[font=Tahoma][size=small][color=#000000]شاید در آغازین روز سال خوب نباشه از مشکلات و مسائل گفت ولی الان بیشتر از چند ساله که به دنبال حل مشکلاتم هستم و راه به جایی نبردم و دیگه میخوام برای همیشه تموم بشه چون من دیگه دارم به معنی واقعی تموم میشم
من 29 سالمه و خانم هستم و مجرد ....... مشکلات خیلیها رو توی این سایت سایتهای دیگه و خیلی از مجلات خوندم و هیچکس رو مثل خودمون ندیدم !!!! کاش مشکل با بچه 6 ساله و شوهر بداخلاق داشتم چون میتونستم حلش کنم اما الان نا امید نا امیدم !!!!!!
من با خانواده ام مشکل دارم یعنی هم من و هم خواهرم . برادر ندارم ..... وقتی برای خیلیها تعریف میکنم میگن فقط همین اینکه مشکل نیست ..... ولی من دیگه کارم به دکتر روانپزشک قرصهای آرامبخش کشیده شده ..... شب بیداریهام باعث شده خودم متوجه تغییرات ظاهری ام بشم چون هرکس منو میبینه سنم رو بیشتر از ظاهرم تشخیص میده .........
رفتارهای مادرم غیرقابل تحمله و جالب اینکه از نظر خودش عادیه و حتی سعی نمیکنه یکم بخاطر رضای خدا خودش رو تغییر بده ...... میگن برای تغییر دنیا باید از خودت شروع کنی ..... خب من تغییر کردم ولی از خوب به سمت بد بودن ..... شخصی هم که متاسفانه پدرماست ( با کلمه و لفظ پدر غریبه ام و همیشه کمبودش رو توی زندگی حس کردم ) یک آدم کاملا غیرنرمال که اصلا دلم نمیخواد راجع بهش صحبت کنم ....
این دو ما و وجود ما رو فقط بخاطر خودشون میخوان ... یک روز نیست که من یا خواهرم اون روز رو برای خودمون زندگی کنیم ...... مثل دو برده فرمانبردار از کارهای خونه تاخرید بیرون رو بیشتر از 2 سال هست که انجام میدیم ( اینها به بهانه بیماری اگر ما بیرون ازخانه هم باشیم یک نیمرو برای خودشون درست نمیکنند.......)
وقتی میگم پرستار یا خدمتکار بگیرید اصلا هیچ حرفی رو ازدیوارها هم نمیشنوم !!!!
من واقعا خسته ودرمانده ام دوست دارم برای خودم زندگی کنم نه برای کسانیکه درزندگیشون هیچ قدم مثبتی برای بهتر شدن زندگی ما نکردند .......
دلم میخواد فرار کنم اما همه راهها به رویم بسته است .......خیلی خوب احساس میکنم که مادر اصلا نمیخواهد و دوست ندارد که ما نه ازدواج کنیم و نه سرکاربرویم !!!
برایم فرصتهای کاری نسبتا خوبی پیش آمد اما اینقدر کارسرم ریخته شد که فراموش کنم من هم هستم ...... همینطور موقعیتهای ازدواج داشتم که بازهم بخاطر اینکه خودش متحمل زحمت نشه بدون مشورت با من همه رو رد کرد .........
وجودم بیشتر مملو ازتنفر هست تا عشق و محبت ..... خواهش میکنم اگر راه حلی دارید بگید .
جملاتی مثل به خدا توکل کن و خیلی حرفهای کلیشه ای و تکراری رو خودم بلدم و مطالعات روانشناسی و فرا روانشناسی هم داشتم و دارم و متاسفانه یا خوشبختانه فرد باهوشی هم هستم ....... پس راه حلی بدید که فقط و فقط زندگی خودمو نجات بدم !!!!!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)