به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 21
  1. #11
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    عزیزم اینجور ادمها رو ندیدم ولی شنیدم از اطرافیانم . برای اینجور ادمها فقط باید بگی متاسفم . شما نمیتونی اونا رو اصلاح کنی . اصولا تا کسی خودش نخواد اصلاح نمیشه . تنها کاری که شما میتونی بکنی اینه که فاصله ات رو باهاشون حفظ کنی . حتی وقتی خوبن خام نشو و همواره فاصله ات رو حفظ کن . به هیچ وجه ازشون انتظار نداشته باش . اینطوری کمتر اذیت میشی و وقتی کمکت نمیکنن یا محل نمیذارن دیگه ناراحت هم نمیشی . مثل اینکه با یه غریبه همسایه ای . تو که ازشون انتظار نداری مثلا دعوتت کنن یا بهت تعارف کنن . سعی کن همیشه مشغول باشی و سرت به کار خودت باشه البته بی احترامی هم نکن . با این رفتارت اونا سعی میکنن بیشتر بهت نزدیک بشن و سر از کارت در بیارن . بیشتر بدگویی و غیبت میکنن و سعی میکنن رابطه ات رو با همسرت تیره کنن . برای مقابله با اون سعی کن با همسرت صمیمی و مهربون باشی از هر جهت کم نذار و غر نزن . نسبت به رفتار های اونا بیتفاوت باش و فقط به زندگی خودت برس . میدونم خیلی سخته . ولی همسرت هم وقتی خوبی های شما و بد جنسی های اونا رو میبینه به فکر زندگی مستقل می افته . لازم نیست تو همه چیز رو مستقیم بهش بگی اون همه چیز رو میبینه شاید به تو چیزی نگه و ظاهرا طرفشون رو بگیره ولی واقعیت رو میبینه . کاری نکن که مجبور بشه طرفشونو بگیره چون بلاخره خونواده اشه و مجبوره با اینکه میدونه حق با توئه طرف اونا رو بگیره . و ممکنه به این جبهه گیری عادت کنه . هیچوقت اجازه نده این جبهه شکل بگیره چون شما بازنده این جبهه خواهید بود هرچند اونا به عمد میخوان همچین جوی رو ایجاد کنند . راستی خواهر شوهرهای شما مجردند ؟ اگه اینطوره دعا کنید زودتر شوهر کنند.

  2. کاربر روبرو از پست مفید واحد تشکرکرده است .

    شیدا. (یکشنبه 18 خرداد 93)

  3. #12
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 07 خرداد 94 [ 17:29]
    تاریخ عضویت
    1393-2-25
    نوشته ها
    70
    امتیاز
    1,305
    سطح
    20
    Points: 1,305, Level: 20
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    223

    تشکرشده 126 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خانمی اینکه تو اینجا وقتی داری درباره همسرت صحبت میکنی همش اونوعزیزم خطاب میکنی اینکه انقدرعاشقش هستی اینکه آرزوداری هیچ وقت ازت دورنباشه وحتی میگی میخوای

    دورازجونت پیش مرگ همسرت باشی اینا خیلی ارزش داره باورکن به حال توو عشقت به همسرت غبطه خوردم بایدازتو دوست داشتنویادبگیرم به جای فکرکردن واهمیت دادن به بدیهای

    خونواده شوهر به عشقی که درقلبت نسبت به همسرت داری سرخوش وشادباش فرض کن همسرت همیشه تورو به گردش وپیکنیک ببره وهمش مسافرت برید وخونواده شوهرتم هیچ

    کاری به کارتون نداشته باشن ولی ازاون عشقی که الان توقلبته هیچی نباشه وعاشق همسرت نباشی یاحتی ازش بدتم بیاد اونوقت دبگه هیچی برات لذت بخش نخواهد بود

    شادباش که انقدرعاشق هم هستید وحسادت خواهرشوهراتو مهارکن مجردن ودرآرزوی شوهر درآرزوی موقعیت تو

  4. 2 کاربر از پست مفید مامان فربد تشکرکرده اند .

    barania (دوشنبه 19 خرداد 93), شیدا. (یکشنبه 18 خرداد 93)

  5. #13
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 17 تیر 93 [ 16:48]
    تاریخ عضویت
    1393-1-16
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    434
    سطح
    8
    Points: 434, Level: 8
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    35

    تشکرشده 55 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    از همه متشکرم.اره
    من خوشبختم.شوهرم رو دوست دارم وهمه به عشق ما قبطه میخورند.
    خواهر شوهربزرگم نامزدی کرد با هم نمیساختن.هم این عصبی بود هم اون.بیش از1ساله به هم خورده.1ی از دلایل حسادتشون همینه که ما خیلی دور هم میگردیم حتی هرازگاهی در جمع هم لقمه در دهن هم میذاریم(بدون قصدومنظور.عادت کردیم به این کارا).اونا هم نمیذارن ما دور از خونه باشیم.میگن ما تو خونه نشستیم دلمون گرفته پسرمون میخواد بره بیرون1صدامون نمیزنه(1 یا2بار صداشون زدیم مادربزرگه دوست داره حتما بیاد_من هم دوست دارم بیاد چون نمیتونه راه بره همه اش در خونه نشسته_مادربزرگه سوار میشه اجی کوچیکه هم میدوه میاد_10 سالشه_به مامانه تعارف میکنم با غم و غصه میگه اگه اون2تا دخترم نیان من هم نمیام.هی صداشون میزنه اونا نمیان بعد یا با کوله باری از ماتم سوار میشه تفریح رو زهرم میکنه یا مثل اونایی که میخوان گریه کنن تکیه میده به دیوار ومیگه شما برین من نمیام.من هم در راه هی فکر میکنم که ایا من کاری کردم؟که انقد ناراحت بود وخلاصه 100تا فکر میکنم که نکنه 1چیزی توش دراد!داداش کوچیکه (دبیرستانیه)هم رو شاخش میاد.دیگه من وشوهرم میونشون گم میشیم.حرف میشه حرف اونا نظر میشه نظر اونا.هرکی هم1ساز میزنه.هی به خودم میگم اخه من مرض داشتم گفتم بریم بیرون.در خونه ام با ارامش نشسته بودم.
    نمیدونم شوهرم چی فکر میکنه؟از اخر تابستون پارسال تا حالا من رو جایی نبرده.1دفعه رفتیم که اون هم دعوت من بود ودید میخوام خونواده اش رو دعوت کنم خوشحال شدو قبول کرد.وقتی هم دسته جمعی میریم بیرون هوای همه رو داره که کاملا خوش بگذره بهشون به جز من.حتی وقتی داره کباب میکنه هی به من با صدای بلند دستور میده.که چرا این کار رو کردی؟برو زود اون کارو بکن دیگه!من هم هی به خودم لعنت میدم که اخه من مریض بودم گفتم خونواده ات رو دعوت کنیم؟
    این همه بهشون رسیدیم1هفته نشد که ابروم رو جلو تمام قوم وخیشا داشتن میریختن.من هم چون مراسم پدربزرگ شوهرم بود توقع نمیرفت بخوام غیر سکوت کاری کنم.وگرنه ابروم رو بیشتر میبردن.(مثلا :من اون همه مهمون ها رو پذیرایی میکردم ودر غذاپختن برا50 نفر50نفر اون همه کمک میدادم اونا همه اش در این اتاق و اون اتاق یا خواب بودن یا هرهرشون هوابود یا گریه میکردن وقران میخوندن خلاصه انرمال بودن.1روز موقع غروب من رفتم در پزیرایی1چراغ هم روشن کردم و بردم .کمرم کمی درد داشت کمرم رو دادم به حرارت چراغ همین که گرم شدم که بخوابم خواهرشوهر بزرگم(4سال کوچک تره)1هو در اتاق رو محکم باز کرد.در خورد به دیوار و صدای بلندی داد.من بیدار بودم (اگه خواب بودم که شوکه میشدم)با قدم همای بلند اومد سمتم چراغ رو از پشتم برداشت وبرد.خیلی اه کشیدم به حال خودم واین که من چرا شوهر کردم در1مشت دیوونه اما باز هم سکوت وسکوت (خوب میدونم ادمی که این طوری برخورد میکنه فقط دنبال1اعتراضه که همه چیم رو بسوزونه با خشمش)5دقیقه نگذشت که پدرشوهرم اومد وبا پاش هی میزد به پام وصدام میزد.گفت خانمم میگه پاشو غذا بپز.اومدم بیرون چک کردم دیدم چراغ رو برده تو1اتاق دیگه وپتو کشیده سرش وخوابیده.(من این چیزا که یادم میاد دلگیر میشم .خاطراتی که در زندگی روزمره ام دائم تکرار میشن.
    یا مثلا:جاریم نوه خاله شون میشه.همه چیش فتوکپی اوناس.(فقط1کم یا2 کم سطحش پایین تره تا اونا)انقد با هم خوبن.انقد بگوبخند دارن اون هم با صدای بلند.انقد اونا دوستش دارن .مثلا در مراسم پدر بزرگ اون منس بود من هم بودم .اون خونریزی شدید داشت من هم همین طور.نمیذاشتن اون زیادی کار کنه اما در مورد من اصلا اینطوری نبود.2تامون دم در نشسته بودیم 1هو هم خواهرشوهرام هم مادرشوهرم اسم جاریم رو داد زدن :عزیزم بیا بالا بشین کمرت یخ میکنه اصرار که باید بیای بالا.کنار خودشون جا باز کردن که بره پیششون اما در اون جمع پر از غریبه هیچ اسمی از من نبردن.یا من صبح زودتر از بقیه بیدارمیشدم وتا مهمون ها بیدار میشدن من و2نفر دیگه صبحانه ی 30نفر رو اماده میکردیم.1صبح اماده کردمو چیدم در سفره ها واومدم بیرون که من هم بشینم سر سفره دیدم جا نیست و رفتم تنها در اشپزخونه وایسادم.صبحانه داشت تمام میشد که جاریم از خواب بیدارشدوبا دست وروی نشسته اومدولبه گلخونه نشست.مادرشوهرم سریع نصفه نون با1عالمه کره و مربا پیچیده بود وشرو کرد صدا زدن جاریم:عزیزم بیا خاله بیا اینو بخور دلت ضعف میره.با اصرار اویزونش شد و بهش داد بخوره.اما دریغ از1بار صدای من بزنه دریغ از محبت های بی دریغ من که هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم در جمع دوستوغریبه جواب کار کسی رو بدم.و1001مثال دیگه که با این وجود که میدونم حوصله ی خوندنش رو ندارین.اما دلم میخواد بنویسم تا کمی اروم بشم.
    من با شوهرم خوشم اگه اونا بذارن.مثلا نسبت به تفریح های 2نفره حساسش کردن.نسبت به ملاقات خونوادم حساسش کردن.
    وقتی من از دستشون ناراحتم با صدای بلند بگوبخند هاشون اذیت میشم.
    در دورانی که خونه بابام بودم1روز از شدت خشم به خواهرم چاقو زدم (زدم به دستش که2تا بخیه خورد.خوب اشتبا کردم اما1مسعله ی کاملا خونوادگیه.)بحثش شد بهم گفت چاقوکش.تو جیگر خواهرات رو خون کرده بودی حالا نوبت دخترهای منه که جگرشون رو بخوری.(درصورتی که من با خواهرم به این خاطر غهر بودم که با خواهر شوهرام غهر بودن وهستن.ومن معترض میشدم که چرا زندگی منو با دعواهای بچه گونه دارین خراب میکنین)اونا هم این چیزا رو فهمیدن.اخه مثل جاسوسن واز زندگی همه خبر دارن.بهم میگفتن تو سگ یوردمونده بودی(سگی که از بس به درد نخوره از گله بیرونش میندازن) و ما گرفتیمت.در صورتی که 20مین خواستگار من شوهرم بود ومن هیچوقت بهشون نگفتم که مبادا فکر کنن من دارم کلاس میذارم براشون.
    دلم میخواد بازم بگم بازم بنویسم
    ویرایش توسط barania : دوشنبه 19 خرداد 93 در ساعت 19:33

  6. 2 کاربر از پست مفید barania تشکرکرده اند .

    مامان فربد (دوشنبه 19 خرداد 93), آریـانـا (دوشنبه 19 خرداد 93)

  7. #14
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 آذر 97 [ 12:13]
    تاریخ عضویت
    1393-3-17
    نوشته ها
    14
    امتیاز
    3,475
    سطح
    36
    Points: 3,475, Level: 36
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 44 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    barania عزیز تمام درد و دل هات رو بنویس اینجا شخصا همه رو خط به خط می خونم و صبوری، شعور و مهربانی شما رو تحسین میکنم.

    از کسی که بیمار هست یا از نظر شخصیتی خیلی کمتر از شماست نباید انتظار داشته باشین مشابه شما باهاتون برخورد کنه پیش خودتون بگین که این شخص یک نخاله (خیلی معذرت میخوام) هست ومن از یک نخاله نباید انتظار بالاتر از نخاله بودن داشته باشم..

    یه چیزی رو با خودت مشخص کن :

    من به این خانواده و این افراد محبت میکنم : به من بی احترامی میشه ، من از بی احترامی ناراحت میشم و دلم برای محبتی که کردم می سوزه.

    من به این خانواده و این افراد محبت نمیکنم: به من بی احترامی میشه، من از بی احترامی ناراحت میشم ولی دلم برای محبتی که کردم نمیسوزه و ارامش دارم که در حقشون لطفی نکردم!

    شما کاملا عادی باشین هر چیزی که دوست دارین از خودتون و خانواده عزیزتون بگین اگر دلتون میخواد در این لحظه از موقعیت های خودتون یا خانواده خودتون تعریف کنید حتما این کار رو کنید (با ارامش و صمیمیت ) و تو جمع ساکت نباشین .

    اگر به شما طعنه و کنایه میزنن و جلوی چشم شما از خانواده شما غیبت میکنن دقیقا وارد جمعشون بشین و انگار این افراد رو نمیبینن وارد اتاف بشین و خودتون رو سرگرم مشغول کاری کنید وانمود کنید هیچی نمیشنوید و اصلا حرفاشون ارزش نداره که حتی نگاهشون کنید!

    و خیلی بیخیال و بی تفاوت وسط غیبت کردنشون اتاق رو ترک کنید حتی اگر اسم شما رو اوردن به نشنیدن بزنید (میدونم سخته ولی به نظرم میتونه باعث شه طرف شما بفهمه ارزشی برای حرفاش قائل نیستین و ناراحت نمیشین)یا به کار خودتون مشغول شین طوری که انگار اطراف شما کسی وجود نداره!

    عزیزم شما باید روحیه جنگنده و شکست ناپذیر داشته باشین و اجازه ندین چند نفر که واقعا بیمار هستن روی شما اثری بذارن باید خیلی قوی باشین ..

    با همسرتون باید خیلی خیلی صمیمی تر بشین باهاش درد و دل کنید و ازش بخواین اونم ناراحتی هاش رو به شما بگه وقتی به درجه از صمیمیت رسیدین سعی کنید این ناراحتی هاتون رو اروم اروم بهش بگین و متوجه اش کنید که چه زجری رو دارین تحمل میکنید .. ازش بخواین ساعاتی رو تنهایی با هم بیرون برین و وقتی بیرون هستین بگین که این لحظات براتون ارامش بخش هست و دوست دارین کنار همسرتون باشین ..

    شما با همسرتون طرف هستین و حرف دلتون رو با ایشون بزنید (خیلی خیلی صمیمانه) تصور کنید این افراد رو نمیبینید .
    شما وظیفه ندارین شام خونه کسی رو درست کنید یا کارهای خونه کسی رو انجام بدین می تونید به همسرتون بگین ما در خانواده و فامیل چنین رسمی ندارین و هر کسی کارهای خونه خودش رو انجام میده بگین در خانواده و فامیل شما عروس خیلی محترم هست و تعجب میکنید در این خانواده چنین رسمی وجود داره و تمام لطف های شما به خاطر همسرتون بوده و دوست دارین که از طرف ایشون هم حمایت بشین..

    یه چیزی هم بدونید اول باید خودتون به خودتون احترام بذارین به این جمله من توجه کنید این جمله به شما کمک میکنه رفتاری داشته باشین که دیگران اجازه بی احترامی به شما رو نداشته باشن ( اول خودتون به شان و منزلت خودتون احترام بذارین )
    وقتی به خودتون احترام میذارین دیگران هم کم کم متوجه میشین چقدر از این افراد کاملتر هستین و رفتاری از خودتون بروز میدین که برتری شما رو در گفتار و عمل به اطرافیانتون ثابت میکنه..

    خونسرد باشین و اعتماد به نفس خودتون رو هم بالا ببرین و سعی کنید برتری و کامل بودنتون رو هم در عمل و هم در صحبتتون بهشون ثابت کنید ..(میدونم در این شرایط بی تفاوتی و خونسردی سخته ولی تلاش کنید چون راه حل خیلی خوبی هست حداقل میفهمم نمی تونن با این روش آزارتون بدن )

  8. #15
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 93 [ 11:18]
    تاریخ عضویت
    1392-3-26
    نوشته ها
    1,155
    امتیاز
    3,537
    سطح
    37
    Points: 3,537, Level: 37
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    153

    تشکرشده 2,575 در 920 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به نظر من تا وقتی کارهایشان را انجام بدهید آنها هم از شما کار می کشند و تحقیرتان هم می کنند به جای تشکر. شما خودتان نباید اجازه دهید کسی از شما کار بکشد و به شما بی احترامی کند. شما وقتی در مقابل آدم های سرکش فروتنی می کنید فقط به میزان سرکشی آنها می افزایید. چطور اجازه دادید به شما بگویند سگ !!!!!! شما الان همه کارهایشان را می کنید و بهشان چیزی نمی گویید و آنها بدترین توهین ها و رفتارها را انجام می دهند. یعنی تا آخر خط رفته اند. حتی شما را کتک هم می زنند. صادقانه بگویم دیگر چیزی نمانده که از دست بدهید. پس ترسی نداشته باشید و قاطعانه رفتار کنید. منظورم این نیست که بی آبرویی کنید. بلکه اجازه ندهید از شما سوء استفاده کنند. درست است که شوهرتان را دوست دارید اما دلیل نمی شود به خاطر دوست داشتن شوهرتان خار و ذلیل شوید. دوست داشتن باید باعث سربلندی و عزت نفس یک زن شود. پس شما بدانید اگر رفتارتان را تغییر دهید چیزی را از دست نمی دهید. فوقش این است که مثل همین الان به شما توهین می کنند یا گاهی کتک کاری می کنند. ببین یک وقتی هست که عروس از ترس اینکه نکند به این روز بیافتد هر کاری خانواده شوهرش می گویند انجام می دهد . در واقع خانواده شوهر آنقدر زرنگ هستند که برگ برنده را نگه دارند. اما این خانواده برگ برنده ای ندارند و تمام خط قرمز ها را رد کرده اند و کاری را نکرده نگذاشته اند. پس حالا دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد.
    رفتارت را عوض کن و از شوهرت هم قاطعانه بخواه که از شما حمایت کند. متاسفم که این را می گویم اما شوهرت هم از این همه انفعال شما تاثیر گرفته است و چشمش را روی همه چیز بسته است و از شما می خواهد همه چیز را تحمل کنید. چون می داند هر اتفاقی هم بیافتد شما وابستگی به او دارید و رفتارتان عوض نمی شود.
    چرا وقتی سرسفره رفتید از همسرتان نخواستید به شما نان و صبحانه از سرسفره بدهد ایشان چرا شما را نادیده گرفت ؟ چرا وقتی کمر درد داشتید به شوهرتان نگفتید و از ایشان نخواستید وسیله گرم شدن شما را بعد از این همه کار فراهم کند؟ چرا وقتی به شما گفتند سگ به شوهرت نگفتی که این حرف به احترامی به او است و معنی اش این است که خانواده اش آنقدر او را خوار می دانسته اند که همچین همسری برایش گرفته اند؟ اصلا چرا اجازه دادید که پدرشوهرتان به شما لگد بزند و به او اعتراض نکردید؟ یا به شوهرتان گفتید که لگد خورده اید ؟ خودتان باید برای خودتان ارزش و احترام قایل شوید و خود را لایق زندگی بهتر بدانید و دوست داشتن شوهرتان را بهانه نکنید.
    می دانم شوهرت را دوست دارید اما دقیقا به همین خاطر که دوستش دارید باید با او قاطعانه تر رفتار کنید و خواسته هایتان را مطرح کنید. چون صلاح زندگی تان را می خواهید.

    - - - Updated - - -

    شما حتی از خانواده خودتان هم انتظار دارید توهین را تحمل کنند و با آنها قهر می کنید و درگیر می شوید. بله می دانم شوهرتان را دوست دارید اما این دوست داشتن دلیل نمی شود که به خانواده شما توهین شود و آنها دم نزنند. واقعا وقتی شما خودتان عملا طرفداری می کنید از کارهای خانواده شوهرتان انتظار دیگری دارید؟

  9. #16
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array
    سلام

    درک می کنم درد و رنجت را اما مایلم از زاویه ای دیگر توجهت را جلب کنم تا اگر بخواهی با راهکارهایی که داده میشه بتوانی به گونه ای زندگی کنی که این رنجها به حداقل برسد .

    پستهایت را به دقت خواندم و نکته های حساس و اساسی انرا از میان طول و تفصیل ها دریافت کردم . نکته های زیر را خوب دقت کن

    1 - شما بسیار حساس هستی و این حساسیت زیاد زمینه آزردگی ها و عدم توان سازگاری مثبت در شما در مواجهه با شرایطی که متفاوت از گرایشها و تمایلات شما هست را فراهم کرده که آسیب پذیری روحی و ... را باعث می شود فرقی نمی کند این شرایط در نگاه شما نامطلوب در میان خانواده همسرت باشد یا در بین همکارانت یا خانواده خودت یا هرجای دیگر .

    2 - توقعاتی دارید که به نوعی وظیفه تراشی برای هرکس با شما تعامل یا خویشاوندی دارد می کند و چون کسی محبور نیست که توقعات شما را پاسخ دهد وقتی پاسخ نمی بینید احساس بی ارزشی کرده و احساسات منفی به سراغتان می آید و نارضایتی و در نتیجه باز هم آسیب پذیری روحی و خلقی نمونه هایی از این توقعات را توجه کنید :




    نقل قول نوشته اصلی توسط barania نمایش پست ها



    و میخندن و میخورن اما دریغ از 1تعارف.


    محل (معضرت میخوام اما واقعیته)سگ بهم نمیذارن.

    (در صورتی که میدونم هر کدوم دیگه شون به جای من بود حتما در راه برگشت به خونه سوارش میکرد.این1مورد جزئی بود که بدونید من براشون1مثقال ارزش ندارم.)

    خیلی بخیل هستند و به هیچ وجه حاضر نیستند که حتی اگه من در شرایط سختی باشم بهم 1چیزی بدن مثلا اسپری سالبوتانول(که برا نفس تنگیه)

    میرم طبقه بالا واحد اونا که ازشون 2تا سیب زمینی و1پیاز بگیرم همه شون تو دستم نگاه میکنن که چی برداشتم.

    جرات ندارم ازشون1چیزی بخوام.تجربه ثابت کرده که حتی اگه1پر کاه داشته باشن به کسی نمیدن.

    یا مثلا3سال پیش من داشتم نون و خامه میخوردم خونه شون مادربزرگه 4دستو پا اومد سمتم(نمیتونه خوب راه بره)جلد خامه رو از جلوم برداشت برگشت نشست سر جای قبلیش وبا زبون خامه های دور جلد رو پاک کرد و درش رو پیچید و گذاشت محکم در دستش و با چشمخوره نگام کرد.

    1گلدون افتاده بود کنج حیاطشون وبی مصرف بود بهشون گفتم من1گل یاس خریدم گلدون ندارم میدین به من؟

    خلاصه همه چی از من دریغ میشه از قسمت خوب غذا بگیر(وقتی باهاشون غذا میخورم)تا ... .

    داپم هم سر1بهانه ی الکی باهام بد دهنی میکنن و ابروم رو در جمع میریزن(گر چه همه هم منو میشناسند هم اونا رو اما خجالت میکشم )


    .
    این توقع مداری در رابطه با هرکسی که باشد ، شما را در معرض اسیب قرار می دهد ، لطفاً لینکهای زیر را در این رابطه مطالعه کنید :

    http://www.hamdardi.net/thread-22541.html#post208270

    http://www.hamdardi.net/thread-22541.html#post208272


    3 - تیپ هیجان مدار و حساس شما زمینه توجه به جزییات در مورد هرکسی که نسبت بهش حساس باشید را با احساسات منفی و ذهن خوانی پیش می آورد . در میان جملات پستهای شما موارد زیادی از برداشتهای خاص شما و تعبیر و تفسیر غالباً منفی از بعضی حرکتها و اقدامات خانواده همسرت نهفته هست که بسیاری از این حرکات و رفتارها اصلاً ارزش توجه و اهمیت دهی ندارد و حتی توجه به آنها و حساس شدن و تعبیرهای منفی بدور از شأن شما می شود

    4 - شما فردی مهربان هستید و همین مهربانی در کنار حساس بودن و احساس محوری و توقعاتتان زمینه آسیب پذیری شما را هم باز می کندکه عمدتاً با مهرطلبی خود را نشان می دهد

    5 - عزت نفس و اعتماد به نفستان آسیب دیده و همین هم باعث شده برایتان مهم شود که دیگران برای شما ارزش قائل هستند یا خیر و وقتی احساس کنید ارزش ندارید دچار فشار و تنش می شوید و به نوعی اعتبار و ارزش خود را گره زده ای به تأیید یا عدم تأیید شدن توسط دیگران . از طرفی تعبیر و تفسیرها و به عبارتی نوع نگاه شماست که از این جهت شما را دچار احساسات منفی می کند .... مثلاً اینکه برادر شوهرتان در مسیر شمارا سوار نکرده حمل بر بی ارزش بودنتان نزد آنها می دانید و تعبیر منفی ای از این موضوع دارید و قضاوت شما آن است که شما را عمداً سوار نکردند چون ارزش قائل نیستند ، و هیچ توجهی به تماس وی که سراغتان را گرفت که رسیدید یا خیر ندارید در حالیکه این یک رفتار مثبت و نشان از توجه و دلسوزی است که شما از کنارش بی اهمیت می گذرید چون از این نمی توانید نکته ای منفی در بیارید . حال به گونه ای دیگر اگر نگاه شود می شود تصور کرد شما را در مسیر ندیدند یا یادشان رفت توجه کنند و به خونه که اومدند یا یادشان اومد یا چون ندیدند جویا شدند . شما برای اون تصورات منفی مدرکی ندارید که برداشت شما درست هست اما روی آن متمرکز شده و خودخوری می کنید ، اما می توانستید خوشبینانه نگاه کنید و بجای اذیت شدن و خودخوری لذت ببری

    احساس ارزشمندی به عبارتی عزت نفس در آدمی هیچ ربطی به اینکه دیگران قبولش دارند یا ندارند ، احترام برایش قائل هستند یا نه ندارد بلکه کاملاً درونی هست و به خود پنداره فرد از خودش مرتبط می شود و این هم در میان خانواده خودتان شکل گرفته یعنی پنداره منفی در شما مربوط به شرایطی هست که در خانواده خود داشته ای و اعلام مکرر اینکه دیگران برایت ارزش قائل نیستند در واقع فرافکنی احساسی هست که خودتان برای خودتان قائل هستید . یعنی میل شدید به اینکه دیگری به ما احترام بگذارد ، برای ما ارزش قائل باشد و ... کوچکترین رفتاری که تصور می کنیم بی احترامی یا ارزش قائل نبودن است یا حتی واقعاً همین هم باشد نشانه خلاء ارزش و اعتبار ما نزد خود ماست . لذا با تقویت عزت نفس و اعتماد به نفستان از وابسته بودن احساس ارزشمندی در شما به دیگران و شکل تعامل و نوع قضاوتشان بیرون آیید.

    فرض کنیم خانواده همسر شما از اینی که شما گفتی بدتر هم باشند چرا نباید همراهی شوهر شما و رابطه خوبتان با هم آنقدر انرژی مثبت و شعف و رضایت به شما بدهد که ککتان هم از رفتارهای منفی ای که می بینید هم نگزد ؟؟؟

    لینکهای زیر را حتماً بطور دقیق مطالعه کنید :


    انرژی احساسی صلح آمیز


    « بی ثباتی احساسی ارتباطات انسانی را تخریب می کند»


    مرثیه سرایی احساسی عامل نا آرامی شماست!



    زودرنجی چه بلایی بر سر ما می آورد؟


    چگونه می توانید كنترل احساساتتان را به دست گيريد ؟



    از حال بد به حال خوب



    چگونگي كنترل و تعديل احساسات زجر آور











  10. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    barania (شنبه 24 خرداد 93), khaleghezey (سه شنبه 20 خرداد 93), مامان فربد (سه شنبه 20 خرداد 93), شیدا. (سه شنبه 17 تیر 93)

  11. #17
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 17 تیر 93 [ 16:48]
    تاریخ عضویت
    1393-1-16
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    434
    سطح
    8
    Points: 434, Level: 8
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    35

    تشکرشده 55 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    فرشته ی عزیز بسیار مچکرم..
    چند هفته است سرم خیلی شلوغه..کارم زیاد شده بود وامتهان فاینال زبان داشتم. در طول ترم همه ی حواسم به مساعل دیگه بود و درس نمیخوندم.جمعه هم میخوام کنکور بدم.احساس میکنم موفق میشم.
    مطالب رو سریع خوندم چند روز پیش اما وقت نداشتم جواب بدم الان هم نمیخوام قبل از کنکور فکرم درگیر 1مشت دیوونه و راهکارهای ارتباط با اونا بشه.
    دیشب مادرشوهرم بهم میگفت یا باید کار کن یا کلاس زبان برو یا شوهرداری کن.(اخه من که ازش نظر نمیپرسم که خودش و دختراش دائم فرضیه ونظریه صادر میکنن.من وشوهرم خیلی هم با هم خوبیم.منظورش این بود که به من برس.چون بیش از 10 روزه به خاطر اینکه سرم شلوغه بهش سر نزدم.)
    اصلا دلم نمیخواد قبل از کنکور به این مشکل دارها فکر کنم.

    باز هم تشکر میکنم حتما تا چند روز دیگه برمیگردم

  12. #18
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 17 تیر 93 [ 16:48]
    تاریخ عضویت
    1393-1-16
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    434
    سطح
    8
    Points: 434, Level: 8
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    35

    تشکرشده 55 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام به همه.از این که غیبتم طولانی بود معضرت

    اره تقریبا همه ی صحبت های فرشته خانم درسته.


    من کودکی بدی داشتم.هیچ وقت دلم نمیخواد به اون دوران برگردم.پدرم وخواهر بزرگم خیلی منو اذیت میکردن.به عواطف من بی احترامی زیاد کردند.1کتاب چند سال پیش خوندم وفهمیدم خیلی از افکارم از اون دوران حکایت داره.
    در طفولیت خیلی شیرین بودم وهمه دلشون میخواست منو بغل کنند و نازم کنند.من هم چون برام تکراری وخسته کننده شده بود مغرور بودم و بغل تقریبا هیچ کس نمیرفتم.همه عاشق من بودن.خواهر بزرگم هم همین طور.اما پدرم خیلی نه.خوب خیلی از پدرا همینطورن.
    بزرگ تر شدمو مدرسه رفتم.چون فکر میکردم همه اونجا هم منو دوست دارن و زیبایی من تحسین برانگیزه توقع 1 عالمه دوست داشتم.اما دریغ که نه تنها همکلاسی هام بلکه تمام معلم ها هم منو مسخره میکردن.با وجود این که اون همه تو دل برو بودم همه منو به خاطر دهاتی بودنم دست مینداختن و حتی معلم ها هم به خاطر این که من شهری نیستم ازم حساب نمیبردن واین عرصه رو برا همکلاسی هام باز تر میکرد.اخ که چه قدر لوس و پررو بودن. من هم به مدرسه بی علاقه شدم وبه هیچ وجه حاضر به درس خوندن نبودم و زیر بار هیچ چی نمیرفتم.پدرم به خاطر این شرایط کتک های وحشتناکی میزدم.کم کم لجباز شدم.
    از کودکی تا بعد از سن بلوغ دیکه نه من اون کودک دلربا بودم ونه کسی 1کم محبت بهم کرد.تا بوده کتک بوده و فقرو بی احترامی های خواهر بزرگم و شکسته شدن غرورم در جمع.
    کم کم اعتماد به نفسم رو از دست دادم و اون طفل مغرور خوشکل تبدیل شده بود به 1نوجوون پرخاشگرولجباز وبی اعتماد به نفس گوشه گیر.انقد بهم تلقین شده بود که دراز بد قواره شدم که در هر جمعی به این فکر میکردم که همه دارن به من میخندن وخیلی ناتوان وزشتو بی سرو زبونم.
    در دوران بلوغ وبعد از اون فاجعه هایی در زندگی من رخ داد که کامل عوض شدم.بی حرمتی ها و کتک های بابام انقد زیاد شده بود که دیگه نمیخواستم ببینمش واز اونجایی که عاقل تر از اونی بودم که بخوام فرار کنم تصمیم گرفتم فقط درس بخونم و از این باتلاق نکبت بار خودم رو بیرون بکشم.1دختر گوشه گیر و درس خون که با این وجود که حتی سر سفره هم پیش باباش نمیشینه وتوقع هیچ چیز نداره حتی عوض شدن چادر رنگ رفته ی قدیمی که چند سالیه رو سرشه. باز هم بابام دست از سرم برنمیداشت. انگار سرگرمیش ازار من بود .در کل خانواده فقط واول با من اینطور رفتار میکرد.
    خوندم دانشگا سال اول قبول شدم. موقع جهیزیه خریدن با این وجود که ما رسممونه جهیزیه رو پدر عروس میخره (البته با1کم کمک پدر داماد)بابام حاشا زدو گفت تو وضعت بهتر از منه و فقط3تومن گذاشت اون هم اخر کار وتحت اجبار دیگران.1سری هم در اتاقم رو شکست که بیاد اول تمام جهیزیه هایی که خریده بودم رو بشکنه و جدی جدی منو به قتل برسونه که مادر و1ی از خواهرام افتادن جلوش وبه خاطر من از خودشون گذشتند تا بابام رو با1000زور از من دور کردن.من 1کم ترسیده بودم اما از1طرفدیگه هم بدم نمیومد بکشتم این جوری هم1عمر اون رسوا میشد وهم من از دست اون همه مشکلات خلاص میشدم.(فقط به خاطر این میخواست منو بکشه که حدث زده بود من با پدر شوهرم دست به1ی کردیم که بی احترامش کنیم در صورتی که ابدا اینطوری نبود)پدرم کامل خودش رو کنار کشید وتمام کارهای عروسیم رو خودم کردم.انقد که شب عروسی خسته بودم و حتی یادم رفته بودچه طوری باید برقصم.دلم مرده بود و عروسیم عین زهر مار بود.بابام پشتم نبود و احساس بی کسی میکردم.الان هم وضع مالی خوبی دارم اما از اون به بعد هیچ وقت اون بدی ها از ذهنم نرفت و فقط وانمود میکنم که بابام رو دوست دارم.الان هر کسی رو ببینم که شخصیتش شبیه پدرم یا گذشته ی خواهر بزرگمه نا خداگاه اخمم در هم میره و گوشه گیر و اخمو میشم. یا اگه حس کنم کسی مثل بابامه بد اخلاق میشم.
    خواهر شوهرام شبیه اون موقع های خواهرم اند

    خیلی با شخصیت جلوه میکنم. محترمم و خیلی ها دوستم دارن و خیلی ها ازم به عنوان 1زن موفق حساب میبرن.اما من همه چی برام بی اهمیته.اصلا ابسیلون غرور ندارم.انگار هیچکی نیستم.چون همیشه بهم تلقین شد که هیچی نیستم.فقط درمورد رابطه ام با شوهرم موفقم.کم حوصله ام و این درمورد بابام خیلی بیشتره.اصلا دوستش ندارم فقط بهش احترام میذارم وبس.


    - - - Updated - - -

    شما هم احساسات متناقض نسبت به خودتون دارید یا من انرمالم؟

    - - - Updated - - -

    1موقع از خودم وشخصیتم لذت میبرم.1موقع از خودم بدم میاد.1موقع احساس میکنم بهشتی ام 1موقع التماس خدا میکنم به طرز وحشتناکی کشته بشم و1راست برم جهنم.1موقع دلم برا خودم میسوزه.1موقع هم مث الان نمیدونم چرا انقد گرفته ام و باید به چی فکر کنم.1موقع پر شورم و گرم و معاشرتی1موقع انقد احساس بیچارگی میکنم که حوصله ی احوال پرسی هم ندارم.
    ویرایش توسط barania : سه شنبه 10 تیر 93 در ساعت 19:06

  13. کاربر روبرو از پست مفید barania تشکرکرده است .

    m.reza91 (پنجشنبه 12 تیر 93)

  14. #19
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 17 تیر 93 [ 16:48]
    تاریخ عضویت
    1393-1-16
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    434
    سطح
    8
    Points: 434, Level: 8
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    35

    تشکرشده 55 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام به همه ی اونایی که نمیدونم چرا جوابم رو نمیدن.
    فرشته جان درمورد این که برادرشوهرم سهوا منو سوار نکرده که من هم مطمعن هستم همینطور بوده.اینا خیلی به خودشون اهمیت میدن.خیلی خودشون رو بالا بالا میگیرن.رو این هم حساس هستن که زن یا دختر تا اون موقع شب بیرون باشه تازه میدونن که من از سگ میترسم و در محله مون چند تا سگ ولگرد داریم.
    مورد های مشابه پیش اومده که خواهراش بیرون بخوان برن حتما باید 1نفر با ماشین ببردشون و1ی1ی کاراشون رو ببینن وبیاردشون.1کم راه میرن بعدش کلی ناز میارن که پیاده رفتیم و کسی سراغمون رو نگرفت.خیلی لوس ونازنازی اند.مخصوصا اگه اون موقع شب باشه که واویلا.
    اما من در خیابون 2بار برادرشوهرم رو دیدم که اومده بود برا نامزدش خرید کنه.دفعه ی اول گفت کجا میری گفتم اپاندیسم درد میکنه دارم میرم سونو گرافی.دفعه ی دوم هم گفت برسونمت دیدم نامزدش اخمشو کشید تو هم گفتم من تا1جاهایی میرم در راه سوارم کنید.(اون موقع شب مغازه ها داشتن بسته میشدن 1ی 1ی.)فکر میکردم الانه که بیان هی رفتم و خبری نشد.کم تر از 1کیلومتر رفتم(تاکسی نبود) خبری نشد. وارد خیابون خودمون شدم صدای سگ میومد.نزدیک خونه که شدم محض رفع تکلیفی1 زنگ زد که بیام دنبالت همین که گفتم نزدیکم قطع کرد.((خوب مسلم بود بعد از شاید بیش از 1ساعت من دیگه رسیدم. اون هم دم در خونه نبود رفته بود طبقه بالا وصدای بگوبخندشون هوا بود_از پشت گوشی شنیدم_)
    من نمیگم وظیفه اش بوده منو برسونه هیچ وقت اینو نمیگم.اما میگم غیرت مرد ایجاب میکنه که نذاره زن داداشش اون موق شب و با اون شرایط تنها بیاد خونه.اگه با خواهراش این رفتار روکرده بود دیگه جرات نداشت برگرده خونه.
    این 1مورد کاملا عادی و کم اهمیته.
    یا اگه بخوام قانعتون کنم که رفتاراش با من غیر عادیه باید بگم:
    نماینده شهر به خاطر فوت پدر بزرگ شوهرم قرار بود بیاد خونه ی اونا من به خاطر این که نماینده رو خیلی دوست داشتم به شوهرم گفتم خواست بیاد بگو من خودم رو برسونم.وقتی اومد خواستم برم استقبالش که دیدم 8تا کله گنده ی دیگه باهاشن و نرفتم پیشش. برادرشوهرم هم چون خجالتیه و خودشو سطح پایین میبینه(فقط1زبون واسه مسخره کردن دیگران و بالا دیدن خودش داره_نرفت پیششون.)همینطور که در فکر بودم گفتم :کاش میتونستم برم داخل پذیرایی.نماینده رو خیلی دوست دارم.اگه این همه همراهی نداشت حتما میرفتم پیشش.
    برادر شوهرم چنان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و روش رو برگرردوند و رفت که من کلی فکر کردم که مگه حرف من بد بوده که اینطوری برخورد کرد؟
    یا علنا جلو شوهرم میگه وقتی زن میاد پیشت گله وشکایت از این گوش بگیرو از اون در کن.(اون موقع به خاطر شرایط بد روهیم به شوهرم میگفتم که چه رفتارایی میکنن و من جوابشون رو با خوشرویی میدم.اما از اون به بعد دیگه نگفتم هیچی بهش.)
    یا دارم با مادربزرگ شوهرم شوخی میکنم میگه دفه اخرت باشه مامان منو مسخره میکنی هر چی براش توضیح میدم مادر شوهرمه دلم میخواد باهاش بخندم تو که جدی نمیگی؟ میگه مگه مادر من مسخره ی توهه و قانع نمیشه.
    بهم میگن چون تو از نامزدش هم فهمیده تری و هم موقعیت اجتماعی بهتری داری و اداب معاشرت و مردم داریت بهتره ازت خوشش نمیاد و سعی بر تضعیف تو داره.
    ویرایش توسط barania : پنجشنبه 12 تیر 93 در ساعت 08:04

  15. کاربر روبرو از پست مفید barania تشکرکرده است .

    m.reza91 (پنجشنبه 12 تیر 93)

  16. #20
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 17 تیر 93 [ 16:48]
    تاریخ عضویت
    1393-1-16
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    434
    سطح
    8
    Points: 434, Level: 8
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    35

    تشکرشده 55 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    1ی بیاد اینجا
    به منم سر بزنه


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.