به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 7 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 76
  1. #61
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 15 دی 96 [ 12:23]
    تاریخ عضویت
    1393-6-30
    نوشته ها
    85
    امتیاز
    3,791
    سطح
    38
    Points: 3,791, Level: 38
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 243 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی نمایش پست ها
    با سلام و احترام


    1 - مهمترین، اساسی ترین و بهترین کار در قدم اول که خیلی خیلی بنده رویش تاکید دارم و ممکن است شما سرسری عبور کنید اینه:


    "خونسرد و صبور باشید"


    2 - برای تصمیم گیری صحیح، برای اقدام صحیح، برای تمرکز و نتیجه گیری نیاز به خونسردی و صبر و کنترل احساسات می باشد.

    ۷- اینکه مشکل را دقیقا نمی دانید خود دلیل بسیار محکمی هست که طلاق در این وضعیت صحیح نیست.
    چون برای طلاق ابتدا باید دقیقا مشکل مشخص شود. بعد دقیقا اقدامات و فعالیتهایی که متناسب با حل آن هست طی زمان به کار گرفته شود و در نهایت اگر به نتیجه نرسید طلاق.
    با سلام و تشکر فراوان از راهنماییهاتون.باور کنید وقتی میام و میبینم ‍‍از شما بیامی دارم خیلی خوشحال میشم البته از طرف دوستان هم مورد لطف قرار دارم و خدا رو شکر میکنم.در ادامه اینکه حق با شماست صبر و خونسردی چاره خیلی از مشکلاته من خیلی صبر کردم اینکه چقدر دیگه باید صبر کنم رو نمیدونم موضوع اینه که هرچقدر بیشتر صبر میکنم همسرم قاطع تر میشه واسه جدایی.من چند ماه در کنار همسرم صبوری کردم ولی اون همچنان به من میگفت که نمیخوام این زندگی رو و البته من در شرایط سختی بودم و داشتم دیگه له میشدم هرچه سعی میکردم خوشحالش کنم فایده ایی نداشت به هیچی راضی نبود حتی محبتا و صحبتای من باهاش آرومش نمیکرد انگار اصلا نمیشنید و من چون احساساتم شدیدا زیاد بود و غیر قابل کنترل داشتم نابود میشدم و چون اون دیگه حرف نمی زد و بحث نمیکرد جداشدن برایه یه مدتی توسط مشاور بیشنهاد شد
    من و شوهرم اصلا باهم دعوا نمیکردیم فقط سر یه موضوعی بحث میکردیم و چون به نتیجه نمی رسیدیم و ایشون توافق سر اون موضوعو قبول نداشت دیگه حرفی نمیزد و همش میگفت ما حرف همو نمیفهمیم
    الان مسپله من اینه که هنوز نتونستم تصمیم گیریامو از بخش احساسات مغزم به بخش عقلانی سوویچ کنم از لحاظ منطق و عقل میدونم که این زندگی ادامه نخواهد داشت چون یکطرف قضیه نمیخواد و چندین ساله که میگه نمیخواد و مگر اینکه شبی معجزه ایی بیش بیاد و کاملا اون آدم عوض بشه وگرنه با نوع تفکری که داره میدونم که این زندگی ادامه نخواهد یافت اما این منطق نیست که بر من حاکم باشه بلکه هنوز درگیر احساساتم هستم.آدمی که در طول زندگی منو اینقدر رنجونده رو هنوز دوست دارم یا شاید وابسته ام و فکر میکنم بدون اون نمیتونم و وجود ندارم.اما دلم شدیدا براش تنگ شده مثل معتادی هستم که مواد بهش نرسیده و تمام وجودش اون ماده رو میطلبه.منم الان فقط میخوام با اون باشم اما چیزایی که خوندم فهمیدم در مسیر اشتباهی هستم و باید جلوی خودمو بگیرم ولی خداییشش سخته فقط روزای خوب میاد جلو چشمم فقط چیزای خوب.اما حتی با این حس سر میکنم اما اجازه ندادم به خودم که این حس مجبورم کنه که به همسرم برگردم یا بهش التماس کنم یا نشونش بدم که ترسیدم.من نمیخوام فکر کنم که همسرم برمیگرده چون بر نمیگرده و اگر لحظه ایی به این فکر کنم که برمیگرده امیدی در دلم رسوخ میکنه و اگه اون امید دوباره نا امید بشه من خیلی اذیت میشم بارها در برخورد با همسرم امیدم نا امید شده و این حالت خیلی سخته.
    مدت دو ساله که علنا به همسرم مخالفت در طلاق رو اعلام کردم و ازش خواستم که مشکلاتمون رو با هم حل کنیم اصلا برا همین مشاوره رفتیم ولی ایشون مشکلات رو فقط از من میدونه و حاضر نیست انعطاف نشون بده البته باید بگم از نظر من در مورد مساپل ریز تغییر کرد ولی خیلی براش زیاد بود و بیشتر از این نمیخواد تغییر کنه چون مطمینه طرز فکرش درست و کامله و در مورد مسایل اصلی اصلا انعطاف نداره حتی صبر هم نداره دیگه اصلا نمیخواد صبر هم بکنه و توی این مدت تمام فعالیتهایی که فرمودین رو در راستای جلوگیری از طلاق انجام دادیم ولی ایشون به نتیجه نرسید و تصمیمشو قطعی کرده ولی من هنوز گیرم

    - - - Updated - - -




  2. 4 کاربر از پست مفید تقدیر تشکرکرده اند .

    واحد (جمعه 02 آبان 93), رزا (چهارشنبه 30 مهر 93), سوده 82 (جمعه 23 آبان 93), شیدا. (چهارشنبه 30 مهر 93)

  3. #62
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    143
    Array
    دوست عزیزم.وقتی مطالبتون رو میخونم واقعا متاسف میشم.وقتی از شرایط روحیتون میگین فکر میکنم چطور میشه که از این وضعیت خارج بشین.
    توصیه ای که به شما شده در مورد خونسرد و صبور بودن بهترین توصیه برای شماست.عزیزم.کنترل افکارتو به دست بگیر.این افکارته که باعث احساست شکست و غم واندوهت میشه.تو مجبور نیستی بشینی و روزهای گذشته و خاطراتتو مرور کنی(چه خاطرات خوب و چه بد)و خودتو شکنجه کنی.
    میفهمم که بهت ظلم شده.ولی عزیزم خودت چرا به خودت ظلم میکنی؟به خودت بیا.من مطمئنم اگه تو روحیتو بازسازی کنی.اگه بتونی دوباره قوی بشی و اعتماد به نفستو باز به دست بیاری در برخورد و صحبت با همسرت هم موفق تر عمل میکنی.
    میدونم عمل به اینا آسون نیست.ولی شدنیه.خونسرد و قاطع باش.حتی تو برخورد با طرف مقابلت.بزار اونم شخصیت قوی و در عین حال با احساس تو رو ببینه و بدونه کی رو داره از دست میده.
    برات دعا میکنم هر چیزی به صلاحته اتفاق بیفته برات.ولی تو کاری که میتونی بکنی اینه که از این حالت دربیای و دست از غصه خوردن و دلسوزی برای خودت برداری.خدا هم حتما بهت کمک میکنه عزیزم

  4. 4 کاربر از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده اند .

    واحد (جمعه 02 آبان 93), رزا (چهارشنبه 30 مهر 93), سوده 82 (جمعه 23 آبان 93), شیدا. (چهارشنبه 30 مهر 93)

  5. #63
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    791
    Array
    تقدیر عزیز،

    پستم در مورد موضوع تاپیکتون نیست. در مورد نوشته هاتون به طور کلی هست.
    چقدر خوب و منسجم و قشنگ می نویسید.
    چقدر خوب افکارتون و موضوع را شرح می دید.
    برعکس اون چیزی که می گید، من احساس می کنم به اوضاع مسلط هستید و توانایی زیادی دارید.
    احتمالا قبلا خیلی بهتر از این بوده، که الان در شرایط بحرانی تا این حد مشخصه.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  6. 3 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    parsa1400 (چهارشنبه 30 مهر 93), واحد (جمعه 02 آبان 93), رزا (چهارشنبه 30 مهر 93)

  7. #64
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    شنبه 17 خرداد 04 [ 14:17]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,602
    امتیاز
    308,765
    سطح
    100
    Points: 308,765, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 75.0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,763

    تشکرشده 37,309 در 7,141 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط شیدا. نمایش پست ها
    تقدیر عزیز،

    پستم در مورد موضوع تاپیکتون نیست. در مورد نوشته هاتون به طور کلی هست.
    چقدر خوب و منسجم و قشنگ می نویسید.
    چقدر خوب افکارتون و موضوع را شرح می دید.
    برعکس اون چیزی که می گید، من احساس می کنم به اوضاع مسلط هستید و توانایی زیادی دارید.
    با سلام
    دقت کردید شیدا. گرامی چی گفت!!!
    یکبار دیگر با دقت مطالعه کنید نکته مهم همین!!!

    مسائل خیلی خوب و منسجم نوشته شده است.
    شما خودآگاه یا ناخودآگاه به صورت منسجم و شسته رفته می نویسید.

    من متوجه مطالبی که از خودتون و شوهرتان می نویسید می شوم.
    اما به نظر یک حلقه گمشده وجود دارد.
    یعنی من بیشتر تمایل دارم از آنهایی بشنوم که شما نمی نویسید.

    در یکی از پستهایتان اشاره کردید نمی دانید مشکل چیست؟!
    ساده و راحت بعد از این همه زندگی می نویسید که نمی دانید چرا او اینقدر اصرار به طلاق دارد!
    بعضی وقتهای در لفافه و مبهم می گویید او حاضر به تغییرات جزئی شده است اما حاضر نیست تغییرات اساسی بدهد!
    اساسا شما لیست و فهرستی از انتظارات و ناراحتی هایی که همسرت از شما دارد ارائه نکردید؟
    هیچ فهرستی از مشکلات و اشتباهات خود در زندگی ندادید.

    اینها همه یعنی شما در فضای مجازی فرصت منسجم نویسی پیدا کردید و این باعث شده است نکات مهم که به کار مشاوره بیفتد ناخودآگاه سانسور شود.

    ما در جلسات حضوری معمولا حتی از نحوه بیان، نشستن، و تیک ها تن صدا و نوع نگاه فرد و پافشاری ها و تپق ها و حاشیه پردازی هایش متوجه نقاط قوت و ضعفها می شویم.
    اینجا کار سخت هست. شما سخت ترش هم کرده اید.

    اگر مراجعی تاپیکی زد که خیلی خیلی ساده بود و همه مراجعان به سادگی یک توصیه به او کردند ، اما با تعجب دیدند که او کار دیگر می کند. این یعنی یک نکته غامض و مبهم وجود دارد.

    بگذارید خیلی شفاف و صریح بگویم:
    دلبستگی شما و اینقدر وابستگی شما به ایشون نشان از نقاط قوت بالای او و رفتارها و اشتباهات شما دارد.
    اتفاقا اگر فردی خیلی احساسی باشید. وقتی طرفتون همه ضعف باشد ، به مرور دلزده می شوید.
    احساساتی می دانید یعنی چه:
    محبت از احساسات هست.
    عشق هم از احساسات هست.
    اما
    نگرانی
    ترس
    نفرت
    تعجب
    و ... هم از احساسات هست.
    یعنی شما که احساسات قوی دارید. اگر این آقا به درد زندگی نخورد و رفتارش صحیح نباشد ولی روش شما صحیح باشد. این شما بودید که زودتر خواهان طلاق می شدید و نگرانی و ناراحتی در شما ایجاد می شد.

    اما اکنون به عکس هست.
    به جای شما ، او فراری هست؟

    پس شفاف بگویید او چه می خواهد؟ و چه انتظاری دارد که حتی به زعم ایشان هیچ امیدی به شما برای تغییر ندارد!!!!!

    غلام همت آنم که زیر چرخ کبـــود
    زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

    http://www.hamdardi.com
    دسترسی سریع به همدردی و مدیر همدردی با عضویت در کانال همدردی در ایتا

  8. 7 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    del (پنجشنبه 01 آبان 93), deljoo_deltang (چهارشنبه 30 مهر 93), parsa1400 (چهارشنبه 30 مهر 93), واحد (جمعه 02 آبان 93), رزا (پنجشنبه 01 آبان 93), سوده 82 (جمعه 23 آبان 93), شیدا. (پنجشنبه 01 آبان 93)

  9. #65
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 15 دی 96 [ 12:23]
    تاریخ عضویت
    1393-6-30
    نوشته ها
    85
    امتیاز
    3,791
    سطح
    38
    Points: 3,791, Level: 38
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 243 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی نمایش پست ها


    با سلام
    دقت کردید شیدا. گرامی چی گفت!!!
    یکبار دیگر با دقت مطالعه کنید نکته مهم همین!!!

    مسائل خیلی خوب و منسجم نوشته شده است.
    شما خودآگاه یا ناخودآگاه به صورت منسجم و شسته رفته می نویسید.

    من متوجه مطالبی که از خودتون و شوهرتان می نویسید می شوم.
    اما به نظر یک حلقه گمشده وجود دارد.
    یعنی من بیشتر تمایل دارم از آنهایی بشنوم که شما نمی نویسید.

    در یکی از پستهایتان اشاره کردید نمی دانید مشکل چیست؟!
    ساده و راحت بعد از این همه زندگی می نویسید که نمی دانید چرا او اینقدر اصرار به طلاق دارد!
    بعضی وقتهای در لفافه و مبهم می گویید او حاضر به تغییرات جزئی شده است اما حاضر نیست تغییرات اساسی بدهد!
    اساسا شما لیست و فهرستی از انتظارات و ناراحتی هایی که همسرت از شما دارد ارائه نکردید؟
    هیچ فهرستی از مشکلات و اشتباهات خود در زندگی ندادید.

    اینها همه یعنی شما در فضای مجازی فرصت منسجم نویسی پیدا کردید و این باعث شده است نکات مهم که به کار مشاوره بیفتد ناخودآگاه سانسور شود.

    ما در جلسات حضوری معمولا حتی از نحوه بیان، نشستن، و تیک ها تن صدا و نوع نگاه فرد و پافشاری ها و تپق ها و حاشیه پردازی هایش متوجه نقاط قوت و ضعفها می شویم.
    اینجا کار سخت هست. شما سخت ترش هم کرده اید.

    اگر مراجعی تاپیکی زد که خیلی خیلی ساده بود و همه مراجعان به سادگی یک توصیه به او کردند ، اما با تعجب دیدند که او کار دیگر می کند. این یعنی یک نکته غامض و مبهم وجود دارد.

    بگذارید خیلی شفاف و صریح بگویم:
    دلبستگی شما و اینقدر وابستگی شما به ایشون نشان از نقاط قوت بالای او و رفتارها و اشتباهات شما دارد.
    اتفاقا اگر فردی خیلی احساسی باشید. وقتی طرفتون همه ضعف باشد ، به مرور دلزده می شوید.
    احساساتی می دانید یعنی چه:
    محبت از احساسات هست.
    عشق هم از احساسات هست.
    اما
    نگرانی
    ترس
    نفرت
    تعجب
    و ... هم از احساسات هست.
    یعنی شما که احساسات قوی دارید. اگر این آقا به درد زندگی نخورد و رفتارش صحیح نباشد ولی روش شما صحیح باشد. این شما بودید که زودتر خواهان طلاق می شدید و نگرانی و ناراحتی در شما ایجاد می شد.

    اما اکنون به عکس هست.
    به جای شما ، او فراری هست؟

    پس شفاف بگویید او چه می خواهد؟ و چه انتظاری دارد که حتی به زعم ایشان هیچ امیدی به شما برای تغییر ندارد!!!!!
    با سلام اعتراف میکنم خوشم آمد.هم از پست شیدا گرامی خوشم آمد چون شنیدن اینکه قوی هستم حس خوبی دارد و هم از پست شما مدیر گرامی چون دیدن خودم از زاویه ایی دیگر برایم جذاب است.باید بگویم احساس میکنم کمی تائید طلب هستم حتی گاهی در زندگی به گونه ایی رفتار کردم تا تائید دیگران را داشته باشم و اگر کاری باب میلم بوده ولی تائید دیگران را نداشته و برعکس بقیه نظر مثبتی در مورد آن نداشته اند از خیرش گذشتم یا کاری که با آن مخالف بوده ام را پذیرفتم ولی بعد از پذیرفتن دچار خودخوری شده ام.یعنی خیلی جاها منفعل پرخاشگر عمل کرده ام
    شما خوب فهمیدید پس کمکم کنید تا من هم بفهمم.مسئله این است که من همسرم را به شدت قبول داشتم طرز فکر ایداولوژی و نگاه به مسائلش را به جز چند مورد اورا در همه موارد قبول داشتم قوی بودن و نوع تفکرش به من استقلال و آن چیزی که میخواستم را میداد اما این قبول داشتن به حدی بود که نظر او را مقدم بر نظر خود میدانستم الان فکر میکنم این حس شاید به خاطر اعتماد به نفس پایینم بوده.اما در طول زندگی من تقریبا در افکار پیرو بودم البته تکرار میکنم که چندین مورد بود که با ایشان تفاهم نداشتم.به دلیل همین قبول داشتن است که الان احساس میکنم من این زندگی را خراب کردم.نمیدانم واقعیت است یا از اعتماد به نفس پایین است یا از قبول داشتن زیاد همسرم.
    گفتم نمیدانم دلیل طلاق چیست.منظورم را واضح میگویم من میدانم او چه دلایلی برای طلاق دارد اما این دلایل از دید من مورد قبول من نیست الان میتوانم لیستی از آن را بدهم
    1-همسرم معتقد است من به او و خانواده اش احترام نمیگذارم.خب من این را قبول ندارم و هرچه به او میگویم معنی احترام تا حدی نسبی است و این اختلاف دید باعث میشود تو بگویی به من یا خانواده ام بی احترامی کردی ولی من میگویم نکردم .مثلا ما مهمانی دعوت میشدیم همیشه مادرشوهرم تعیین میکردند چه ساعتی برویم و وقتی من میگفتم منو تو یک خانواده مجزا هستیم خودمان تصمیم بگیریم که چه ساعتی به مهمانی میرویم او این حرف را بر پایه بی احترامی میگذاشت و میگفت وقتی بزرکتر میگوید فلان ساعت تو باید احترام بگذاری.خب بیاید حرفم را باز کنیم من چرا چنین چیزی از همسرم میخواستم.1-چون هیچوقت نمیشد که منو شوهرم خودمان یک ساعتی را برای مهمانی رفتن تعیین کنیم و همیشه مثل بچه های خانه به پدر و مادر ایشان چسبیده بودیم این مدل به من این احساس را میداد که مستقل نیستیم2-در خیلی موارد سبک زندگیه مادر شوهرم با من فرق داشت ایشان بر اساس برنامه ریزیه زندگیه خودشان زمان مهمانی رفتن را تنظیم میکردن و من به چندین دلیل نمیتوانستم آن ساعت به مهمانی بروم (دلایلی از جمله ظهر خواب بودن سر کار یا دانشگاه بودن طول کشیدن آماده شدنم و ...)3- اصلا حتی بعضی وقتها دلم میخواست همسرم از من بپرسد چه ساعتی برویم؟بدون اینکه به کسی گیر باشیم4-همسرم همیشه بررسی میکرد که بقیه چه میکنند بعد تصمیم میگرفت ما چه کنیم یک وقتهایی دلم میخواست بگویم به ما چه که فلانی ماشین ندارد به ما چه که فلانی کی میرود به ما چه که فلانی چه وقت و با که میآید بیا برای خودمان باشیم.شاید بگویید خب این حس مسئولیتش در قبال بقیه ستودنی است اما من میگویم من همین حس مسئولیت را روز اول دیدم و او را انتخاب کردم اما هر خصوصیتی که از حد(به نظر من)فراتر رود آدم را اذیت میکند شاید خودش راحت بود اما من اذیت میشدم این حس را داشتم که اول مادر پدر برادر .. حتی فامیل دورتر و در پایان من.5-اصلا یک وقتهایی لجم میگرفت حتی اگر کاری نداشتم به خاطر مسایل بالا با زمان تعیین شده مخالفت میکردم
    ببینید وقتی چند خانواده که هرکدام مستقل هستند مجبور باشند به حرف یک نفر(مادر شوهرم)همیشه خودشان را وفق دهند نارضایتی زیاد پیش میآید من همه را درک میکردم آنها یک ساعت قبل از قرار حاضر میشدند بعد کلی غر و نق که زود باشید بعد ما از آنطرف حرص که خب چه خبر است؟چرا اینقدر زود؟چرا اینقدر عجله میکنید؟مگر مسابقه است که اول از همه برسیم؟بعد در پیایان هنگام مهمانی رفتن همه ناراضیو عصبانی.خب چه کاری بود؟بهتر نبود هر خانواده ایی برای خودش طبق کارهایش برنامه ریزی کند؟نهایتا که ما مهمانی را میرفتیم یه ساعت اینورو آنور ارزش این ناراحتی را داشت؟ولی وقتی من حرف میزدم شوهرم به مثابه بی احترامی می دانست.اصلا من حق حرف زدن اعتراض نداشتم
    این یکی از انتظارات همسرم بود که تا حدی باز کردم خب حالا اگربخواهم رفتارهای اشتباه از سمت خودم را بگویم البته کاملا مطمئن نیستم1-من روش اعتراض کردن را بلد نبودم2-فکر میکردم در مورد همه مسائل میتوانم با همسرم حرف بزنم3-فکر میکردم اگر منطقی و بدون بی احترامی در مورد مادرش حرف بزنم اصولا نباید ناراحت بشود چون اوهم همین کار را در مورد خانواده من میکرد ولی گویا اشتباه میکردم4-زمان بیان اعتراضم شاید مناسب نبوده 5-رفتارم منفعلانه بود یعنی بر خلاف میلم میپذیرفتم ولی بعد به شوهرم غر میزدمو......
    البته شاید هرچه سنمان بالاتر میرفت من بیشتر متوجه میشدم که چه کاری را باید بکنم و چگونه بکنم و چه کاری را نباید بکنم حتی از یک موقعی به بعد تصمیم گرفتم از قایم شدن پشت همسرم دست بردارم و حرفهایم را به او منتقل نکنم و اگر حرفی با مادر شوهرم داشتم با خود ایشان بدون ایجاد هیچ نوع تنشی در میان بگذارم در خیلی موارد موفق بودم ولی همچنان همسرم اجازه تصمیم گیری یه نظر یا مشورت به من نمیداد
    ولی از نظر من این مسایل حل شدنی بود و طلاق راه حلش نبود باید صبر میکردیم و کمی دو طرف نرمش به خرج میدادیم و با صحبت به توافق در مورد مثلا مهمانی یا ساعتش میرسیدیم اما همسر من اهل حرف زدن نبود دوباری نظرش را میگفت و بعد دیگر هیچ و انتظار داشت من فقط اطاعت کنم
    این یک مثال بودو انتظارات دیگر میتوان گفت
    2-همه جا هر حرفی زدند من اطاعت کنم بدون هیچ حرف و نظر و اعتراضی
    3-سوال در مورد چیزی نپرسم چون به من ربطی ندارد هرجا خودشان صلاح بدانند به من میگویند(که البته هیچ وقت صلاح نبود کوچکترین مسایل مشترک را من بدانم و اصولا در عمل انجام شده قرار میگرفتم)
    4-در مورد انتظاراتشان حرف نزنند و من خودم از نشانه ها همه چیز را بفهمم(آخر مگر من چشم خوان یا پیشانی خوان هستم؟من همین حرف عادی را هم باید کلی رویش فکرکنم تا بفهمم چه میگوید.آخر از خودم که نمیتوانم حدس بزنم)
    من قبول دارم که نقصان هایی دارم اما یک انسان در برخورد با بقیه و با بازخوردهایی که از بقیه میگیرد میتواند خودش را اصلاح کند من میخواهم خودم را اصلاح کنم اما همسرم نمیخواست از نظر او اصلا چرا چیزی باید خراب باشد که بخواهیم وقت صرف درست کردنش بکنیم؟
    مشاور در ابتدا به ما گفتند روزی ده دقیقه هر زمانی که توانستید باهم صحبت منید فقط از چیزهایی که ناراحتتان کرده بگویید و طرف مقابل فقط گوش دهد ولی همسرم همکاری نمیکرد اصلا کمک نمیکرد حرف نمیزد آنقدر مسایل ریز را در خودش نگه میداشت تا منفجر بشود ببینید من فکر میکنم از این اختلاف نظرها در زندگیه همه هست ولی با صبر همکاری و گذشت میتوان به یک نقطه آرامش رسید

    یادم میآید مشاوری میرفتیم که راه کارهایی میدادند بعد از چند جلسه همسرم دیگر نیامد وقتی علت را جستجو کردم همسرم گفت ایشون مثل دلالها عمل میکند کمی تو را به سمت من و کمی من را به سمت تو میآورد تا یک جایی بهم برسیم و وقتی من گفتم خب همین است در زندگی زن و شوهر هر دو کمی از خود تغییر میکنند کمی گذشت میکنند تا به یک نقطه مشترک برسند همسرم گفت ولی من مشکلی ندارم من به خاطر نقص و کمبودهای تو سطح خودمو دارم میارم پایین.این عین جمله خودشه.خیلی ناراحت شدم ولی هیچ دعوا یا بحثی پیش نیاوردم ولی فهمیدم من را مسبب تمام مشکلات میداند چون به نظرش مقصرم و پر از نقص و کمبود
    ویرایش توسط تقدیر : چهارشنبه 30 مهر 93 در ساعت 19:58

  10. 2 کاربر از پست مفید تقدیر تشکرکرده اند .

    رزا (پنجشنبه 01 آبان 93), سوده 82 (جمعه 23 آبان 93)

  11. #66
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 01 اردیبهشت 97 [ 02:14]
    تاریخ عضویت
    1390-1-11
    نوشته ها
    1,700
    امتیاز
    16,289
    سطح
    81
    Points: 16,289, Level: 81
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,578

    تشکرشده 5,967 در 1,568 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    202
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط تقدیر نمایش پست ها
    مختلف رفتار با تو رو امتحان کردم خب اگه اونا نتیجه نداد حالا میریم پیش این مشاوره جدید و از اول رفتارامون و با هم هماهنگ میکنیم ولی اون اصن منکر تلاشای من میشد.خب چون از روز اول هی میگفت طلاق من هربار با گریه و خواهش و درخواست میخواستم ازش که کوتاه بیاد برای آروم کردن اوضاع همه تقصیرا رو گردن میگرفتم و بهش قول میدادم درست کنم اوضاعو و چون همش میگفت تقصیر توئه میگفتم خودمو عوض میکنم و خودمو درست میکنم ولی چون این حرف از ترس بود نهایتش من تا یه هفته میتونستم باب میل اون باشم دقیقا ولی بعد دوباره خودم میشدم ولی اون انگار منه واقعیو نمیخواست اون زن رویایشو میخواست.ا
    اون قسمت که قرمز کردم رو میشه بیشتر توضیح بدی که منظورت از کارهایی که باب میلش بود و یک هفته فقط میتونستی انجام بدی چیه؟ چه کارهایی و چه تغییراتی باب میل همسرت بود که شما تنها یک هفته میتونستی دوام بیاری و اونا رو انجام بدی ؟
    هر آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
    و هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند

  12. 3 کاربر از پست مفید deljoo_deltang تشکرکرده اند .

    parsa1400 (چهارشنبه 30 مهر 93), سوده 82 (جمعه 23 آبان 93), شیدا. (پنجشنبه 01 آبان 93)

  13. #67
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 15 دی 96 [ 12:23]
    تاریخ عضویت
    1393-6-30
    نوشته ها
    85
    امتیاز
    3,791
    سطح
    38
    Points: 3,791, Level: 38
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 243 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط deljoo_deltang نمایش پست ها
    اون قسمت که قرمز کردم رو میشه بیشتر توضیح بدی که منظورت از کارهایی که باب میلش بود و یک هفته فقط میتونستی انجام بدی چیه؟ چه کارهایی و چه تغییراتی باب میل همسرت بود که شما تنها یک هفته میتونستی دوام بیاری و اونا رو انجام بدی ؟
    سلام من خودم دقیقا نمیدونم چه کارهایی میکردم که باب میلش بود شاید بهم خرده بگیرین که چجوری آخه نمیفهمیدی؟یه چند موردو میگم خدمتتون
    این حرف که تا یک هفته خوب بودم را از زبان همسرم گفتم نه خودم.ایشون اعتقاد داره همونطور که یه آدم نامسلمان یک شبه مسلمان میشه و اعتقاداتش کلا عوض میشه منم وقتی قبول میکنم عوض بشم باید از فردا صبح یکی دیگه باشم ولی خب یا من نمیتونستم یا واقعا کار نشدیه.
    احساسی که من تو اون هفته داشتم این بود که خیلی غمگین آروم تسلیم کامل و فقط گوش به فرمان و اطاعت کننده هستم بدون هیچ نظر و اعتراضی سرم تو کار خودم و مشغول انجام وظایفم از جمله کار در منزل خیلی بیشتر از حالت عادی. ملزم به انجام وظایف زناشویی و کلا گذروندن زمان بدون بیان احساسات درونیم چه ناراحتی و گریه زاری چه شوخی و صمیمیت.یه وقتایی زمانی که ناراحت میشد با خودم میگفتم ای وای من دوباره صمیمی شدم باهاش البته چون اون میگفت تو اصلا نمیدونی با کی طرفی و من شوهرتم .ولی به خدا اصلا فکر نکنید که منظورم از شوخی و صمیمیت یه چیز داغون و سطح پایینه من همیشه با احترام باهاش برخورد میکردم نمیدونم چرا این حرفو میزد.در ضمن اینکه خیلی جاها میگم نمیدونم به این دلیله که همسرم اصلا حرف نمیزد اصلا در مورد خودش حسش فکرش چیزی نمیگفت و از رفتارشم نمیشد چیزی فهمید چون تو فکرش یه چیز دیگه بود ولی رفتارش چیز دیگه و باعث گمراه شدن آدم میشد واسه همین در طول زندگی من خیلی اتفاقای عاشقانه و خوش میتونم براتون بگم اما اگر ایشون در مورد همون موضوع حرف میزد بسیار سیاهو تلخ موضوع به نظر میرسید و وقتی من میدیدم تو زمانی که داشته به من خوش میگذشته ایشون میگه که داشته زجر میکشیده شاخ درمیوردم نمیدونم واقعا راس میگه که داشته زجر میکشیده یا حالا یه چیزی میگه؟ولی اگه هم زجر میکشید رفتارش جور دیگری بود چون میخندید خوشحال بود و من حس میکردم چه روز خوبی رو سپری کردیم.ببینید ایشون راضی بشو نبودن هیچی خوشحالش نمیکرد.من خودم یادم میاد چند بار امتحانش کردم چون با خودم میگفتم شاید من متوجه رفتارم نیستم حالا این امتحان چجوری بود:یک بار به مدت یک هفته هر کاری که میخواست میکردم همه چیزو براش مهیا کردم هرچی گفت فقط میگفتم چشم مواظب لحنم بودم آروم باهاش حرف میزدم عزیزمو جونم از دهنم نمی افتاد جوری بود که مینشست رو مبل پاشو میذاشت رو میز و دستور میداد.آب بیار چای بیار موبایلمو بده فلان چیزو میخوام . غذا لباس همه حاضر و من گوش به فرمان ولی در پایان یک هفته وقتی ازشون پرسیدم خب این یک هفته از من راضی بودی؟از رفتارم در کمال تعجب دیدم ایشون میگه نه اصلا فرقی نکردی.وای شاخ درآورده بودم میخواستم خودمو بکشم چجور هیچ فرقی نکرده بودم؟پس دیگه چجوری باید باشم؟توقع داری اطاعتت کنم ولی وقتی اینکارو میکنم میگی نکردی؟خب چون حرفم نمیزد دیگه گیج و مستاصل میشدم
    واسه همین الان میگم دقیقا نمیدونم چی میخواست یا چی میگفت ولی مشاوره هم رفتیم ولی ایشونم گفت حرفاش مبهمه چیزی راضیش نمیکنه
    خب شما بگید اصلا من یه زنی که در طول زندگیم در مقابل همسرم خطا کردم باید ایشون کمکم کنه تا بتونم بفهمم چی هستم کی هستم چجور باید باشم!!!!!خب ایشون توقع داشتن من کنسرو درستیو کاملی باشم فقط در کنسرو بازکنی و همه چیز مهیا بدون هیچ تلاشی.خب این که نشد.
    نقل قول نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی نمایش پست ها


    اما به نظر یک حلقه گمشده وجود دارد.


    در یکی از پستهایتان اشاره کردید نمی دانید مشکل چیست؟!

    اتفاقا اگر فردی خیلی احساسی باشید. وقتی طرفتون همه ضعف باشد ، به مرور دلزده می شوید.
    احساساتی می دانید یعنی چه:
    محبت از احساسات هست.
    عشق هم از احساسات هست.
    اما
    نگرانی
    ترس
    نفرت
    تعجب
    و ... هم از احساسات هست.
    یعنی شما که احساسات قوی دارید. اگر این آقا به درد زندگی نخورد و رفتارش صحیح نباشد ولی روش شما صحیح باشد. این شما بودید که زودتر خواهان طلاق می شدید و نگرانی و ناراحتی در شما ایجاد می شد.
    با سلام به مدیر گرامی
    بله کاملا حق با شماست اما به شرطی که من آدمی با خودآگاهیه بالا و کاملا طبیعی بدون هیچ نقطه ضعف خاصی باشم اما اگر من دارای تیپ شخصیتیه وابسته و ضعیف باشم چه؟اگر اعتماد به نفسم در حدی پایین باشد که فکر کنم بدون آن آقا زندگی برایم تمام است چه؟اگر ترس از دست دادن یا ترس از طلاق داشته باشم چه؟اگر یاد نگرفته باشم خودم را دوست بدارم چه؟اگر تمام تصمیم گیریهایم بر اساس احساساتم که غالبا ترس و نگرانیست باشد چه؟
    آیا قبول دارید که در این صورت هرچه هم که طرفم ضعیف باشد و یا هرچه که من در این زندگی زجر کشیده باشم باز هم نمیتوانم از آن دست بردارم؟
    خصوصیاتی که گفتم نقاط ضعف من است به علاوه چیزهای دیگر .
    من در پست های قبلیم هم گفتم که الان مطمئن نیستم این زجرها برای دوست داشتن است یا از روی ترس و وابستگی.

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط deljoo_deltang نمایش پست ها
    اون قسمت که قرمز کردم رو میشه بیشتر توضیح بدی که منظورت از کارهایی که باب میلش بود و یک هفته فقط میتونستی انجام بدی چیه؟ چه کارهایی و چه تغییراتی باب میل همسرت بود که شما تنها یک هفته میتونستی دوام بیاری و اونا رو انجام بدی ؟
    سلام من خودم دقیقا نمیدونم چه کارهایی میکردم که باب میلش بود شاید بهم خرده بگیرین که چجوری آخه نمیفهمیدی؟یه چند موردو میگم خدمتتون
    این حرف که تا یک هفته خوب بودم را از زبان همسرم گفتم نه خودم.ایشون اعتقاد داره همونطور که یه آدم نامسلمان یک شبه مسلمان میشه و اعتقاداتش کلا عوض میشه منم وقتی قبول میکنم عوض بشم باید از فردا صبح یکی دیگه باشم ولی خب یا من نمیتونستم یا واقعا کار نشدیه.
    احساسی که من تو اون هفته داشتم این بود که خیلی غمگین آروم تسلیم کامل و فقط گوش به فرمان و اطاعت کننده هستم بدون هیچ نظر و اعتراضی سرم تو کار خودم و مشغول انجام وظایفم از جمله کار در منزل خیلی بیشتر از حالت عادی. ملزم به انجام وظایف زناشویی و کلا گذروندن زمان بدون بیان احساسات درونیم چه ناراحتی و گریه زاری چه شوخی و صمیمیت.یه وقتایی زمانی که ناراحت میشد با خودم میگفتم ای وای من دوباره صمیمی شدم باهاش البته چون اون میگفت تو اصلا نمیدونی با کی طرفی و من شوهرتم .ولی به خدا اصلا فکر نکنید که منظورم از شوخی و صمیمیت یه چیز داغون و سطح پایینه من همیشه با احترام باهاش برخورد میکردم نمیدونم چرا این حرفو میزد.در ضمن اینکه خیلی جاها میگم نمیدونم به این دلیله که همسرم اصلا حرف نمیزد اصلا در مورد خودش حسش فکرش چیزی نمیگفت و از رفتارشم نمیشد چیزی فهمید چون تو فکرش یه چیز دیگه بود ولی رفتارش چیز دیگه و باعث گمراه شدن آدم میشد واسه همین در طول زندگی من خیلی اتفاقای عاشقانه و خوش میتونم براتون بگم اما اگر ایشون در مورد همون موضوع حرف میزد بسیار سیاهو تلخ موضوع به نظر میرسید و وقتی من میدیدم تو زمانی که داشته به من خوش میگذشته ایشون میگه که داشته زجر میکشیده شاخ درمیوردم نمیدونم واقعا راس میگه که داشته زجر میکشیده یا حالا یه چیزی میگه؟ولی اگه هم زجر میکشید رفتارش جور دیگری بود چون میخندید خوشحال بود و من حس میکردم چه روز خوبی رو سپری کردیم.ببینید ایشون راضی بشو نبودن هیچی خوشحالش نمیکرد.من خودم یادم میاد چند بار امتحانش کردم چون با خودم میگفتم شاید من متوجه رفتارم نیستم حالا این امتحان چجوری بود:یک بار به مدت یک هفته هر کاری که میخواست میکردم همه چیزو براش مهیا کردم هرچی گفت فقط میگفتم چشم مواظب لحنم بودم آروم باهاش حرف میزدم عزیزمو جونم از دهنم نمی افتاد جوری بود که مینشست رو مبل پاشو میذاشت رو میز و دستور میداد.آب بیار چای بیار موبایلمو بده فلان چیزو میخوام . غذا لباس همه حاضر و من گوش به فرمان ولی در پایان یک هفته وقتی ازشون پرسیدم خب این یک هفته از من راضی بودی؟از رفتارم در کمال تعجب دیدم ایشون میگه نه اصلا فرقی نکردی.وای شاخ درآورده بودم میخواستم خودمو بکشم چجور هیچ فرقی نکرده بودم؟پس دیگه چجوری باید باشم؟توقع داری اطاعتت کنم ولی وقتی اینکارو میکنم میگی نکردی؟خب چون حرفم نمیزد دیگه گیج و مستاصل میشدم
    واسه همین الان میگم دقیقا نمیدونم چی میخواست یا چی میگفت ولی مشاوره هم رفتیم ولی ایشونم گفت حرفاش مبهمه چیزی راضیش نمیکنه
    خب شما بگید اصلا من یه زنی که در طول زندگیم در مقابل همسرم خطا کردم باید ایشون کمکم کنه تا بتونم بفهمم چی هستم کی هستم چجور باید باشم!!!!!خب ایشون توقع داشتن من کنسرو درستیو کاملی باشم فقط در کنسرو بازکنی و همه چیز مهیا بدون هیچ تلاشی.خب این که نشد.
    نقل قول نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی نمایش پست ها


    اما به نظر یک حلقه گمشده وجود دارد.


    در یکی از پستهایتان اشاره کردید نمی دانید مشکل چیست؟!

    اتفاقا اگر فردی خیلی احساسی باشید. وقتی طرفتون همه ضعف باشد ، به مرور دلزده می شوید.
    احساساتی می دانید یعنی چه:
    محبت از احساسات هست.
    عشق هم از احساسات هست.
    اما
    نگرانی
    ترس
    نفرت
    تعجب
    و ... هم از احساسات هست.
    یعنی شما که احساسات قوی دارید. اگر این آقا به درد زندگی نخورد و رفتارش صحیح نباشد ولی روش شما صحیح باشد. این شما بودید که زودتر خواهان طلاق می شدید و نگرانی و ناراحتی در شما ایجاد می شد.
    با سلام به مدیر گرامی
    بله در مورد جمله آخرتون کاملا حق با شماست اما به شرطی که من آدمی با خودآگاهیه بالا و کاملا طبیعی بدون هیچ نقطه ضعف خاصی باشم اما اگر من دارای تیپ شخصیتیه وابسته و ضعیف باشم چه؟اگر اعتماد به نفسم در حدی پایین باشد که فکر کنم بدون آن آقا زندگی برایم تمام است چه؟اگر ترس از دست دادن یا ترس از طلاق داشته باشم چه؟اگر یاد نگرفته باشم خودم را دوست بدارم چه؟اگر تمام تصمیم گیریهایم بر اساس احساساتم که غالبا ترس و نگرانیست باشد چه؟
    آیا قبول دارید که در این صورت هرچه هم که طرفم ضعیف باشد و یا هرچه که من در این زندگی زجر کشیده باشم باز هم نمیتوانم از آن دست بردارم؟
    خصوصیاتی که گفتم نقاط ضعف من است به علاوه چیزهای دیگر .
    من در پست های قبلیم هم گفتم که الان مطمئن نیستم این زجرها برای دوست داشتن است یا از روی ترس و وابستگی.
    به نظر من هم یک چیز عجیبی وجود داشت که نمیفهمم چیست ایشان رفتارش چیزی بود ولی در مغزش چیز دیگری.وتا حرف نمیزد نمیشد از درونش اطلاع یافت.انگار همیشه با خودش درگیر بود چیزی خوشحالش نمیکرد به زور میخنداندمش.آنقدر برنامه میریختم ادا اصول می آمدم تا لبخند بزند تازه خود من آدمی با سنسورهای قوی که تا تقی به توقی میخورد کلی اشک میریختم وقتی ناراحتیش از حدی عبور میکرد من را هم به ته دره ناراحتی می کشید.شاید الان دارم نتیجه همه احساسات مزخرفم را میبینم.یک وقتهایی با خودم فکر میکردم کاش کمی سنگ بودم ایقدر حس نداشتم .وقتی از همسرم ناراحت میشدم او میتوانست با خرید یک بسته پاستیل مرا خوشحال کند میدانید چرا؟چون همیشه با خودم میگفتم هیچ ناراحتی ارزش این همه کش دادن ندارد و بگذار دست همسرم را رد نکنم تا بار دیگر هم نازم را بکشد و اصلا حوصله ناراحتی نداشتم ولی اگر ایشان ناراحت میشد خودم راهم که قیمه قیمه میکردم حالش خوب نمیشد

  14. 2 کاربر از پست مفید تقدیر تشکرکرده اند .

    nimaaa (یکشنبه 04 آبان 93), سوده 82 (جمعه 23 آبان 93)

  15. #68
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 15 دی 96 [ 12:23]
    تاریخ عضویت
    1393-6-30
    نوشته ها
    85
    امتیاز
    3,791
    سطح
    38
    Points: 3,791, Level: 38
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 243 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دلم خیلی گرفته.یعنی در اصل خیلی دلتنگم خیلی زیاد نمیدونم با این حسام چه کنم.غم ناراحتی ترس نا امیدی استیصال استرس و نگرانی تنهایی و دلتنگی.امروز از اوا صبح تا الان فقط گریه کردم با دوستامم حرف زدم ولی فایده ایی نداشت یک ساعتی آروم میشدم و دوباره از اول.همه چیز منو یاد اون میندازه و فقط یاد روزای خوب یاد لحظه های قشنگ یادخنده هامون یاد آرزوهام برنامه ریزیهامون.انگار کسی که عاشقم بوده رو از دست دادم در صورتی که اون عاشقم نبود.پس من کجام؟توکودوم رویا دارم غلت میخورم؟یادم میاد یکبار به قدری اذیتم کرد و حرصم داد و غصه ام داد که با تیغ کنار رگ دستمو بریدم سوزش زیادی داشت دوباره فرداش با همون تیغ روهمون بریدگی رو بریدم دردش بیشتر بود.اینکارو کردم تا سوزشش بمونه تا یادم بمونه چطور باهام رفتار میکرد چقدر بهم بی اعتنایی میکرد و باهام سرد رفتار میکرد.اما الان چرا دردش یادم نیست؟خیلی شده بود به خودکشی فکر کنم توی یه بسته کلی قرص آماده کرده بودم اما میدونستم که نمیکنم چون همیشه صورت مادرم میومد جلو چشمم نمیخواستم درد به این بزرگی بهش وارد کنم .اما از زندگیم یه وقتایی بینهایت زجر میکشیدم.همسرم یه وقتایی دوروز باهام حرف نمیزد .تویه اون یکسالو نیمی که تو خونه خودمون بودیم وقتی قهر میکردیم باهم حرف میزدیم اماسرسنگین یعنی من اینجوری بودم اونم همین کارو میکرد آخه از قهر متنفرم.معتقدم خدا زبون داده که استفاده کنی.همه چیز سرجاش بود ولی مثلا نمیخندیدم و سرسنگین بودم اما از وقتی اومدیم با مادرشوهرم اینا زندگی کردیم چون پدرشوهرم یهو دوماه با مادرشوهرم قهرمیکرد حرف نمیزد این شوهرماهم یادگرفته بود ومن زجری میکشیدما.شوهرم خیلی خوب بود فقط یه موردی بود.کلی خوبی میکرد البته به روش خودش منم بدم نمیومد شاید دلم میخواست اونجورباشه که من میخوام ولی خب بازم دوست داشتم اما یهو نمیدونم چش میشد ظرف سه چهار روز میزد هرچیخوبی کرده بودا خراب میکرد اصن از چش و گوش آدم درمیاورد.اصلا مث خانما که عادت ماهیانه دارن عصبی میشن اونم هرماه یهو قاط میزد روزگارو سیاه میکرد.انگار من هرماه سهمیه داشتم چند روزی خون گریه کنم.اما خوب بود.دلم واسه همش تنگ شده اون زندگی با چیزی که من میخواستم فرق داشت شاید من به واقع اون زندگی رو دوست نداشتم بلکه داشتم تو رویاهام با زندگیه رویاییم خوش میگذروندم.شاید فقط مرد رویاهامو میدیدم .من همسرمو رویایی میدیدم.اما همسر واقعیم یه روزایی یه وقتایی یه جاهایی همون مرد رویاهام بود.دلم واسه همسر واقعیمم تنگ شده با اینکه همیشه عبوس و اخمو بود.باورم نمیشه آدمی که یه روز انقدر بهم نزدیک بود که صدای نفساش تو گوشم بود حالا اینقدر از من دور باشه و منو نخواد.یه جورایی دردناکه واسم.میشناختمش اما نه این مدلی که حالا هست .اس ام اس میدم لباسای پاییزمو میخوام اینجا لباس ندارم آخه.جواب نمیده .زنگ میزنم جواب نمیده.آخه مگه چه کردم من؟من که وسط اختلافاتمونم بازم دوسش داشتم من که از خودم گذشتم.منکه میدیم خوبیاشو و ازش تشکر میکردم
    دلم براش تنگ شده زیاد
    ببخشید فعلا رو پیک احساساتم هستم حرف زیاد زدم اما نمیدونم با دلم چه کنم حتی اینجاهم ازش خوشم میاد راحت و سفت و بی هیچ حسی میگه نمیخوام.خوش به حالش کاش منم اینقدر قوی بودم

  16. #69
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 15 دی 96 [ 12:23]
    تاریخ عضویت
    1393-6-30
    نوشته ها
    85
    امتیاز
    3,791
    سطح
    38
    Points: 3,791, Level: 38
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 243 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array
    با سلام و آرزوی سلامتی برای همه دوستان و راهنمایان بنده
    یه دوهفته ای بود دوباره حس خود سرزنشی داشتم مخصوصا دیروز.همش به خودم میگفتم تقصیر توبود تو خرابش کردی اگه فلان کارو نمیکردی اینجور نمیشد اگه فلان کارو میکردی حالا اینجا نبودی.خلاصه که از بس تو مغزم گفت و شنود و بحث داشتم درحال دیوونه شدن بودم.مخصوصا اینکه وقتی تاپیکای بقیه و راهنماییهایی که بهشون شده بود و مقالات مختلف رو میخوندم احساس میکردم چقدر عقبم چقدر ایراد دارم چقدر اشتباه کردم.
    امروز به ذهنم گفتم باشه قبول تو درست میگی من پر از ایرادم من تو زندگی خیلی اشتباه کردم اصلا من خرابش کردم(البته قبول این قسمت آخر دردآوره و هنوز کامل اینو قبول نکردم.)ولی یعنی نمیتونم درستش کنم؟خودمو که میتونم درست کنم؟حداقل تصمیمشو که دارم؟خب واسه اول کار خوبه مگه نه؟
    اینو که گفتم ذهنم دست از جنگ برداشت.یکم آرومتر شدم.
    حالا به هر دلیلی این فکر و ذهنم به من میگه تو مقصری دلیلشو نمیدونم ولی میگه!!!!نمیتونم انکارش کنم.بهم میگن انقده خودتو سرزنش نکن تو تلاشتو کردی ولی من نمیتونم جلو این حسو بگیرم سرکوبش کنم و بهش بگم نباش.چون آخه هست. این فکر به ذهنم رسید باهاش آشتی کنم بعد هدایتش کنم.
    مدیر محترم از ایراداتم پرسیدید.الان میخوام واسه شما و خودم و ذهنم بگم

    شدت احساساتم بقدری زیاد بود که میتونم بگم در حد اورانیوم بالای 80درصد غنی شده بود.البته الانم تقریبا زیاده با این یکی نمیدونم چه کنم.خیلی اذیتم میکنه همش میگم کاش انقدر حس نداشتم تو موقعیت ها و بحرانها بد جور کارو خراب میکنه سنسورام خیلی قویه حتی بقیه بچه ها تو خونه اینجور نیستن من یه وقتایی حس میکنم مشکل دارم

    من آستانه تحمل پایینی دارم البته خیلی به نظر خودم بهتر شدم.من هیچیو نمیتونستم تحمل کنم.منظورم از هیچی شرایط بیرونی تحمیل شده است.مثلا گرما رو اصلا نمیتونستم تحمل کنم ولی خداییش به جایی رسیدم که خودمم تعجب کردم از تحمل خودم.ولی فکر میکنم بازم جای کار داره در برخورد با تنش هامیخوام تحملم بالاتر بره
    وقتی چیزی از تحملم خارج بود یا برخلاف میلم اجبارا میپذیرفتم غر میزدم.(الهی بمیرم چقدر به جون شوهرم غر زدم ولی خب آخه اونم همش منو تو اون شرایط قرار میداد اصلا به روحیات من توجه نداشت.منم فکر میکردم با این غر غرا اون یه کاری واسه بهبود میکنه.شاید یه جورایی از اعتماد زیاد من بهش مبنی بر اینکه همیشه میتونه اوضاعو درست کنه و حمایتگر بودنش این اتفاق میفتاد)ولی از یه روزی که شوهرم پیش مشاوره اینو عنوان کرد و ایشون راهکاری بهم دادند کمتر شد چون دیگه بعدش حرفی از غر زدن من نزدند در صورتی که قبلش خیلی شکایت میکرد

    من وابسته بودم. همش به شوهرم میگفتم بدون تو میمیرم با یه اخمش سریع بهم میریختم ترس از دست دادنش باعث میشد هرچیزیو از سمت اون بپذیرم حتی اگه با خواسته هام مخالفت داشت

    من خیلی زود رنجم یعنی در واقع همش سعی دارم بقیه رو با کارام راضی نگه دارم واسه همین توقع هم پیدا میکنم که بقیه هم باهام همونجوری که میخوام باشن ولی این خب توقع بیجاییه به نظرم چون ما فقط رفتار خودمون دست خودمونه که اونم تازه خیلی وقتا زور میزنیم دست خودمون باشه دیگه چه برسه به رفتار و عکس الملای بقیه.ولی من دقیقا سر بزنگاه همه چیز یادم میره هی با خودم میگم چرا اینجور کرد؟چرا فلان حرفو زد؟منظورش یعنی این بود؟ولی غالب وقتا این ناراحتیو تو خودم نگه میدارم و بشکلای مختلف مث غر یا عصبانیت یا خودخوری بروز میکنه

    من نمیتونم عمیق فکر کنم نمیتونم چند بعدی فکر کنم نمیتونم دقیقا وسط یه بحران سریع فکر کنم نمیتونم کاربرد یه راهکارو تعمیم بدم به مسائل مشابه
    و

    فاجعه ترین قسمت کار به نظر خودم چیزیه به اسم ترسمن از خیلی چیزا ترس دارم.از از دست دادن از تحمل درد و استرس از بی توجهی از بی محبتی دیدن از طلاق و این ترس جوریه که مانع حرکتم میشه
    باخودم میگم چه آدم غیر قابل تحملی هستم شاید همسرم واقعا حق داره نخواد باهام دیگه زندگی کنه اما در کنار همه اینها من یه صفت دیگه دارم که فکر میکردم بتونه کمکم کنه و اونم عشق به همسرم و زندگیه ولی انگار اشتباه فکر میکردم دلم میخواد خودم رو بسازم اما خیلی روزا دلتنگی و نا امیدیو دلشکستگی سایه میندازه رو وجودم.چه کنم خدا؟

  17. #70
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 93 [ 02:33]
    تاریخ عضویت
    1393-5-15
    نوشته ها
    40
    دستاوردها:
    3 months registered
    تشکرها
    1

    تشکرشده 138 در 41 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من كاملا متوجه ميشم كه چي ميگي چون بيشتر مواردي كه تو گذروندي منم گذروندم نميدونم چند سالته ولي بهت اطمينان ميدم يه كم صبوري همه چيو درست ميكنه عزيزم من خيلي زود ازدواج كردم همسرم اوايل زندگيم عاشقانه بود چون ما عاشق هم بوديم ولي بعد از چند سال اول روزي نبود كه من با گريه نخوابم همسرم ناراحت بود كه چرا زود ازدواج كرده و همه ناكاميهاي زندگيشو از چشم من ميديد من بارها مجبور شدم خونه رو ترك كنم و بارها حرف طلاقو ميزد يكسالي كه اوج اختلافمون بود هر روز حرفشو ميزد ولي ما فقط با هم بحث ميكرديم دعواي شديدي بينمون نميشد ما تا دادگاه هم واسه طلاق رفتيم الان چند سال از اون روزاي تلخ و بد ميگذره همسرم ديگه يه جوون پر از كينه نيست من دارم ثمره همه صبوريامو ميبينم واسه همينم خواستم بهت پيشنهاد كنم اگه هنوزم شوهرتو دوست داري برگرد پيشش و تا جايي كه ميتوني خوب و صبور باش دل مادرشوهرتو بدست بيار ميدونم كه اونا فكر ميكنن تافته جدا بافته هستن من با اينطور ادما زندگي كردم ساليان سال ميشناسمشون و ميدونم راضي نميشن نخواه كه راضيشون كني فقط يه كم ديگه صبوري كني شوهرت بزرگ ميشه و تلافي همه روزاي بد رو با خوبياش برات در مياره بعدن پشيمون ميشي اينهمه منت كشي كردي صبوري كردي من مطمعنم الان نزديك قله هستين و بعدش سرازيريه حيفه كه نتيجه صبوريتو نبيني من جاي شما باشم برميگردم خونه و ميگم من دوست دارم طلاق نميخوام خودت برو طلاقم بده هر وقت طلاقم دادي از اينجا ميرم تا اونروز اينجا خونه منه و من همينجا ميمونم پيش شوهرم :)


 
صفحه 7 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 02:04 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.