لیاقت من بود؟
منم یه آدمم،منم احساس دارم،منم مثل بقیه ی آدما دلم یه زندگی آروم رو میخواد.
دیگه نمیدونم چیکار کنم واقا عقلم به جایی قد نمیده دارم از شدت عصبانیت میترکم.تو وجودم آتیشه.صبح تا شب یه گوشه نشستم و کز کردم فقط به این موضوع فکر میکنم و حرص میخورم.نمیدونم خودمو بکشم یا اون پسررو یا اون دختررو.دارم از قصه دق میکنم.از یه طرف دوسش دارم از یه طرف ازش متنفرم.خواهش میکنم راهنماییم کنید.یه آدم نیاز به همدردی و هم فکری همنوعان خودش داره بهش کمک کنید؟
(خیلی ممنون)[/align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)