نوشته اصلی توسط
barania
و میخندن و میخورن اما دریغ از 1تعارف.
محل (معضرت میخوام اما واقعیته)سگ بهم نمیذارن.
(در صورتی که میدونم هر کدوم دیگه شون به جای من بود حتما در راه برگشت به خونه سوارش میکرد.این1مورد جزئی بود که بدونید من براشون1مثقال ارزش ندارم.)
خیلی بخیل هستند و به هیچ وجه حاضر نیستند که حتی اگه من در شرایط سختی باشم بهم 1چیزی بدن مثلا اسپری سالبوتانول(که برا نفس تنگیه)
میرم طبقه بالا واحد اونا که ازشون 2تا سیب زمینی و1پیاز بگیرم همه شون تو دستم نگاه میکنن که چی برداشتم.
جرات ندارم ازشون1چیزی بخوام.تجربه ثابت کرده که حتی اگه1پر کاه داشته باشن به کسی نمیدن.
یا مثلا3سال پیش من داشتم نون و خامه میخوردم خونه شون مادربزرگه 4دستو پا اومد سمتم(نمیتونه خوب راه بره)جلد خامه رو از جلوم برداشت برگشت نشست سر جای قبلیش وبا زبون خامه های دور جلد رو پاک کرد و درش رو پیچید و گذاشت محکم در دستش و با چشمخوره نگام کرد.
1گلدون افتاده بود کنج حیاطشون وبی مصرف بود بهشون گفتم من1گل یاس خریدم گلدون ندارم میدین به من؟
خلاصه همه چی از من دریغ میشه از قسمت خوب غذا بگیر(وقتی باهاشون غذا میخورم)تا ... .
داپم هم سر1بهانه ی الکی باهام بد دهنی میکنن و ابروم رو در جمع میریزن(گر چه همه هم منو میشناسند هم اونا رو اما خجالت میکشم )
.
علاقه مندی ها (Bookmarks)