خسته شده بودم؛ خسته به معناي واقعي كلام! بعداز آن همه سال پويايي و جنب و جوش، به اجبار خانهنشين شده بودم و اين طاقتم را طاق كرده بود. ميدانيد چرا؟ چون با دنيايي از اميدها و آرزوهاي رنگارنگ ازدواج كرده بودم و ظرف يك چشم بر هم زدن صاحب سه بچه شده بودم. قبل از ازدواج دختري پرتكاپو بودم كه هرگز از خواندن درس و كار كردن خسته نميشدم. اصلاً عشق من و هدفم در زندگي اين بود كه پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه شاغل شوم و از نظر مالي مستقل و بينياز باشم به هدفم هم رسيده بودم! هنوز ديپلم نگرفته بودم كه در رشته مورد علاقهام وارد دانشگاه شدم. در دوران دانشجوييام تدريس ميكردم و بلافاصله پس از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه، به عنوان مدير قسمتي از يك شركت بزرگ و اسم و رسمدار مشغول به كار شدم. آيندهام هم در همان شركت رقم خورد. چون رئيس شركت، پس از مدتي، به من ابراز علاقه كرد و رسماً به خواستگاريام آمد. وقتي مراسم ازدواجمان برگزار شد به خانه بخت قدم گذاشتم، خود را خوشبختترين زن دنيا ميدانستم. بهترين از اين نميشد. همسرم روزبه از هر نظر دوست داشتني بود و من از همان ابتدا از او قول گرفته بودم كه بعد از ازدواجمان مانع كار كردن من نشود. با وجود آنكه از نظر مالي آن قدر در رفاه بوديم كه نيازي به درآمد من نبود، ولي همانطور كه گفتم هميشه دوست داشتم مستقل باشم و هدفمند زندگي كنم. چند سال اول زندگي مشتركمان همه چيز بر وفق مرادم بود تا اينكه فهميدم مهمان كوچكي در راه داريم. براي بچهدار شدن برنامهريزي نكرده بوديم، اما هر دو خوشحال شديم و بارداري غافلگير كنندهام را به فال نيك گرفتيم. تا روزهاي آخر بارداريام به كارم ادامه دادم و فكر ميكردم پس از چند ماه وقتي فرزندمان كمي از آب و گل در آيد، ميتوانم دوباره به سر كار برگردم. اما روحمان هم خبر نداشت كه سه قلويي شيرين و نازنين در راه داريم كه آن قدر اوقاتم را پر ميكنند كه حتي وقت سر خاراندن نخواهم داشت! وقتي در ماه سوم بارداريام سونوگرافي نشان داد كه سه مهمان كوچك در راه داريم، هر دو انگشت به دهان مانديم!
ولي خواست خدا چنين بود و فرزندان سه قلويمان، در كمال صحت و سلامت به دنيا آمدند و به سرعت برق و باد خانوادهاي پرجمعيت شديم. اگر كمكهاي مادرم و مادر همسرم نبود، نميدانم چگونه ميتوانستم از عهده بچهداري برآيم. دو دختر و يك پسرمان مثل عسل شيرين بودند اما چون با وزن كمتر از معمول به دنيا آمده بودند نياز به رسيدگي بيشتري داشتند. اين شد كه به اجبار خانهنشين شدم و فكر از سر گرفتن مجدد كارم را براي مدتي از سر بيرون كردم. به غير از اين، مگر چاره ديگري هم داشتم؟ وقتي فرزندانمان به سن يك سالگي رسيدند احساس ميكردم كوه سنگيني را جابجا كردهام!ءے؛ ّّ طي آن يك سال آن قدر مشغول رسيدگي به بچهها بودم كه حساب زمان از دستم در رفته بود. با يك نگاه به زندگيام متوجه حقيقت دردآوري شدم! از من كه زماني زني مستقل و پرجنب و جوش بودم، چيزي به غير از مادري خسته و بيحوصله باقي نمانده بود. احساس ميكردم تمام روياهاي رنگارنگم از صفحة روزگار محو شدهاند و به همين دليل حال مرغي بال و پر بسته را داشتم كه به هواي آزاد نياز داشت. با اين حال كارهاي بچهها تمامي نداشتند. موقع پوشك عوض كردن كارم سه برابر بود. موقع غذا دادن به آنها كارم سه برابر بود و...
شبها وقتي همسرم به خانه ميآمد، آنقدر خسته و بيحال بودم كه حتي حوصله حرف زدن با او را نداشتم. او با بلوز و شلوار تميز و اتو كشيدهاش به خانه ميآمد لباس راحتياش را ميپوشيد، كمي بچهها را بغل ميكرد بعد روي صندلي راحتياش مقابل تلويزيون مينشست و ميگفت: «چه روز پرمشغلهاي بود! آن قدر خستهام كه فقط خدا ميداند!»
مشغول اتو كردن لباسهاي او و بچهها بودم. او خسته بود يا من كه از صبح بدو بدو كرده بودم؟ دندانهايم را به هم فشردم و گفتم: «خستهاي؟ تو اصلاً معناي خستگي را ميداني؟» و او بدون آنكه جوابم را بدهد به صفحة تلويزيون چشم ميدوخت. اين تقريباً سناريوي تكراري زندگي ما شده بود. ديگر اثري از خندههاي سابق در خانهمان وجود نداشت و گاه و بيگاه صداي يكي از بچهها سكوت خانه را ميشكست كه از گرسنگي گريه سر ميداد. آن قدر كفري بودم كه حد نداشت. از صبح كه چشمم را باز ميكردم (البته اگر فرصت چند ساعت خوابيدن پيدا ميكردم!) با بچهها سر و كله ميزدم. در آشپزخانه غذا درست ميكردم. خانه را نظافت ميكردم و... ولي همسر عزيز بنده، صبح حمام و اصلاح كرده، ادوكلن زده، با لباسهاي مرتب به محل كارش ميرفت. پشت ميز رياست مينشست، تند و تند چاي و قهوه داغ ميخورد، با همكارانش گپ ميزد، سر فرصت ناهاري گرم ميخورد و تازه گاهي هم بعد از پايان كارش، با دوستانش به رستوران ميرفت و وقتي به خانه ميآمد، داد خسته بودن سر ميداد! شما بگوئيد، من خسته بودم يا همسر عزيزم؟ كدام يك بيشتر كار ميكرديم؟
سرانجام فكري به ذهنم خطور كرد. بايد به نحوي به اين چرخة معيوب پايان ميدادم. پس نقشهاي كشيدم. يك شب كه مطابق معمول همسرم روي صندلياش نشست و از خستگي داد سخن سر داد، گفتم: «عزيزم اگر ميخواهي معناي واقعي خستگي را بفهمي يك هفته بايد جايت را با من عوض كني!» قيافه همسرم ديدني بود! با حيرت ابروانش را بالا انداخت و پرسيد: «منظورت اين است كه يك هفته تمام مدت در خانه بمانم و بچهداري كنم؟ بهتر از اين نميشود! خانهداري و بچهداري در مقايسه با كار سنگين من چيزي نيست. موافقم!» من هم از خدا خواسته با او قرار گذاشتم كه به جاي يك هفته، سه هفته به شركت بروم و به كارها رسيدگي كنم و او در خانه بماند و به امور خانه و بچهها برسد. چون قبلاً در همان شركت شاغل بودم به خوبي ميتوانستم از عهدة امور بر آيم. وقتي به اين راحتي موافقت همسرم را جلب كردم از فرط خوشحالي در پوست خود نميگنجيدم. براي رسيدن فردا، دل توي دلم نبود!
صبح كه از خانه بيرون زدم احساس مرغي را داشتم كه از قفس آزاد شده بود! فكر ميكردم پشت ميزم مينشينم و كمي با همكارانم گپ ميزنم و كمي هم به كارها رسيدگي ميكنم و از شر كارهاي خانه و بچهها راحت ميشوم. راستش را بخواهيد اصلاً انتظار نداشتم با ميزي پر از پرونده و صورت حساب مواجه شوم! تازه كلي هم ارباب رجوع داشتيم. اولين روز كاريام در هياهوي كار و كار گذشت و نه فرصتي براي گپ زدن پيدا شد و نه فرصتي براي حتي ناهار خوردن! اصلاً تمام مدت يا نگاهم به صفحه رايانه بود يا داشتم با مشتريها سر و كله ميزدم. آن قدر پشت ميز نشسته بودم كه وقتي ميخواستم در پايان روز از جايم بلند شوم نميدانستم پاهايم تكان خواهند خورد يا نه. در راه بازگشت به خانه در كمال خستگي به اين فكر ميكردم كه همسرم چگونه از عهده كارها بر آمده است. انتظار داشتم وقتي به خانه ميرسم با كوهي از ظروف نشسته، بچههاي گرسنه و گريان و تختهاي نامرتب مواجه شوم. ولي خانه مثل دسته گل تميز بود. بچهها نيز به راحتي خوابيده بودند و ذرهاي گرد و خاك در خانه به چشم نميخورد. ماتم برده بود. همسرم كه سرحال و قبراق به نظر ميرسيد خندهكنان پرسيد: «عزيزم، اوضاع چگونه گذشت؟ اميدوارم خسته نشده باشي!» تته پته كنان گفتم: «خوبم...» روزبه كه از لحنم جا خورده بود پرسيد: «خيلي سرحال به نظر نميرسي؟ مشكلي پيش آمده است؟» گفتم: «نه، اما آن طور كه فكر ميكردم نبود. بگذريم. اوضاع در خانه چگونه گذشت؟» او از ته دل خنديد و گفت: «عالي بود. روزي فوقالعاده داشتم. پس از مدتها توانستم يك دل سير بچههايم را بغل كنم. دلم برايشان يك ذره شده بود.» يك هفته به اين شكل گذشت. تازه ميديدم خستهتر از قبل هستم! صبحها به زور از جاي خود بلند ميشدم و در محل كارم براي بازگشت به خانه دقيقه شماري ميكردم. دلم براي بچههاي نازنينم يك ذره ميشد. راستش را بخواهيد، دلم حتي براي انجام كارهاي خانه و عوض كردن پوشك بچهها هم تنگ شده بود! تازه طي آن مدت، رخدادي فوقالعاده را هم از دست دادم. يك روز غروب وقتي به خانه برگشتم فهميدم كه پسرم براي اولين بار كلمة «مامان» را به زبان آورده است. اين اولين كلمهاي بود كه دلم براي شنيدنش از ماهها قبل لك زده بود. اي كاش در كنارش بودم و آن را ميشنيدم. افسوس... همسرم كه از حالت چهرهام به خوبي فهميده بود كه بدجوري جا خوردهام گفت: «ميبيني؟ حالا ميفهمي كه در خانه بودن چه حسنهايي دارد؟ خوش به حالت كه وظايفت در امور خانه و بچهها خلاصه ميشود...»
ناگهان احساس كردم كه دلم براي روال گذشته زندگيام بدجوري تنگ شده است. دلم براي بچههايم يك ذره شده بود. روزها به كندي از پي هم سپري ميشدند و با اينكه دلم براي در خانه ماندن تنگ شده بود، حاضر نبودم از موضع خود كوتاه بيايم و برنامه را عوض كنم. سرانجام روزي كاسة صبر همسرم لبريز شد و وقتي به خانه برگشتم غرغركنان گفت: «اصلاً يك بار پرسيدهاي كه چگونه امور خانه را گذراندم و چگونه به بچهها رسيدگي كردم؟» حق كاملاً با او بود. من دوباره غرق در كار خارج از خانه شده بودم. اما حالا اوضاع با گذشته فرق داشت. حالا من يك مادر بودم و فرزندانم در خانه انتظارم را ميكشيدند. سرانجام هفته آخر كاريام هم به پايان رسيد و روز پنجشنبه بعد از ظهر، پس از بلند شدن از پشت ميزم با همكارانم خداحافظي كردم. در حالي كه كمي دمغ بودم. حال عجيبي داشتم. هم دلم براي خانه و كارهاي بچهها تنگ شده بود و هم خداحافظي با دنياي كار برايم دشوار بود. وقتي وارد خانه شدم بچههايم چشم به راهم بودند و با ديدنم آنچنان لبخند زيبايي زدند كه احساس كردم دنيا را به من دادهاند.
همسرم پرسيد: «فكر ميكني دلت براي كار بيرون از خانه تنگ شود؟» خنديدم و گفتم: «بله، ولي دلم براي خانه و بچههايم بيشتر تنگ شده است! در عمرم آنقدر كار نكرده بودم. به من نگفته بودي كه اخيراً حجم كاريات اين قدر سنگين شده است!» روزبه خنديد و گفت: «من هم تازه فهميدم كه تو هم در خانه بدجوري زحمت ميكشي. يك خسته نباشي حسابي به تو بدهكارم!» من و همسرم ظرف اين سه هفته، به راز بزرگ و ارزشمندي پي برديم: اينكه بايد به وظايف يكديگر احترام بگذاريم و كارهاي يكديگر را دست كم نگيريم. ما هر دو زحمت ميكشيم و براي آسايش فرزندانمان تلاش ميكنيم، ولي نقش هر كدام از ما با ديگري متفاوت است. حالا قدر يكديگر را بيشتر ميدانيم و دست از گلهگذاري برداشتهايم
منبع
علاقه مندی ها (Bookmarks)