سلام به همه عزیزان :
من سارا 30 ساله هستم.همسرم 37 سالش هست.از نظر درامدی و تحصیلی هر دومون در حد بالایی هستیم.من خانواده امروزی ( از نظر مالی متوسط ولی با فرهنگ و خیلی تحصیل کرده و امروزی) دارم .از نظر ظاهری و امکانات از 99 درصد دخترهای فامیل سر بودم . دانشجو که بودم یک دوره ای رو منتقل شدم به یه محل جدید که همسرم اونجا دانشجو بود (در سطح بالاتر) .واقعیتش من خیلی ازش خوشم اومده بود.خیلی خوشتیپ و جذاب بود.یک هفته از رفتنم به انجا گذشته بود که شنیدم با یه خانومی عقد کرده (که اون خانوم از نظر تحصیلی خیلی پایین تر بود و همه تعجب کردند) .و از کارمند های اونجا بود.حتی شیرینی هم برای ما اوردند
من خیلی ناراحت شدم ولی گذشت و من هم محل تحصیلم عوض شد و دیگه خبری نداشتم.تا 3 سال بعد.که اتفاقی دیدیم همو.یکم صحبت کردیم فهمیدم با اون خانوم ازدواج کرده و بعد از 1 سال جدا شدند.
اینجوری بود که پیشنهاد اشنایی به من دادن و من هم که حس قدیمم دوباره زنده شد قبول کردم(با وجود مخالفت خانوادم). سادگی کردم و از علاقم براش تعریف میکردم.این هم که از همسرش ضربه خورده بود (با دوست پسر سابقش رابطه داشت) خیلی خوشحال میشد.ولی احساس میکنم اشتباه کردم.
علاقم به اون باعث شد همش من فداکاری کردم .جامون برعکس شد.مهریه 28 سکه!!!!!!! طلا متوسط.
هیچ وقت دوران عقدمون یه گل نگرفت برام بیاره.
همسرم پدرش وقتی بچه بود فوت کرد.مادرش تنهاست.تمام دوران عقد من به حضور مادرش گذشت
یه بار نشد بگه بیا دوتایی بریم دور بزنیم همیشه مامانش قبل ما حاضر بود ( مادر شوهر فکرت رو دیدید؟؟ عین همونه)
از اینکه ذوق و شوق من رو نداشت ناراحت میشدم.خودش میگه اینطور نیست
مادرش خیلی اویزون و بی ملاحظه هست.شوهرم هم بهش بی نهایت حساس هست و اجازه اینکه من بگم مامانت فلان کار رو نکنه نمیده.همین دیروز از منزل مامانم اینا داشتیم بر میگشتیم سر راه رفتیم ویلامون 3 ساعت به گل ها اب بدیم فوری زنگ زد به مامانش که ما اینجاییم تو هم میخوای بیای بیا.من حرص میخورم.حالا دو ساعت اومدیم اینجا نباشه چی میشه اخه؟!!!!
ذهن مامانش اخر دهاتی و سو استفاده چیه.اگر بخوام بگم از کارهاش باید تا فردا صبح حرف بزنم.
الان ناراحتیم از شوهرمه.که چرا هیچ کاری برای من نکرده تا حالا.تو دوست و فامیل همه خانوما یه افتخاری دارن.من هیچی.از نظر مالی نیازی ندارم به اون ولی اینکه بگم اگه من این همه فداکاری کردم اینم قدر میدونه مهمه برام.از طرفی هم همش قیافه خانوم قبلیش جلو چشممه و اذیتم میکنه.مادر شوهرم بعضی وقتا از روی شعور کمش یه چیزایی میگه که منو حساس کرده.مثلا میگه عروسی شما پول جمع نشد واسه اینکه اون یکی عروسی پول زیاد دادن!!! یا مثلا میگفت جاریت حسوده.سر او زنش میدید شوهرت اینقد بهش محبت میکنه و دستش رو میگیره و طلا میگیره براش حسودی میکرد ولی الان میگه من به این زنش حسودی نمیکنم!!!!
دوستامون میلیاردی برای خانوماشون هزینه میکنند.اون.قت برادر شوهرم میخواست 10 میلیون بده به خانومش واسه ماشینش اینو مامانش حرص میخوردن که بابای دختره بده به پسر من چه ربطی داره!!!
خیلی مامانش خصیص و کوته فکره.
شوهرم اینقدر بهش محبت کردم که تا یه روز عادی میشم اخم و تخم میکنه که چرا محبت نمیکنی بهم!!!!! من شدم شوهر و اون زن.
خیلی دپرسم.احساس میکنم واقعا لیاقت من بیشتر از اینا بود .که این چیزها رو این رفتار ها رو ببینم.
الان هم که قراره شوهرم یه خونه دو طبقه بگیره مامان جونش بیاد طبقه پایین خونه ما.دیگه رسما شب و نصف شب و روز بی اجازه تو خونمونه حتما و واسه عصر خوابیدن هم باید استرس بکشم.
اینقدر حرفام زیاده که احساس میکنم حتی حس نوشتن هم ندارم دیگه.
من اصل مشکلم اینه که دلم میخاد توجه شوهرم بیشتر باشه بهم.خودش میگه از این بیشتر کسی کسی رو دوست نداره!!!! ولی من که نمیبینم.از گدایی محبت هم خسته شدم.از بس گفتم بهش.برای روز بعله برون اینقدر مامانش عقلش کمه که به جای انگشتر نشون برای من گوشواره حلقه ای نازک و ارزون اوردن.دو کیلو شیرینی هم نخریدن .شوهرم یه هفته قبلش یزد بود سوغات شیرینی اورده بود برام(هم نداد سوغات رو) همون رو اوردن به جای شیرینی!!!
من از خجالت اب شدم جلو فامیل.مامانش متوجه نباشه.شوهرم اگر یکم ارزش قایل بود برای من اینکارا رو نمیکرد.حتی وقت نذاشت بره انگشتر نشون انتخاب کنه برام.
غیر مستقیم یه بار گفتم بهش تعجب کرد.انگار به ذهنش هم نرسیده بوده اون موقع.میگفت الان بیا بریم انگشتر بخر(بعد از 3 سال)!!!
احساس مسکنم عقده ای شدم.میبینم همه داماد ها اینقدر ذوق دارند حسودیم میشه.شوهر منو انگار به زور گفتم بیا منو بگیر!!!! اینطوری بود.
در صورتی که تا یکم بی توجهی میکردم فوری استرس میگرفت که من چقدر دوست دارم و .... .
نمیدونم الان من چیکار کنم.خسته ام.از اینکه مامانش همیشه هست.خودش.حرفش.فکرش...
از اینکهمیبینم برای بقیه دختر های فامیلمون ( که همیشه حسرت منو میخوردن) اینقدر ارزش قایل میشن و من.....
- - - Updated - - -
البته بی انصافی نکنم شوهرم مرد خوبیه و من رو هم دوست داره واقعا ولی گذشت مالیش کمه ( خودش که ادعا میکنه خیلی دست و دل بازه). و مامانش یه چیزایی تو مخش کرده که جرات نکنه واسه زنش خرج کنه.(مثلا روز زن واسه من ساعت خرید واسه مامانش هم ساعت خرید از ترسش).دایم داره جلو مامانش پز میده سارا اینو واسه من خرید.سارا اون رو واسه من خرید.!!!!!! ( جامون عوض شده)
مامانش اینقدر منت میذاره سرشون که من شوهر نکردم شما رو بزرگ کردم.من زندگیم رو واسه شما دادم . ......!!!!! دیگه خسته کرده منو.
البته شوهرم (دور از چشم من با مامانش برخورد هم میکنه که چرا این حرف رو زدی و ...)ولی باز هم مامانش اینقدر طلبکار و پر رو هست که دیگه خسته میشن همه و میگن بذار هر کار میخواد بکنه دیگه.
خونه خواهرم یه مسافرت میخوام برم هم تا میفهمه میگه اا؟ کی راه می افتیییم؟؟!!!! یعنی منم هستم.
خیلی ازش بدم میاد.خیلییییییییی
علاقه مندی ها (Bookmarks)