من 22 سالمه. 3 سال پیش با یکی از همکلاسی هام تو دانشگاه به قصد ازدواج آشنا شدم که بهم گفت مبتلا به یه بیماری چشمی بسیار نادر هستش و ممکنه حتی نابینا بشه. من همون زمان این موضوع رو به خانواده ام گفتم )البته اون مخالف بود و می خواست خودمون فعلا تصمیم بگیریم اما وقتی بهش گفتم من هیچ رابطه ای به جز در مورد ازدواج با کسی برقرار نمی کنم قبول کرد بیاد خواستگاری. البته پیش پدرم رفت و پدرم هم وقتی بیماریش رو فهمید مخالفت جدی کرد. الان 2 ساله که با وجود مخالفت پدرم باهاش رابطه دارم و نمی دونم چرا. دوستش دارم اما یه وقتایی که سر بعضی مسائل دعوامون میشه به دوست داشتنم هم انگار شک می کنم و حس می کنم دلسوزیه.تو فکرمون اینه که بعدا پدر و مادرم رو راضی می کنیم و ازدواج می کنیم اما...من می ترسم. چند وقتیه حس می کنم دارم اشتباه می کنم. اون داره منو تغییر میده و تا حالا باعث شده از خیلی عقایدم برگردم. مثلا من هرگز حاضر نبودم با کسی به اسم دوستی رابطه داشته باشم اما الان...می ترسم از اینکه حتی اگه بتونیم ازدواج کنیم هم بدبخت بشم. تو رو خدا منو راهنمایی کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)