سلام
رفتم تو 28 سالگی به خاطر درس و دانشگاه همیشه از خونواده دور بودم حتی دبیرستان- نمی خوام بگم خیلی زحمت کشیم ولی خب شرایط خونوادگیم جوری بود که باید میخوندم تا شغل مناسبی گیرم بیاد.
خیلی اذیت شدم مثل خیلی از جوونا بیکار و تحصیلکرده مملکتمون - نه جایی آشنا داشتم نه پارتی نه سهمیه ایی - آرزومم داشتن یه کار آبرومند و خوب بود. با این بازیایی که د و ل ت تو استخدامیا در اورد دو سال عمرم هدر رفت چون همه رو قبول میشدم ولی دعوت به کار نمی شدم !!
تا این که تو اوج ناامیدی تو یه ازمون دیگه شرکت کردم و قبول شدم - یه کار خوووب و خاص! خیلی بهتر از اونی که انتظارش رو داشتم - ولی خب یه شهر دیگست و همچنان از خونه دورم و تنهاتر از همیشه.
تو این ازمون اخری نذر کردم اگه قبول شم این کار و کنم و اون کار یکی شم ازدواج بود....
ولی اصلا شرایط فراهم نیست منم تو این تنهایی دارم میپوسم
قضیه اینه که :
با این که ظاهرا همه چی خوبه ولی دوتا داداش بزرگتر از خودم دارم که مجردن و اصلنم تصمیمی برا ازدواج ندارن حتی تو فکرشم نیستن - حرفشم که میشه دعوا و ... را می ندازن همشم به خاطر لجبازی و یه سری مشکلات خانوادگی که من نمیتونم درسش کنم و اصلا من از اونا دورم - پدر و مادرمم دیگه خسته شدن و جرات اوردن حرف ازدواج رو ندارن!
یه بار گفتم به مادرم که یه دختری هست و خودشم راضیه حتی مادرشم راضیه بیاین خواسگاری ولی چنان دچار استرس و ... شدن که دلم نیومد اذیتشون کنم و خودم تمومش کردم - می گفتن بزا اول داداشات ....!!! ولی اونا اصلا یادشونم نیست - خدا میدونه چی کشیدم ...
حتما میگین چکار داری به اونا تو بو ازدواج کن - ولی هر چی فکرش میکنم میبینم خب میشه جلو یکی زد ولی دوتا رو !! تازه داداش کوچیکمم دیگه وقته ازدواجشه و کار خوبی پیدا کرده !!اون دیگه قراره چی بکشه خدا میدونه! در ضمن همه اقوام برا ازدواج داداشام اومدن و نصیحتشون کردن ولی همه خسته شدن و ناامید!
منم موقعیت ازدواجام رو میترسم از دست بدم چون فقط می خوام با یه دختری از اقوام ازدواج کنم !
ولی با این شرایط نمیتونم نه چیزی به خودش بگم نه خونوادش
من باید چکار کنم؟؟
باید این وضع رو قبول کنم و مجرد بمونم؟
همچنان صبر کنم؟
خودم رو بزنم به یه دندگی و ناراحتی اونا برام مهم نباشه برا ازدواج اقدام کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)