به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 38
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 بهمن 94 [ 17:27]
    تاریخ عضویت
    1393-12-03
    نوشته ها
    48
    امتیاز
    1,915
    سطح
    26
    Points: 1,915, Level: 26
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 115 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh نخیر.... گذشته همسرم اصلا برای من نگذشته...

    با سلام خدمت همه دوستان.
    منو شاید بشناسید تازه وارد تالار شدم.
    من می خواستم در مورد موضوعی از شما راهنمایی بخوام.البته باید بگم که این موضوعو قبلا عرض کردم و سعی کردم بیخیالش بشم ولی امروز که داشتم پست های بقیه رو می خوندم که مشابه من بود مشکلشون دوباره یادش افتادم و احیانا بتونم بگم نتونستم این موضوعو رها کنم....
    موضوع مربوط به خواستگاری قبلی همسرمه که خودش میگه خواستگاری نبوده فقط زمینه ای بوده برای آشنایی دو طرف که به همون جلسه هم ختم شده( تلفنی صحبت کردن) و طرف مقابل هم دخترداییشون بوده. من قبل از اینکه این موضوعو بدونم با اون خانم مشکلی نداشتم ولی بعد از دونستن این موضوع (که همسرم خودش بهم گفت...می گفت دوست ندارم بقیه اینو بهت بگن، تو خانم منی همه چیز منو باید بدونی!! که ای کاش نمی گفت!!!!!!) دیگه همه چیز تغییر کرد. با همسرم قهر کردم ( دعوام نکنین) اومد خونمون کلی منت کشی و یه حرفایی زد که بیخیال شدم ولی روز بعد روز از نو روزی از نووووو........ اصلا مسئله مهمی نیست..اصلا..... ولی من یه فکرایی میکنم که نباید. مثلا فکر میکنم که الان همسرم هنوز عاشق اونه(اگه از اول عاشق بوده باشه..آخه صحبتشون بیشتر به درخواست مادرشوهرم بوده) که دیگه حتی به سلام کردنش هم شک کردم و شوهرمم طفلی بخاطر من تا دخترداییش جلو نیاد برا احوالپرسی اصلا سمتش نمیره (می دونم نباید حساسیت به خرج بدم ولی اصلا نمی تونم به این حرف عمل کنم).... یا اینکه کل حرفاشونو پرسیدم ازش که با کلی طفره رفتن بهم گفت ( که بازم کاش نمی گفت...چون همش تو گوشمه، مثلا میگفت در مورد نحوه لباس پوشیدنش پرسیدم که اصلا نظرشو نپسندیدم. در مورد رفتارش با خونواده شوهر پرسیدم بازم نپسندیدم ،درمورد اعتقادات پرسیدم بازم نپسندیدم و ... و در اخرم گفت خودم بهش گفتم من باید بیشتر فکر کنم اونم گفته یعنی می خوای پا پس بکشی ووووو تمام) حالا بهش میگم خوب دل دادینو قلوه گرفتین !!! (شوهرم خیلی پاکه .. اهل بگو و بخنده ولی در حد خودش.هیچ فرقی بین خونواده منو خودش نمیذاره میدونم اگه با دخترخاله اش صحبت می کنه نگاهش همش برادرانه است میگه من فقط به تو حس دارم..... میگه در مورد فلانی به مامانم میگفتم من نمیتونم هیچ جوری به چشم یه همسر نگاش کنم ولی مامانم میگفته برین خونه خودتون درست میشه.میگفتم من حجابشو نمی خوام ولی مامانم میگفت منم همینجوری بودم سرش به زندگی گرم بشه این کارا از سرش می افته و خلاصه که دیگه راضی میشه (منم هی خودمو با اینا راضی میکنم!!!!!!) ) در این مواقع شوهرم فقط نگام میکنه میگه تو اینطوری نبودی چرا اینجوری شدی؟؟؟ نازی روز اول با نازی الان زمین تا آسمون فرق میکنه... بعد باز میشینم با خودم به فکر کردن یاد روز خواستگاری خودمون می افتم که بهم میگفت من خیلی وقته شما رو در نظر گرفتم... هیچ وقت لبخندشو یادم نمیره در کل مدت یه لبخندی گوشه لبش بود آخرشم بهم گفت حالا میتونم نظرتونو در مورد خودم بپرسم؟؟؟؟؟؟........... با خودم فکر میکنم کاش روز اول در این مورد ازش می پرسیدم( اینم بگم که ما فامیلیم) اینو در کمال نادانی به خودشم گفتم گفت چرا؟ گفتم شاید نظرم عوض میشد...فقط با بهت نگام کرد.... بعضی اوقات فکر میکنم چرا من اینطوریم؟؟ اصلا خواستگاری رفتن چه چیز عجیبی توشه که اینقدر به این طفلک گیر میدم .آخه فقط می خواسته صداقتشو نشونم بده( کاش اینقدر صادق نبود!) درسته که میگن باید موقع خواستگاری در مورد طرفت همه چیزو ریز بررسی کنی ولی در مورد خواستگاریم گفتن ؟طرفت اگه قبلا رفته بود خواستگاری بهش بگو برو حوصله همچین ادمی رو ندارم... اونم حوصله آدمی مثل شوهر منو که الان شوهرعمه بداخلاق من تا شوهرمو میبینه گل از گلش میشکفه و شروع میکنه به قربون صدقه رفتنش ( که من دفعه اول اینو دیدم شاخ درآوردم....) آخه شما بگین من چیکار کنم؟؟ یکی دو روز خوبم باز دوباره یادش می افتم حرصم در میاد.....دلم میخواد منطقی عمل کنم ولی در این مورد فقط احساسات داره خودنمایی میکنه.
    من هرچی به خودم بگم گذشته گذشته اینقدر سخت نگیر حالا تو از این دختره خوشت نمیاد دلیل نمیشه که همه بدشون بیاد...نخیر انگار نه انگار ...گذشته همچنان برای من برقراره...
    ویرایش توسط nazi1371 : یکشنبه 17 اسفند 93 در ساعت 20:56

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 22 آبان 94 [ 21:48]
    تاریخ عضویت
    1393-8-06
    نوشته ها
    606
    امتیاز
    14,528
    سطح
    78
    Points: 14,528, Level: 78
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 322
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocial10000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    775

    تشکرشده 2,481 در 570 پست

    Rep Power
    166
    Array
    خوب برید همون تاپیک قبلی مرور کنید!.....انتظار که ندارید دوبتره همه بیان حرف های تکراری بزنن.تازه حرف هایی که معلومه اثری نکرده و شما عین ضبط صوت فقط حرف و افکار و تصورات خودتون تکرار میکنید!!!!

  3. 9 کاربر از پست مفید کیت کت تشکرکرده اند .

    maryam123 (دوشنبه 18 اسفند 93), mohi (دوشنبه 18 اسفند 93), shapoor (دوشنبه 18 اسفند 93), کیانا 93 (دوشنبه 18 اسفند 93), واحد (دوشنبه 18 اسفند 93), نادیا-7777 (دوشنبه 18 اسفند 93), به دنبال خوشبختی (دوشنبه 18 اسفند 93), بارن (دوشنبه 18 اسفند 93), شیدا. (دوشنبه 18 اسفند 93)

  4. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    سلام نازی جان

    چیزی که در تاپیکت گویا بود، این بود که خودت کاملا متوجه خطا، اشتباهاتت و گیر دادنهای بیخودت هستی.....و این یعنی بهانه گیری برای تلخ کردن زندگی به کام جفتتون.....مطمئن باش همسرت هم تا مدتی برات قسم و ایه میخوره و میگه چیزی نبوده و ...اما اونم دیر یا زود صبر و تحملش تموم میشه و اختلافاتتون ریشه میگیره.....دختر خوب بشین سر خونه و زندگیت..قدر زندگیت و همسرت رو بدون.

    همسرت فقط خواستگاری رفته.کار غیر شرعی و غیر انسانی هم انجام نداده....اما شما میخوای بزرگش کنی و مقصز جلوه اش بدی ..در حالیکه مقصر نبوده و نیست.

    نگذار دیگه میلی به در میون گذاشتن رازها و درددلهاش باهات نداشته باشه.

    مهم اینه که الان همسرته و شما دوستش داری و اونم دوستت داره...دیگه این کارا برای چیه ؟!

    به این سوالم توجه کن خوب و جواب بده:


    میخوای چه اتفاقی بیفته از این بهانه جویی ها ؟



    میخوای من چند روز جلوتر رو برات ترسیم کنم ؟

    چند روز دیگه با این رفتارا همسرت میگه:

    "اصلا رفتم که رفتم..خوب کردم که رفتم.حالا چی میگی؟حالا مشکلت چیه ؟؟"

    انقدر انگشت تو لونه این زنبورا نکن دختر خوب...میان نیشت میزنن ها ! قدر زندگیتو بدون .هرچند مشخصه که کم تجربه ای و این رفتارات به دلیل کم تجربگیته
    ...اما یادت باشه همیشه وقت برای جبران کردن نداری....



    موفق باشی و امیدوارم تاپیک بعدیت در مورد این نباشه که :

    همسرم به خاطر گیر دادنهای بیخودم از کوره در رفت .و دعوامون شد.حالا چیکار کنم؟
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  5. 12 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    anisa (دوشنبه 18 اسفند 93), del (دوشنبه 25 اسفند 93), mohi (دوشنبه 18 اسفند 93), shapoor (دوشنبه 18 اسفند 93), کیانا 93 (دوشنبه 18 اسفند 93), واحد (دوشنبه 18 اسفند 93), نیکیا (دوشنبه 18 اسفند 93), نادیا-7777 (دوشنبه 18 اسفند 93), wikimail (سه شنبه 26 اسفند 93), به دنبال خوشبختی (دوشنبه 18 اسفند 93), بانوی آفتاب (دوشنبه 18 اسفند 93), شیدا. (دوشنبه 18 اسفند 93)

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 بهمن 94 [ 00:21]
    تاریخ عضویت
    1393-9-04
    نوشته ها
    44
    امتیاز
    1,856
    سطح
    25
    Points: 1,856, Level: 25
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 44
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    34

    تشکرشده 153 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ببخش اینو میگم مث یه خاهر بزرگتر بهت میگم

    نذا خوشی بزنه زیر دلت

  7. 7 کاربر از پست مفید باران آرام تشکرکرده اند .

    mohi (دوشنبه 18 اسفند 93), shapoor (دوشنبه 18 اسفند 93), واحد (دوشنبه 18 اسفند 93), به دنبال خوشبختی (دوشنبه 18 اسفند 93), بانوی آفتاب (دوشنبه 18 اسفند 93), بارن (دوشنبه 18 اسفند 93), شیدا. (دوشنبه 18 اسفند 93)

  8. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 10 آذر 94 [ 23:23]
    تاریخ عضویت
    1392-3-07
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    312
    امتیاز
    3,323
    سطح
    35
    Points: 3,323, Level: 35
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    1,117

    تشکرشده 633 در 254 پست

    Rep Power
    42
    Array
    سلام و درود

    هر اشتباهی یه تاوانی داره و باید بگم اگه همین روندو ادامه بدین دیر یا زود بهاشو به سختی می پردازین. من برای راهنمایی به شما این پستو نذاشتم و فقط دارم به شما هشدار می دم. شما به راهنمایی نیازی ندارین چون می دونین دارین اشتباه می کنین و می دونین که کاره درست چیه ولی نمی خواین و واقعا هم نمی خواین که دست از اشتباه بردارید.



    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi1371 نمایش پست ها
    با سلام خدمت همه دوستان.
    منو شاید بشناسید تازه وارد تالار شدم.
    من می خواستم در مورد موضوعی از شما راهنمایی بخوام.البته باید بگم که این موضوعو قبلا عرض کردم و سعی کردم بیخیالش بشم ولی امروز که داشتم پست های بقیه رو می خوندم که مشابه من بود مشکلشون دوباره یادش افتادم و احیانا بتونم بگم نتونستم این موضوعو رها کنم....
    موضوع مربوط به خواستگاری قبلی همسرمه که خودش میگه خواستگاری نبوده فقط زمینه ای بوده برای آشنایی دو طرف که به همون جلسه هم ختم شده( تلفنی صحبت کردن) و طرف مقابل هم دخترداییشون بوده. من قبل از اینکه این موضوعو بدونم با اون خانم مشکلی نداشتم ولی بعد از دونستن این موضوع (که همسرم خودش بهم گفت...می گفت دوست ندارم بقیه اینو بهت بگن، تو خانم منی همه چیز منو باید بدونی!! که ای کاش نمی گفت!!!!!!) دیگه همه چیز تغییر کرد. با همسرم قهر کردم ( دعوام نکنین) اومد خونمون کلی منت کشی و یه حرفایی زد که بیخیال شدم ولی روز بعد روز از نو روزی از نووووو........ اصلا مسئله مهمی نیست..اصلا..... ولی من یه فکرایی میکنم که نباید. مثلا فکر میکنم که الان همسرم هنوز عاشق اونه(اگه از اول عاشق بوده باشه..آخه صحبتشون بیشتر به درخواست مادرشوهرم بوده) که دیگه حتی به سلام کردنش هم شک کردم و شوهرمم طفلی بخاطر من تا دخترداییش جلو نیاد برا احوالپرسی اصلا سمتش نمیره (می دونم نباید حساسیت به خرج بدم ولی اصلا نمی تونم به این حرف عمل کنم).... یا اینکه کل حرفاشونو پرسیدم ازش که با کلی طفره رفتن بهم گفت ( که بازم کاش نمی گفت...چون همش تو گوشمه، مثلا میگفت در مورد نحوه لباس پوشیدنش پرسیدم که اصلا نظرشو نپسندیدم. در مورد رفتارش با خونواده شوهر پرسیدم بازم نپسندیدم ،درمورد اعتقادات پرسیدم بازم نپسندیدم و ... و در اخرم گفت خودم بهش گفتم من باید بیشتر فکر کنم اونم گفته یعنی می خوای پا پس بکشی ووووو تمام) حالا بهش میگم خوب دل دادینو قلوه گرفتین !!! (شوهرم خیلی پاکه .. اهل بگو و بخنده ولی در حد خودش.هیچ فرقی بین خونواده منو خودش نمیذاره میدونم اگه با دخترخاله اش صحبت می کنه نگاهش همش برادرانه است میگه من فقط به تو حس دارم..... میگه در مورد فلانی به مامانم میگفتم من نمیتونم هیچ جوری به چشم یه همسر نگاش کنم ولی مامانم میگفته برین خونه خودتون درست میشه.میگفتم من حجابشو نمی خوام ولی مامانم میگفت منم همینجوری بودم سرش به زندگی گرم بشه این کارا از سرش می افته و خلاصه که دیگه راضی میشه (منم هی خودمو با اینا راضی میکنم!!!!!!) ) در این مواقع شوهرم فقط نگام میکنه میگه تو اینطوری نبودی چرا اینجوری شدی؟؟؟ نازی روز اول با نازی الان زمین تا آسمون فرق میکنه... بعد باز میشینم با خودم به فکر کردن یاد روز خواستگاری خودمون می افتم که بهم میگفت من خیلی وقته شما رو در نظر گرفتم... هیچ وقت لبخندشو یادم نمیره در کل مدت یه لبخندی گوشه لبش بود آخرشم بهم گفت حالا میتونم نظرتونو در مورد خودم بپرسم؟؟؟؟؟؟........... با خودم فکر میکنم کاش روز اول در این مورد ازش می پرسیدم( اینم بگم که ما فامیلیم) اینو در کمال نادانی به خودشم گفتم گفت چرا؟ گفتم شاید نظرم عوض میشد...فقط با بهت نگام کرد.... بعضی اوقات فکر میکنم چرا من اینطوریم؟؟ اصلا خواستگاری رفتن چه چیز عجیبی توشه که اینقدر به این طفلک گیر میدم .آخه فقط می خواسته صداقتشو نشونم بده( کاش اینقدر صادق نبود!) درسته که میگن باید موقع خواستگاری در مورد طرفت همه چیزو ریز بررسی کنی ولی در مورد خواستگاریم گفتن ؟طرفت اگه قبلا رفته بود خواستگاری بهش بگو برو حوصله همچین ادمی رو ندارم... اونم حوصله آدمی مثل شوهر منو که الان شوهرعمه بداخلاق من تا شوهرمو میبینه گل از گلش میشکفه و شروع میکنه به قربون صدقه رفتنش ( که من دفعه اول اینو دیدم شاخ درآوردم....) آخه شما بگین من چیکار کنم؟؟ یکی دو روز خوبم باز دوباره یادش می افتم حرصم در میاد.....دلم میخواد منطقی عمل کنم ولی در این مورد فقط احساسات داره خودنمایی میکنه.
    من هرچی به خودم بگم گذشته گذشته اینقدر سخت نگیر حالا تو از این دختره خوشت نمیاد دلیل نمیشه که همه بدشون بیاد...نخیر انگار نه انگار ...گذشته همچنان برای من برقراره...
    بیشتر ادما تا چیزاییو که دارن از دست ندن قدرشو نمی دونن

    http://www.hamdardi.net/thread-35378.html

    http://www.hamdardi.net/thread-34770.html

    و همیشه هم به این خوبی تموم نمی شه

    http://www.hamdardi.net/thread-36205.html
    پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
    من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

  9. 3 کاربر از پست مفید shapoor تشکرکرده اند .

    mohi (دوشنبه 18 اسفند 93), نادیا-7777 (دوشنبه 18 اسفند 93), به دنبال خوشبختی (دوشنبه 18 اسفند 93)

  10. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    قبلاً هم گفتم:
    دوستان خوب گفتند، خوشی زیر دلتون نزنه، هر کس یه اندازه ظرفیت داره، فنر رو بکشی ولش کنی بر می گرده سر جاش اما اگه زیاد بکشی دیگه بر نمی گرده، حالا شما هم اگه زیادی کشش بدی اینجوری نیست که همسرتون به ناز کشیدن ادامه بدن چون بعد یه مدت دیگه خسته میشن و اون وقت هست که دیگه راه برگشت ندارید.
    مشکلات دوستان توی تالار رو نگاه کنید و برید دو دستی به همسر و زندگیتون بچسبد و ولش کنید گذشته رو،
    از ما گفتن بود ، وگرنه می تونید ادامه بدید به این کاراتون و مطمئن باشید که نتیجه همونی خواهد شد که عرض کردم. پس آزموده را آزمودن خطاست.

  11. 5 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    mohi (دوشنبه 18 اسفند 93), واحد (دوشنبه 18 اسفند 93), نیکیا (دوشنبه 18 اسفند 93), نادیا-7777 (دوشنبه 18 اسفند 93), شیدا. (دوشنبه 18 اسفند 93)

  12. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 12 مهر 96 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1393-11-14
    نوشته ها
    113
    امتیاز
    6,278
    سطح
    51
    Points: 6,278, Level: 51
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 72
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    1,296

    تشکرشده 173 در 70 پست

    Rep Power
    29
    Array
    سلام من كاملاً شمارو درك ميكنم چون مشكل شمارو دارم البته با اين تفاوت كه دختر عموي همسرم هست و خواستگاري در كار نبوده اونا خيلي قبلاً رابطه ي صميم و خوبي داشتن...
    خانواده ي همسرم خيلي اون خانوم و دوست دارن و حساسيته منم كاملاً همسرم ميدونه خيلي كم اون خانوم و ميبينم فبلاً خيلي از تنفرم و حساسيتم به همسرم ميگفتم اما يكم كه با خودم فكر كردم ديدم اين كار فقط و فقط به ضرر خودم چون با اين كار نه تنها ضعف خودم نشون ميدم بلكه همش روزاي گذشته رو به همسرم يادآوري ميكنم و اين اصلاً به صلاح من نيست...
    ببين دوست سعي كن همه جوره همسرت و تامين كني و هيچي واسش كم نذاري اينجوري ديگه نگراني نداري اون اگه تورو دوست نداشت باهات ازدواج نميكرد چون هيچ مردي زير باره كار و حرف زور نميره...
    اين يه تجربه بود فقط شئهرتو دو دستي بچسب و ديگه حرفي از اون خانوم نزن

  13. کاربر روبرو از پست مفید mohi تشکرکرده است .

    واحد (دوشنبه 18 اسفند 93)

  14. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 بهمن 94 [ 17:27]
    تاریخ عضویت
    1393-12-03
    نوشته ها
    48
    امتیاز
    1,915
    سطح
    26
    Points: 1,915, Level: 26
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 115 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مرسی دوستان.ولی من باید یه چیزی بگم.من در این رابطه اصلا با شوهرم دیگه حرفی نزدم و نخواهم زد و تغییر ی هم تو رفتارم نخواهم داد. من الان مشکلم فقط خودمم.... چجوری بگم که دارم خودمو از بین می برم .میدونم زندگی و شوهرم ارزش این کارا رو نداره ولی چیکار کنم؟ اصلا میخوام بدونم شوهر شمام قبلا خواستگار فامیل نزدیک بوده؟؟؟ چیکار کردین اون موقع؟؟ ناراحت نشدین؟... آقا جان من دیروز داشتم پستهای بقیه رو می خوندم که باز دوباره یاد این موضوع افتادم و خیلی حالم گرفته شد.این دفعه احساس نفس تنگی داشتم(بس که الکی فکر می کنم) بخاطر همین می خوام این موضوعو اساسی ریشه کن کنم و مشکلم ناراحتی بی اندازه خودمه.اصلا دلم نمیخواد فامیل شوهرمو ببینم.همش به این فکر می کنم قبلا چی بوده وچی شده.... همشم یاد این رمانا می افتم که خواستگاری فامیل از فامیل فقط در نتیجه یه عشق شدید بوده.اگه قبلا شوهرم عاشقش بوده باشه که دیگه هیچیییییییییییییی....... لطفا مهربون باشید دوستان نه بد اخلاق....من خودم بیش از اندازه ناراحت هستم.... نگید دیگه توروخدا حتما میخواین بگین همش تقصیر خودته؟؟!! خودم میدونم ازتون کمک می خوام.مطمئنم باشین حرفاتون تاثیر داره.ولی همش نگین خوشی زده زیر دلت..راهکار میخوام.ناراحت نشین از من... من بعضی اوقات فکر میکنم چقد تو دوست داشتنم صادقم؟ خودتونم میدونین که من میدونم دارم اشتباه می کنم...می خوام تمومش کنم.ولش کرده بودم به امون خدا نمیدونم دوباره چی شد آخه؟؟؟؟؟!!

    - - - Updated - - -

    در ضمن من خیلیم بی منطق نیستم.آخه حدود دو سه ماه پیش از طریق یکی از اقوام خودم فهمیدم که قبلا دخترعموی شوهرم،ایشونو دوست داشتن .در مورد همسرم هیچی نمیدونم ( فکر کنم دیگه از این چیزا به من نگه) البته این فامیل فقط قصدش تعریف از شوهرم بوده و اینم از دهنش در رفت چون وقتی با نگاه غضبناک من روبرو شد بقیه حرفشو خورد و فهمید چه سوتی داغونی داده.من اونشب خوابم نبرد اصلا تا صبح باز نشسته بودم به نبش قبر کردن خاطرات ولی چیزی به شوهرم نگفتم... یه مدت بعد که این دخترعموی شوهرمو دیدم حالم به کلی بد شدوتمام بدنم میلرزید و ... خیلی بد بود تقریبا همزمان با مجلسمون بود(که عقب افتاد) این خانمم مدام به همسرم زنگ میزد و راهنمایی میداد .واااااااای میخواستم خودمو بکشم ..ولی یه مدت گذشت دیدم نه.قضیه اونطوریام نیست.یه رفتار خواهرانه برادارنه است.(شاید نوع نگاهشونو به هم تغییر دادن...می خواین بگین کلا فکرم مسمومه؟ میدونم...) خلاصه اینکه بیخیال موضوع شدم چون دخترعموش بیخیال ما نمیشد البته شوهر داره بچه هم داره... الان خیلی راحتم ولی در این مورد نمیذارن اینطوری آخه فکر کنی نتیجه اشم میشه این...
    ویرایش توسط nazi1371 : دوشنبه 18 اسفند 93 در ساعت 11:16

  15. کاربر روبرو از پست مفید nazi1371 تشکرکرده است .

    mohi (دوشنبه 18 اسفند 93)

  16. #9
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    نازی جان

    اینجا کسی با شما دشمنی نداره و کسی هم نمیخواد با شما بداخلاقی و تند رفتار کنه...بچه ها از این ناراحت هستن که شما داری
    دستی دستی و اگاهانه کبریت به زیر زندگیت میکشی....همین.

    شما وقتی ببینید دوستت داره خودشو نابود میکنه باهاش مهربون و صمیمی میشی ؟ یا سرش داد میزنی حتی شده میزنی تو صورتش تا اونو به خودش به بیاری ؟

    ما دوستای تو هستیم...و میخوایم خوب زندگی کنی نه اینکه بافکرای خراب اینجوری زندگیت رو خراب کنی...

    خودت رو گول نزن...مطمئن باش این ناراحتی که برای خودت درست کردی قطعا بدون شک وارد روابطتت با همسرت میشه...کما اینکه تا الان هم شده.....شک نکن.و اگر مدیریتش نکنی (که تا حالا در مدیریتش ناموفق بودی) زندگیت از دست میره.....

    نازی جان
    ما برات چند تا پست گذاشتیم اما تو به هیچ کدوم از پستا عمل نمیکنی....بیشتر حرف میزنی تا عمل اما میگی حرفاتون روم اثر داره....کدوم اثر که شما داری حرف خودتو تکرار می کنی ؟

    کم کم روابطتت با همسرت سرد میشه ...انقدر که همسرت هم دلش زده میشه ....انوقت دیگه نمیتونی کاری کنی...به نظر من این پستها حتی اگر از سمت خود مدیر همدردی هم باشه برای شما نفعی نداره چون شما فقط میخونیش و بازم حرف خودتو میزنی


    اگر میبینی حضورت در تالار داره لطمه به زندگیت میزنه از تالار حتما مدتی و یا برای همیشه فاصله بگیر..و...اینجا امدی تا زندگیت خوب بشه نه اینکه با خوندن پستهای قبلی دوباره بهم بریزی....

    تعقل و تفکر کن....
    ما همه دوستای تو وخواهرای تو هستیم و برامون خوشبختیت مهمه..پس دلخور نشو و از خواب خرگوشی بیدار شو.
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  17. 3 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    mohi (دوشنبه 18 اسفند 93), نیکیا (دوشنبه 18 اسفند 93), نادیا-7777 (دوشنبه 18 اسفند 93)

  18. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 05 آبان 00 [ 02:20]
    تاریخ عضویت
    1393-4-25
    نوشته ها
    357
    امتیاز
    17,344
    سطح
    83
    Points: 17,344, Level: 83
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,156

    تشکرشده 742 در 286 پست

    Rep Power
    77
    Array
    دوستان یه سوال...نازی الان کاملا میدونه که رفتارش اشتباهه اما وقتی این افکار به سراغش میاد باید چیکار کنه؟؟
    این سوال رو از این جهت می پرسم که منم گاهی اینجوری میشم البته توسط حرفهای گفته شده توسط جاری هام...
    ببینید من سعی کردم رابطه ام رو باهاشون خوب کنم. هیچ جا حتی جلوی خونواده ام پشت سرشون حرف نمیزنم... اما گاهی حرفاشون میاد توی ذهنم و اون لحظه دلم میخواد خودم رو خفه کنم به همراه همه ی آدمهای دور و برم رو... اون لحظه محبتم به شوهرم کم میشه و دوست دارم با شوهرم دعوا کنم و چون خودمو کنترل میکنم و نه نم پس میدم و نه با شوهرم دعوا میکنم انگار دچار حمله ی عصبی میشم و واسه خودم گریه میکنم... بدون اینکه حتی یک نفر توی این دنیا از حال و روز اون لحظاتم باخبر بشه... شوهرم رو بینهایت دوست دارم وعاشقشم اونم هیچ چیزی برای من کم نمیذاره نه از لحاظ مهر و محبت و نه از لحاظ مادی...به جز سلام و علیک یک کلمه با جاری هام حرف نمیزنه... همیشه ازم حمایت کرده... همه چیز برام فراهمه... من و شوهرم کاملا به وحدت نظر رسیدیم که حرفهای جاری هام از سر حسادت و بدجنسیه ولی...
    ضمن عذرخواهی از نازی به خاطر اینکه پستش رو اشغال کردم و تعهد به اینکه این این امر تکرار نمیشه اما فکر میکنم سوال من با مشکل نازی کاملا در ارتباط باشه... بچه ها توی اون لحظات خفقان آور چیکار باید کرد؟
    اگه پستم اسپم هست گزارش بدید حذف بشه... ممنونم.
    ویرایش توسط نیکیا : دوشنبه 18 اسفند 93 در ساعت 14:48

  19. کاربر روبرو از پست مفید نیکیا تشکرکرده است .

    mohi (دوشنبه 18 اسفند 93)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:49 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.