با سلام به همه دوستان
داستان زندگی من اینطوری که من با شوهرم حدود 7 -8 سال دوست بودم. الان هم حدود دو سال و نیم که با هم زیر یک سقف زندگی میکنیم. ما هر کدوممون از یک فرهنگ و عقاید خانوادگی هستیم.ولی خوب یه جوراییولی با مشکل با هم زندگی کردیم ولی خدا رو شکر کم کم همه چیز بهتر شده. ولی اون هر چی میگذره به عقاید مذهبی خانوادش نزدیکتر میشه.(البته از اونها هم بیشتر )البته اینهم بگم که وقتی با هم دوست بودیم و اوایل زندگی عین خودم بود(من هم مقید هستم ولی نه اونجور که اون میگه و حجاب روسری ندارم)تازگیها به من گیر داده میگه باید وقتی میری توی خیابون نباید یه تار موت هم بیرون باشه و باید مانتوی تنگ نپوشی و باید همه چیز رو بیشتر رعایت کنی.(در محافل خانوادگی ) وگرنه فکراتو بکن قبل از اینکه بچه دار بشیم تصمیمات جدی برای زندگی بگیریم(علی رغم احساساتمون) .ازدواجمون اگر اشتباه بود الان اگر نمیشه با هم سازگار بشیم تمامش کنیم اینم بگم که اون منو خیلی دوست داره . من هم همینطور . از این ور نمی تونم راحت زندگیمو از هم بپاشونم. مگر الکی(مردا خیلی راحت یه حرفهایی میزنن) و از اون ور برام سخته که سخت گیریهای اونو تحمل کنم .و یجوری دیگه زندگی کنم آخه 27 سال اینجوری بودم
خیلی وقتها سر همین موضوع تازگیها دعوامون میشه .
علاقه مندی ها (Bookmarks)