سلام دوستای خوبم
من دوباره اومدم
این دفعه دیگه بعد دوسال عقد رفتم خونه ی خودم
امااااااااااااااااااااااا اا...........
سه ماه از عروسیمون میگذره و من روز به روز دارم از شوهرم دور تر میشم
اصلا حوصله حرف زدن باهاشو ندارم ، چون امکان نداره بخوایم کنار هم بشینیم برای چند ساعتو حرف بزنیم و آخرش من از یه حرفیش دلخور نشده باشم
حوصله ی بیرون رفتن باهاشو ندارم چون هر وقت میریم بیرون همش چشمم به چشاش که میوفته میبینم داره به دخترا و زنا نگاه میکنه و من باید توو دلم حرص بخورم که آیا واقعا شوهره من آدم چشم چرونیه؟؟؟؟؟؟ چه دلیلی داره این همه به دخترا نگاه کنه؟؟؟؟؟؟
هنوز بعد 2 سال و نیم کنار هم بودن اخلاقای بدشو که میدونه منو چقدر عذاب میده کنار نزاشته، هنوزم که هنوزه وقتی میریم خونه ی مامانش اینا یواشکی حرف میزنن یا میرن توو یه اتاق یواشکی حرف میزنن
از همه بد تر خیلی پنهون کاری میکنه و دروغ میگه
به خدا دیگه بریدم از دستش
هروقتم به رووش میارم دروغاشو یا پنهون کاریاشو فکر میکنه( ببخشید) من احمقم که میخواد منو بپیچونه
واااااااااای اینقدر دلم ازش پره که نمیدو.نم از کدوم یکی بنویسم
وقتی میشینم و با خودم فکر میکنم که دلیل این همه کاراش چیه دلم میخواد بترکه
احساس میکنم که دیگه ، اخلاق خوبی ، مهربونی ، صادق بودنی هیچ چیزی نداره برای دوست داشتنش
یه چیزی میگم بازم خیییییییییییییلی ببخشید ولی باید بگم که بدونید چقدر دلم ازش پره ازش دلسردم:توو این سه ماه یا حتی خیلی بیشتر از این این سه ماه اصلا دلم نمیخواد دستشو بگیرم و یا حتی ببوسمش توو این سه ماه اگه هم یکی دو بار فقط این کارو کرده باشم از روی اجبار بوده یا دلم واسش سوخته وگرنه از ته دلم اصلا نبوده
خیلی کاراشو و رفتاراش(دروغ گفتناش، پنهون کاریاش ، نگاه کردناش به دخترای غریبه ، عکس گرفتنای بی موردش از دختر خاله هاش ، نگرانی بیش از حدش برای دختر خالش، بی احترامیاش نسبت به خونواده ی خودم و کلی چیز دیگه )که هر ثاینه مثل یه خوره داره مغزمو میخوره، مانعم میشه که بهش محبت کنم ، کم کم دارم احساس میکنم دارم ازش متنفر میشم
دلم میخواد بشینم یه دل سیر گریه کنم اما دیگه گریم هم نمیاد
علاقه مندی ها (Bookmarks)