سلام

داشتان زندگی من یک پازل است.
7 ماه پیش بادختری که دوسال دوست بودیم، عقد کردیم. قبل عقد پدرش که از علاقه زیاد من باخبر بود شرط گذاشت یا یک خونه یا زمینی بنام دخترش بزنم و 1000سکه مهر بدم. منم در نهایت پذیرفتم.
ما ابتدا صیغه کردیم اما بعد از2هفته من از خانمم پرسیدم که کی بریم عقد؟ گفت بابام گفته هر وقت ملک رو زدی بنامم بیاین تامن زمان عقد رو معلوم کنم.... من ناراحت شدم ازین حرف و گفتم مگه گرو کشیه؟؟؟ با قهر رفتم و نمیدونم چی شد که پدرش همه چیو بهم زد.
----------------------------
بعد از سه ماه با اینکه خونوادش مخالفت شدید داشتن دختره اونارو راضی کرد ما عقد کنیم. البته ما قبل ازدواج باهم رابطه زناشویی داشتیم و مادرش ازین موضوع مطلع بود. ما عقد کردیم با همون شرایط اما همان روز عقد نامه ای پر از توهین و با قصد برهم زندن زندگی توی پارکینگ خونشون افتاد که با اتمام نامه که بعنوان (( برادرمون دخترتونو دوس نداره)) بود، خونواده منو به این کار متهم کردن، اما متن نامه حاوی اطلاعاتی بود که فقط من و خانمم و مادر دختر و خواهرش ازون مطلع بودیم.
به هر حال بدون دعوا و بحثی در همون ابتدا یدفه بحث طلاق در بین خودشون مطرح شد اما خانمم به اون تن نداد و موضوع رو فیصله داد

----------------------------------------
خونواده خانمم خونشون شمال بود، و من پس از چند هفته رفتم شمال، و بدون اینکه بین ما بحث و حتی یک کلمه بین اون و خونواده من و بالعکس بحصی شده باشه، سنگین شدیم باهم. و این دو هفته طول کشید. من دیدم خیلی دیر شد، زنگ زدم کجایی ؟ و بیا ! و در جواب گفت یه مدت ازهم دور باشیم بهتره... اما بعد از یه هفته دیدم مهریه رو گذاشتن اجرا و ملک رو توقیف و حسابمو مسدود کردن.
پدرش پله های دادگاه رو هی بالا و پایین میرفت انگار قاتل گرفته...
رابطه من و پدرش بسیار بد بود. چون انتظار داشت در مقابل توهین و درشتی که میکنه من سکوت کنم. شایدم اینها همه نقشه بود.
-------------------------
بعد از دوماه من با اصرار خانمم رو آوردم تهران، ملک و حساب و همه چیو آزاد کردم. ما اینجا زندگی رو شروع کردیم موقتا. در مورد خودم بگم:
من یک مرد احساساتی و آرومم. بسیار مهربون و با محبت. در تمام طول آشناییمون همیشه گذشت بامن بوده. به حدی بهش محبت کردم که همیشه می گفت تو مهربون ترین انسان روی زمینی.
من عشق داشتم بهش. هرگر حتی توی فکرم بهش خیانت نکردم. وقتی اوردمش اینجا واسش یه ست جواهر روز زن خریدم.بهترین لباسها،تفریخات، همه چی هرچی میخواست. هم شوهرش بودم هم خوانودش. اما یه دعوایی بینمون شد. و اون فورا زنگ زد به خونوادش و اونا با این فرصت اومدن اینجا و بردنش. نذاشتن ارتباطی باهاش داشته باشم و مجبورم کردن که توافقی جدا بشیم. خانمم میگفت دوست دارم. اما اونا گفتن یا ما یا شوهرت. اگه باشوهرت باشی دیگه کلا باید خونوادتو رها کنی برای همیشه نه پدر و مادر و خواهر داری!!!

----------------------------------------------------
در اون سه هفته ایمیل میزدم،گاهی زنگ میزدم خونش و... اصرار میکردم جدا نشیم. خودشم دوس نداشت. حتی بهم زنگ زد ناله زد که بدون من میمیره. اما نتونست مقاومت کنه.
ما سه روز پیش جدا شدیم. روزهای سخت و وحشتناکی رو دارم سپری میکنم.
آیا خانمم به من رجوع میکنه؟ آیا میتونه دشمنی های خونوادشو ببینه و بفهمه؟
خانمم ایمان داشت که من عاشقشم،وفادارم بهش،محبت دارم، کار و درآمد دارم... اما نمیدونم چرا نتونست جلو ظلم خونوادشو بگیره...
حتی من توی رابطه زناشویی واسش یه بت بودم و دکتر زنان میگفت که این جز اون 1% زنایی هستش که رضایتش از معاشقه بینهایته.
من براش کامل بودم... فقط اسیر ظلم و دشمنی شدم
میخوام بدونم برمیگرده؟؟؟ یکی دوماه صبر کنم میفهمه؟ گرماش بخوابه میتونه بفهمه کیو از دست داده؟
راهنماییم کنید من چکار کنم؟ من سعی کردم خدایی رفتار کنم و سر سوزنی کم نذارم