به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 12 خرداد 04 [ 22:57]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,584
    امتیاز
    67,964
    سطح
    100
    Points: 67,964, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 97.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,216

    تشکرشده 14,130 در 2,566 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    307
    Array

    درس عبرت از نوع متفاوت

    خسته شده بودم‎؛ خسته به معناي واقعي كلام‎! بعداز آن همه سال پويايي و جنب و جوش‎، به اجبار خانه‎نشين شده بودم و اين طاقتم را طاق كرده بود. مي‎دانيد چرا؟ چون با دنيايي از اميدها و آرزوهاي‎ رنگارنگ ازدواج كرده بودم و ظرف يك چشم بر هم زدن صاحب سه بچه شده بودم‎. قبل از ازدواج‎ دختري پرتكاپو بودم كه هرگز از خواندن درس و كار كردن خسته نمي‎شدم‎. اصلاً عشق من و هدفم در زندگي اين بود كه پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه شاغل شوم و از نظر مالي مستقل و بي‎نياز باشم به‎ هدفم هم رسيده بودم‎! هنوز ديپلم نگرفته بودم كه در رشته مورد علاقه‎ام وارد دانشگاه شدم‎. در دوران‎ دانشجويي‎ام تدريس مي‎كردم و بلافاصله پس از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه‎، به عنوان مدير قسمتي‎ از يك شركت بزرگ و اسم و رسم‎دار مشغول به كار شدم‎. آينده‎ام هم در همان شركت رقم خورد. چون‎ رئيس شركت‎، پس از مدتي‎، به من ابراز علاقه كرد و رسماً به خواستگاري‎ام آمد. وقتي مراسم‎ ازدواج‎مان برگزار شد به خانه بخت قدم گذاشتم‎، خود را خوشبخت‎ترين زن دنيا مي‎دانستم‎. بهترين از اين نمي‎شد. همسرم روزبه از هر نظر دوست داشتني بود و من از همان ابتدا از او قول گرفته بودم كه بعد از ازدواج‎مان مانع كار كردن من نشود. با وجود آنكه از نظر مالي آن قدر در رفاه بوديم كه نيازي به درآمد من نبود، ولي همانطور كه گفتم هميشه دوست داشتم مستقل باشم و هدفمند زندگي كنم‎. چند سال اول‎ زندگي مشتركمان همه چيز بر وفق مرادم بود تا اينكه فهميدم مهمان كوچكي در راه داريم‎. براي بچه‎دار شدن برنامه‎ريزي نكرده بوديم‎، اما هر دو خوشحال شديم و بارداري غافلگير كننده‎ام را به فال نيك‎ گرفتيم‎. تا روزهاي آخر بارداري‎ام به كارم ادامه دادم و فكر مي‎كردم پس از چند ماه وقتي فرزندمان كمي‎ از آب و گل در آيد، مي‎توانم دوباره به سر كار برگردم‎. اما روح‎مان هم خبر نداشت كه سه قلويي شيرين و نازنين در راه داريم كه آن قدر اوقاتم را پر مي‎كنند كه حتي وقت سر خاراندن نخواهم داشت‎! وقتي در ماه‎ سوم بارداري‎ام سونوگرافي نشان داد كه سه مهمان كوچك در راه داريم‎، هر دو انگشت به دهان مانديم‎!

    ولي خواست خدا چنين بود و فرزندان سه قلوي‎مان‎، در كمال صحت و سلامت به دنيا آمدند و به‎ سرعت برق و باد خانواده‎اي پرجمعيت شديم‎. اگر كمك‎هاي مادرم و مادر همسرم نبود، نمي‎دانم‎ چگونه مي‎توانستم از عهده بچه‎داري برآيم‎. دو دختر و يك پسرمان مثل عسل شيرين بودند اما چون با وزن كمتر از معمول به دنيا آمده بودند نياز به رسيدگي بيشتري داشتند. اين شد كه به اجبار خانه‎نشين‎ شدم و فكر از سر گرفتن مجدد كارم را براي مدتي از سر بيرون كردم‎. به غير از اين‎، مگر چاره ديگري هم‎ داشتم‎؟ وقتي فرزندانمان به سن يك سالگي رسيدند احساس مي‎كردم كوه سنگيني را جابجا كرده‎ام‎!ءے؛ ّّ طي آن يك سال آن قدر مشغول رسيدگي به بچه‎ها بودم كه حساب زمان از دستم در رفته بود. با يك نگاه‎ به زندگي‎ام متوجه حقيقت دردآوري شدم‎! از من كه زماني زني مستقل و پرجنب و جوش بودم‎، چيزي‎ به غير از مادري خسته و بي‎حوصله باقي نمانده بود. احساس مي‎كردم تمام روياهاي رنگارنگم از صفحة‎ روزگار محو شده‎اند و به همين دليل حال مرغي بال و پر بسته را داشتم كه به هواي آزاد نياز داشت‎. با اين‎ حال كارهاي بچه‎ها تمامي نداشتند. موقع پوشك عوض كردن كارم سه برابر بود. موقع غذا دادن به آنها كارم سه برابر بود و...
    شبها وقتي همسرم به خانه مي‎آمد، آنقدر خسته و بي‎حال بودم كه حتي حوصله حرف زدن با او را نداشتم‎. او با بلوز و شلوار تميز و اتو كشيده‎اش به خانه مي‎آمد لباس راحتي‎اش را مي‎پوشيد، كمي بچه‎ها را بغل مي‎كرد بعد روي صندلي راحتي‎اش مقابل تلويزيون مي‎نشست و مي‎گفت‎: «چه روز پرمشغله‎اي‎ بود! آن قدر خسته‎ام كه فقط خدا مي‎داند!»
    مشغول اتو كردن لباسهاي او و بچه‎ها بودم‎. او خسته بود يا من كه از صبح بدو بدو كرده بودم‎؟ دندانهايم را به هم فشردم و گفتم‎: «خسته‎اي‎؟ تو اصلاً معناي خستگي را مي‎داني‎؟» و او بدون آنكه‎ جوابم را بدهد به صفحة تلويزيون چشم مي‎دوخت‎. اين تقريباً سناريوي تكراري زندگي ما شده بود. ديگر اثري از خنده‎هاي سابق در خانه‎مان وجود نداشت و گاه و بيگاه صداي يكي از بچه‎ها سكوت خانه‎ را مي‎شكست كه از گرسنگي گريه سر مي‎داد. آن قدر كفري بودم كه حد نداشت‎. از صبح كه چشمم را باز مي‎كردم (البته اگر فرصت چند ساعت خوابيدن پيدا مي‎كردم‎!) با بچه‎ها سر و كله مي‎زدم‎. در آشپزخانه‎ غذا درست مي‎كردم‎. خانه را نظافت مي‎كردم و... ولي همسر عزيز بنده‎، صبح حمام و اصلاح كرده‎، ادوكلن زده‎، با لباسهاي مرتب به محل كارش مي‎رفت‎. پشت ميز رياست مي‎نشست‎، تند و تند چاي و قهوه داغ مي‎خورد، با همكارانش گپ مي‎زد، سر فرصت ناهاري گرم مي‎خورد و تازه گاهي هم بعد از پايان كارش‎، با دوستانش به رستوران مي‎رفت و وقتي به خانه مي‎آمد، داد خسته بودن سر مي‎داد! شما بگوئيد، من خسته بودم يا همسر عزيزم‎؟ كدام يك بيشتر كار مي‎كرديم‎؟


    سرانجام فكري به ذهنم خطور كرد. بايد به نحوي به اين چرخة معيوب پايان مي‎دادم‎. پس نقشه‎اي‎ كشيدم‎. يك شب كه مطابق معمول همسرم روي صندلي‎اش نشست و از خستگي داد سخن سر داد، گفتم‎: «عزيزم اگر مي‎خواهي معناي واقعي خستگي را بفهمي يك هفته بايد جايت را با من عوض كني‎!» قيافه همسرم ديدني بود! با حيرت ابروانش را بالا انداخت و پرسيد: «منظورت اين است كه يك هفته‎ تمام مدت در خانه بمانم و بچه‎داري كنم‎؟ بهتر از اين نمي‎شود! خانه‎داري و بچه‎داري در مقايسه با كار سنگين من چيزي نيست‎. موافقم‎!» من هم از خدا خواسته با او قرار گذاشتم كه به جاي يك هفته‎، سه‎ هفته به شركت بروم و به كارها رسيدگي كنم و او در خانه بماند و به امور خانه و بچه‎ها برسد. چون قبلاً در همان شركت شاغل بودم به خوبي مي‎توانستم از عهدة امور بر آيم‎. وقتي به اين راحتي موافقت‎ همسرم را جلب كردم از فرط خوشحالي در پوست خود نمي‎گنجيدم‎. براي رسيدن فردا، دل توي دلم‎ نبود!
    صبح كه از خانه بيرون زدم احساس مرغي را داشتم كه از قفس آزاد شده بود! فكر مي‎كردم پشت ميزم‎ مي‎نشينم و كمي با همكارانم گپ مي‎زنم و كمي هم به كارها رسيدگي مي‎كنم و از شر كارهاي خانه و بچه‎ها راحت مي‎شوم‎. راستش را بخواهيد اصلاً انتظار نداشتم با ميزي پر از پرونده و صورت حساب‎ مواجه شوم‎! تازه كلي هم ارباب رجوع داشتيم‎. اولين روز كاري‎ام در هياهوي كار و كار گذشت و نه‎ فرصتي براي گپ زدن پيدا شد و نه فرصتي براي حتي ناهار خوردن‎! اصلاً تمام مدت يا نگاهم به صفحه‎ رايانه بود يا داشتم با مشتري‎ها سر و كله مي‎زدم‎. آن قدر پشت ميز نشسته بودم كه وقتي مي‎خواستم در پايان روز از جايم بلند شوم نمي‎دانستم پاهايم تكان خواهند خورد يا نه‎. در راه بازگشت به خانه در كمال‎ خستگي به اين فكر مي‎كردم كه همسرم چگونه از عهده كارها بر آمده است‎. انتظار داشتم وقتي به خانه‎ مي‎رسم با كوهي از ظروف نشسته‎، بچه‎هاي گرسنه و گريان و تخت‎هاي نامرتب مواجه شوم‎. ولي خانه‎ مثل دسته گل تميز بود. بچه‎ها نيز به راحتي خوابيده بودند و ذره‎اي گرد و خاك در خانه به چشم‎ نمي‎خورد. ماتم برده بود. همسرم كه سرحال و قبراق به نظر مي‎رسيد خنده‎كنان پرسيد: «عزيزم‎، اوضاع‎ چگونه گذشت‎؟ اميدوارم خسته نشده باشي‎!» تته پته كنان گفتم‎: «خوبم‎...» روزبه كه از لحنم جا خورده‎ بود پرسيد: «خيلي سرحال به نظر نمي‎رسي‎؟ مشكلي پيش آمده است‎؟» گفتم‎: «نه‎، اما آن طور كه فكر ميكردم نبود. بگذريم‎. اوضاع در خانه چگونه گذشت‎؟» او از ته دل خنديد و گفت‎: «عالي بود. روزي‎ فوق‎العاده داشتم‎. پس از مدتها توانستم يك دل سير بچه‎هايم را بغل كنم‎. دلم برايشان يك ذره شده‎ بود.» يك هفته به اين شكل گذشت‎. تازه مي‎ديدم خسته‎تر از قبل هستم‎! صبح‎ها به زور از جاي خود بلند مي‎شدم و در محل كارم براي بازگشت به خانه دقيقه شماري مي‎كردم‎. دلم براي بچه‎هاي نازنينم يك ذره‎ مي‎شد. راستش را بخواهيد، دلم حتي براي انجام كارهاي خانه و عوض كردن پوشك بچه‎ها هم تنگ‎ شده بود! تازه طي آن مدت‎، رخدادي فوق‎العاده را هم از دست دادم‎. يك روز غروب وقتي به خانه‎ برگشتم فهميدم كه پسرم براي اولين بار كلمة «مامان‎» را به زبان آورده است‎. اين اولين كلمه‎اي بود كه دلم‎ براي شنيدنش از ماهها قبل لك زده بود. اي كاش در كنارش بودم و آن را مي‎شنيدم‎. افسوس‎... همسرم كه‎ از حالت چهره‎ام به خوبي فهميده بود كه بدجوري جا خورده‎ام گفت‎: «مي‎بيني‎؟ حالا مي‎فهمي كه در خانه بودن چه حسن‎هايي دارد؟ خوش به حالت كه وظايفت در امور خانه و بچه‎ها خلاصه مي‎شود...»
    ناگهان احساس كردم كه دلم براي روال گذشته زندگي‎ام بدجوري تنگ شده است‎. دلم براي بچه‎هايم‎ يك ذره شده بود. روزها به كندي از پي هم سپري مي‎شدند و با اينكه دلم براي در خانه ماندن تنگ شده‎ بود، حاضر نبودم از موضع خود كوتاه بيايم و برنامه را عوض كنم‎. سرانجام روزي كاسة صبر همسرم‎ لبريز شد و وقتي به خانه برگشتم غرغركنان گفت‎: «اصلاً يك بار پرسيده‎اي كه چگونه امور خانه را گذراندم و چگونه به بچه‎ها رسيدگي كردم‎؟» حق كاملاً با او بود. من دوباره غرق در كار خارج از خانه‎ شده بودم‎. اما حالا اوضاع با گذشته فرق داشت‎. حالا من يك مادر بودم و فرزندانم در خانه انتظارم را مي‎كشيدند. سرانجام هفته آخر كاري‎ام هم به پايان رسيد و روز پنجشنبه بعد از ظهر، پس از بلند شدن از پشت ميزم با همكارانم خداحافظي كردم‎. در حالي كه كمي دمغ بودم‎. حال عجيبي داشتم‎. هم دلم براي‎ خانه و كارهاي بچه‎ها تنگ شده بود و هم خداحافظي با دنياي كار برايم دشوار بود. وقتي وارد خانه شدم‎ بچه‎هايم چشم به راهم بودند و با ديدنم آنچنان لبخند زيبايي زدند كه احساس كردم دنيا را به من‎ داده‎اند.


    همسرم پرسيد: «فكر مي‎كني دلت براي كار بيرون از خانه تنگ شود؟» خنديدم و گفتم‎: «بله‎، ولي دلم براي خانه و بچه‎هايم بيشتر تنگ شده است‎! در عمرم آنقدر كار نكرده بودم‎. به من نگفته بودي‎ كه اخيراً حجم كاري‎ات اين قدر سنگين شده است‎!» روزبه خنديد و گفت‎: «من هم تازه فهميدم كه تو هم‎ در خانه بدجوري زحمت مي‎كشي‎. يك خسته نباشي حسابي به تو بدهكارم‎!» من و همسرم ظرف اين‎ سه هفته‎، به راز بزرگ و ارزشمندي پي برديم‎: اينكه بايد به وظايف يكديگر احترام بگذاريم و كارهاي‎ يكديگر را دست كم نگيريم‎. ما هر دو زحمت مي‎كشيم و براي آسايش فرزندانمان تلاش مي‎كنيم‎، ولي‎ نقش هر كدام از ما با ديگري متفاوت است‎. حالا قدر يكديگر را بيشتر مي‎دانيم و دست از گله‎گذاري‎ برداشته‎ايم

    منبع

  2. 3 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (یکشنبه 18 مهر 89)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    190
    Array

    RE: درس عبرت از نوع متفاوت

    عزيزم همه چي راه حل داره....من اگه توي اين زندگي بودم حتما از يه پرستار كمك ميگرفتم و خودم رو داغون نميكردم



 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 61
    آخرين نوشته: جمعه 17 اردیبهشت 95, 22:06
  2. ماموریت این دو فرشته چه بود .... ؟؟؟؟؟؟ هاروت و ماروت
    توسط parsa1400 در انجمن اعتقادی،‌اخلاقی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: دوشنبه 17 فروردین 94, 06:46
  3. پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: جمعه 13 مرداد 91, 19:56
  4. تشخیص تفاوت میان عشق و شهوت !!!
    توسط erfan25 در انجمن عشق
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: شنبه 16 آبان 88, 13:19

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.