با سلام خدمت همه دوستان.
منو شاید بشناسید تازه وارد تالار شدم.
من می خواستم در مورد موضوعی از شما راهنمایی بخوام.البته باید بگم که این موضوعو قبلا عرض کردم و سعی کردم بیخیالش بشم ولی امروز که داشتم پست های بقیه رو می خوندم که مشابه من بود مشکلشون دوباره یادش افتادم و احیانا بتونم بگم نتونستم این موضوعو رها کنم....
موضوع مربوط به خواستگاری قبلی همسرمه که خودش میگه خواستگاری نبوده فقط زمینه ای بوده برای آشنایی دو طرف که به همون جلسه هم ختم شده( تلفنی صحبت کردن) و طرف مقابل هم دخترداییشون بوده. من قبل از اینکه این موضوعو بدونم با اون خانم مشکلی نداشتم ولی بعد از دونستن این موضوع (که همسرم خودش بهم گفت...می گفت دوست ندارم بقیه اینو بهت بگن، تو خانم منی همه چیز منو باید بدونی!! که ای کاش نمی گفت!!!!!!) دیگه همه چیز تغییر کرد. با همسرم قهر کردم ( دعوام نکنین) اومد خونمون کلی منت کشی و یه حرفایی زد که بیخیال شدم ولی روز بعد روز از نو روزی از نووووو........ اصلا مسئله مهمی نیست..اصلا..... ولی من یه فکرایی میکنم که نباید. مثلا فکر میکنم که الان همسرم هنوز عاشق اونه(اگه از اول عاشق بوده باشه..آخه صحبتشون بیشتر به درخواست مادرشوهرم بوده) که دیگه حتی به سلام کردنش هم شک کردم و شوهرمم طفلی بخاطر من تا دخترداییش جلو نیاد برا احوالپرسی اصلا سمتش نمیره (می دونم نباید حساسیت به خرج بدم ولی اصلا نمی تونم به این حرف عمل کنم).... یا اینکه کل حرفاشونو پرسیدم ازش که با کلی طفره رفتن بهم گفت ( که بازم کاش نمی گفت...چون همش تو گوشمه، مثلا میگفت در مورد نحوه لباس پوشیدنش پرسیدم که اصلا نظرشو نپسندیدم. در مورد رفتارش با خونواده شوهر پرسیدم بازم نپسندیدم ،درمورد اعتقادات پرسیدم بازم نپسندیدم و ... و در اخرم گفت خودم بهش گفتم من باید بیشتر فکر کنم اونم گفته یعنی می خوای پا پس بکشی ووووو تمام) حالا بهش میگم خوب دل دادینو قلوه گرفتین !!! (شوهرم خیلی پاکه .. اهل بگو و بخنده ولی در حد خودش.هیچ فرقی بین خونواده منو خودش نمیذاره میدونم اگه با دخترخاله اش صحبت می کنه نگاهش همش برادرانه است میگه من فقط به تو حس دارم..... میگه در مورد فلانی به مامانم میگفتم من نمیتونم هیچ جوری به چشم یه همسر نگاش کنم ولی مامانم میگفته برین خونه خودتون درست میشه.میگفتم من حجابشو نمی خوام ولی مامانم میگفت منم همینجوری بودم سرش به زندگی گرم بشه این کارا از سرش می افته و خلاصه که دیگه راضی میشه (منم هی خودمو با اینا راضی میکنم!!!!!!) ) در این مواقع شوهرم فقط نگام میکنه میگه تو اینطوری نبودی چرا اینجوری شدی؟؟؟ نازی روز اول با نازی الان زمین تا آسمون فرق میکنه... بعد باز میشینم با خودم به فکر کردن یاد روز خواستگاری خودمون می افتم که بهم میگفت من خیلی وقته شما رو در نظر گرفتم... هیچ وقت لبخندشو یادم نمیره در کل مدت یه لبخندی گوشه لبش بود آخرشم بهم گفت حالا میتونم نظرتونو در مورد خودم بپرسم؟؟؟؟؟؟........... با خودم فکر میکنم کاش روز اول در این مورد ازش می پرسیدم( اینم بگم که ما فامیلیم) اینو در کمال نادانی به خودشم گفتم گفت چرا؟ گفتم شاید نظرم عوض میشد...فقط با بهت نگام کرد.... بعضی اوقات فکر میکنم چرا من اینطوریم؟؟ اصلا خواستگاری رفتن چه چیز عجیبی توشه که اینقدر به این طفلک گیر میدم .آخه فقط می خواسته صداقتشو نشونم بده( کاش اینقدر صادق نبود!) درسته که میگن باید موقع خواستگاری در مورد طرفت همه چیزو ریز بررسی کنی ولی در مورد خواستگاریم گفتن ؟طرفت اگه قبلا رفته بود خواستگاری بهش بگو برو حوصله همچین ادمی رو ندارم... اونم حوصله آدمی مثل شوهر منو که الان شوهرعمه بداخلاق من تا شوهرمو میبینه گل از گلش میشکفه و شروع میکنه به قربون صدقه رفتنش ( که من دفعه اول اینو دیدم شاخ درآوردم....) آخه شما بگین من چیکار کنم؟؟ یکی دو روز خوبم باز دوباره یادش می افتم حرصم در میاد.....دلم میخواد منطقی عمل کنم ولی در این مورد فقط احساسات داره خودنمایی میکنه.
من هرچی به خودم بگم گذشته گذشته اینقدر سخت نگیر حالا تو از این دختره خوشت نمیاد دلیل نمیشه که همه بدشون بیاد...نخیر انگار نه انگار ...گذشته همچنان برای من برقراره...
علاقه مندی ها (Bookmarks)