سلام
اين داستان با طنزي كمرنگ اتفاق عشق رو در جوامع مختلف بررسي ميكنه اميدوارم خوشتون بياد
در هر كشوري عشق چگونه اتفاق مي افتد؟
تشکرشده 275 در 140 پست
سلام
اين داستان با طنزي كمرنگ اتفاق عشق رو در جوامع مختلف بررسي ميكنه اميدوارم خوشتون بياد
در هر كشوري عشق چگونه اتفاق مي افتد؟
تشکرشده 275 در 140 پست
آمريكا: جيم و فيبي
جيم در شش سالگي عاشق اسپايدرمن شد، وقتي دوازده ساله شد عاشق بت من؛ و در سن هجده سالگي هم عاشق آنجلينا جولي. در بيست و چهار سالگي مدتي را با گابريلا دختر مكزيكي همكلاسي دانشگاهش گذراند، اما نتوانست عاشقش بشود، چون گابريلا از مسابقات NBA متنفر بود. وقتي سي ساله شد، دائم به دنبال اتمام پروژه پايان نامه اش بود و به همين دليل با فيبي كتابدار دانشكده، دوست شد. بعد از پنج سال كه با هم زندگي كردند فيبي تركش كرد، چون از اين زندگي خسته شده بود. جيم تازه احساس ميكر كه عاشق فيبي شده است، شبي از دوري فيبي شديدا افسرده شد و مست كرد و به خانه آمدو وقتي وارد خانه شد، ديد فيبي بازگشته و جلوي خانه خوابش برده است. آنها با هم ازدواج كردند و در حال حاضر چهار فرزند دارند.
ادامه دارد ...
تشکرشده 3,286 در 817 پست
خیلی تبریک میگم . پیوندشان مبارک .
حالا اسم فرزندانشان چه نهادیدند ؟
تشکرشده 275 در 140 پست
فرانسه: رومئو و ژوليت
رومئو توي متروي سن ژرمن ژوليت را ديد و احساس كرد تمام تنش گرم شده است. شب وقتي كنار رودخانه قدم ميزدند، ژوليت گفت كه سردش شده است. با هم به خانه رومئو رفتند و شب را با هم گذراندند، اما عشقي ديگر در انتظار بود، وقتي كه رومئو، فرانسوا خواهر ژوليت را ديد، عاشقش شد. ژوليت عصباني شد و با پي ير، پدر رومئو رابطه برقرار كرد. ژانين، همسر پي ير وقتي ديد شوهر پنجاه و هفت ساله اش با يك دختر بيست و سه ساله همخوابه شده، با جمال شاگردش كه ماكشي بود و بيست و پنج سال از او كوچكتر، رابطه برقرار كرد. رو مئو يك هفته اي با فرانسوا گذراند، اما فرانسوا نمي توانست به رابطه اش با رومئو ادامه دهد، رومئو تنها ماند و به خانه برگشت. وقتي در خانه ژوليت را كنار پدرش ديد، به توالت رفت و ساعتها گريست. ژوليت و پدر از گريه او بيدار شدند. آنها از آن پس تصميم گرفتند همه با هم زندگي كنند، جمال، ژوليت، فرانسوا، پي ير، رومئو وژانين. هشت سال بعد رومئو و ژوليت احساس كردند همديگر را دوست دارند، به همين دليل تصميم گرفتند ديگر همديگر را نبينند. چون ميترسيدند عاشق هم بشوند و آزاديشان را از دست بدهند!
ادامه دارد ...
تشکرشده 275 در 140 پست
هنوز منبع موثق در دسترس نيست!:Dنوشته اصلی توسط lord.hamed
تشکرشده 3,286 در 817 پست
پس میتوان امید به دعوت شدن در مراسم سیسمونی داشت ؟
تشکرشده 275 در 140 پست
شوروي سابق: ناتاليا و الكسي
ناتاليا و الكسي به عنوان دو عضو فعال حزب احساس مي كردند كه از همديگر متنفرند، آن شب، آن دو در مهماني حزب ودكاي (vodka) فراواني نوشيدند و شب را تا صبح در حال مستي با هم گذراندند. هر دو به هم اعتراف كردن كه از رفيق استالين متنفرند. صبح كه از خواب بيدار شدند، احساس كردند كه عاشق همديگر هستند. يك هفته بعد با هم ازدواج كردند و توسط كا گ ب دستگير شدند و تا پايان عمر همچنان عاشق همديگر بودند، پايان عمر آنها پانزده روز بعد از ازدواج و سيزده روز بعد از دستگيري آنها بود!
ادامه دارد ...
تشکرشده 275 در 140 پست
انگليس: استنلي و كامليا
استنلي در سي و چهار سالگي عاشق سوزان بيست و پنج ساله شد. آنها سه سال با هم ديوانه وار و عاشقانه زندگي ميكردند و در روزهاي تعطيل با هم به خوشگذراني ميپرداختند. بعد از سه سال سوزان به استنلي گفت: من دوست دارم بچه دار بشم. استنلي گفت: منم دوست دارم بچه دار بشم. سوزان گفت: و دوست دارم از مردي كه شوهرم هست بچه دار بشم. استنلي گفت: و من هم همينطور. سوزان و استنلي هر كدام وارد اتاقشان شدند و مشخصات همسر ايده آل خودشان را يادداشت كردند. بعد به اين نتيجه رسيدند، كه بايد از هم جدا شوند تا با همسر ايده آل شان ازدواج كنند!
ادامه دارد ...
تشکرشده 275 در 140 پست
جمهوري آذربايجان: رشيد و زليخا
رشيد قدش كوتاه بود، سبيل پهني داشت، چشمانش قهوه اي بود و ابروهاي پرپشتي داشت، زليخا قسم خورده بود كه با مردي ازدواج كند كه قدي بلند داشته باشد و چشماني سبز و موهاي بور، زليخا از سبيل پهن مردان متنفر بود. زليخا اصلا دوست نداشت با اعضاي خانواده اش ازدواج كند. رشيد تصميم گرفت براي هميشه به دبي برود و در آنجا راننده يك خانواده ترك بشود. رشيد به زليخا كه دخترعمويش بود، گفت: من هفته آينده براي هميشه به دبي ميروم. در يك لحظه زليخا احساس كرد رشيد قدش بلند شده، چشمهايش سبز و موهايش بور، و ديگر پسرعمويش نيست! عشق در دلش شعله كشيد و همه جايش را سوزاند. آنان با هم ازدواج كردند و اكنون هفت فرزند به اسامي سالم، جاسم، عبود، زيد، علي، محمد، ابراهيم، حسن و چند نام ديگر دارند!
ادامه دارد ...
تشکرشده 275 در 140 پست
ايتاليا: ورساچه و والنتينو
لئوناردو صبح كه از خواب بيدار شد، كت و شلوار ماسيمودوتي خودش را پوشيد، پيراهن زارا را تنش كرد، كراوات ورساچه زرد را زد، عينك رالف لورن خودش را به چشم زد، با ادوكلن گابانا دوش گرفت، موهايش را جلوي آينه نگاهي كرد و بعد از اينكه چشمانش را خمار كرد، از خانه بيرون آمد. جوليتا صبح كه از خواب بيدار شد، دامن جيفر خودش را با يك تاپ ماسيمو دوتي پوشيد، يك كفش جورجيو بروتيني به پا كرد و يك عينك والنتينو زد به چشمش. يك ساعتي خودش را آرايش كرد و به خيابان رفت. لئوناردو در خيايبان چشمش به عينك والنتينوي جوليتا افتاد و عاشق چشمهايش شد، جوليتا هم چشمش به كراوات ورساچه لئوناردو افتاد و دلباخته شخصيت او شد! آن دو، ساعتهاي زيادي را با هم گذراندند و يك ماه بعد رئيس كارخانه ورساچه با دختر رئيس كارخانه والنتينو ازدواج كرد.
ادامه دارد ...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)