نوشته اصلی توسط
من او
سلام من دختری۲۸ساله ام ومحجبه واز یه خانواده به اصطلاح مذهبییی!!!!!!!!!!!!
نمیدونم چطوری باید شروع کنم از احساسی که چندسالیه گرفتارش شدم.خواستگاری دردانشگاهم داشتم که۱۰ماه ازم کوچیکتربودو خیلی ادعای عاشقی میکرد(اینواز خواهرومادرش شنیدم)
خانوادم جواب منفی دادن ولی من گفتم حتمادوباره میادوبابام وراضی میکنه فکردم بعد درسش میاد یامنتظرکار پیداکنه.ترم آخربودیم منم باخیالم باهاش زندگی میکردم همه خواستگارای خوب ورد میکردم کلی هم خانوادم عصبانی بودن ازم.
یکسال بعد ازدوست صمیمی ام که مث خواهریم خواستگاری کرد وقتی فهمیدم نفسم حبس شده بود اونم وقتی فهمیده بود من ازدواج نکردم ناراحت شده بود که چه اشتباهی کرده (نمیدونم منو چقد خودخواه فرض کرده بود که ممکنه چندروز بعد خواستگاریش برم باکس دیگه ای ازدواج کنم)
دوباره تماس گرفتن واسه خواستگاری ولی پدرم بامن لج کرد که همون روزا یه خواستگاردیگه ام بخاطرایشون ردکردم.
اونم بااینکه ازعلاقه من خبرداشت الان بعد۳سال خبری ازش نشده.
بنظرم الان حتما ارشدشو گرفته آیاممکنه واقعابیاد؟
یعنی پسرابه اینکه دختری براشون وایسه اهمیت میدن؟(البته مادرم خیلی محکم جواب منفی دادن!!!!!)
من هیچ وقت توروی خانوادم واینسادم فقط سپردم بخدا ولی چراخداکاری برام نمیکنه!!!!!!!!!
بارهابه رفتارم تودانشگاه فکرمیکنم شاید من اشتباهاتی داشتم که ایشون فکردن ازدواج کردم.مثلا اینکه انگشترتودست راستم داشتم ولی ایشون فک میکرده من عقدکردم!!!
پسری که عاشق دختری باشه ومنم درگیراحساساتش کرده باشه چطور انقدراحت همه چیزوفراموش کرده؟
چراپسرانقدزود راضی میشن به جواب منفی چراهیچ تلاشی نمیکنن؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)