سلام. همونطور که قبلا گفتم در دوران عقد بسر میبرم.
قبل ازدواجم در دوران دوستی میدونستم شوهرم فردی عصبی هستش.
و وقتی عصبانی بشه کنترلشو از دست میده.
حالا بماند چجوری شد که باهاش ازدواج کردم.
خلاصه از وقتی نامزد کردیم ده ها بار منو کتک زده و فحش های ناجحور به منو خانوادم داده.
ولی من همیشه اونو پیش خانوادم خوب جلوه میدادم و از بودن باهاش ابراز خوشبختی میکردم.
و همه اون کتک ها و توهین ها رو به جون میخریدیم که فقط خانوادم بویی نبرن.
از قضا شوهر من میخواست کاری راه بندازه که مامان بابام درجریان بودن. طبق اخلاق طلبکارانه ای که خانوادش دارن مامانم ترسید پس فردا اتفاقی براش بیوفته خانوادش بگن چرا مارو درجریان نذاشتین و حالا خودتون جمعش کنین و این حرفا. پس زنگ زد به مادرشوهرم و گفت درجریان کارهای پسرتون هستید؟
اونم طبق رفتار پرتوقعانه ای که داره گفت اگه شما خیلی نگرانش هستید برید بجای مسافرت رفتن و فلان چیز خریدن یکم کمک دامادتون بکنین تا کارای ریسک دار نکنه.
مامانم هم بهش برخورد که به فلان چیز خریدن ما چکار داری؟ این یک مسئله شخصیه. شاید لازم داشتیم که خریدیم. وقتی میبینیم دامادمون بابای پولدار داره و کمکش نمیکنن. از ما چه توقعیه؟؟؟
خلاصه بحث رو بحث پیش اومد و بعد که قطع کردن شوهرم اومد خونمون تو پارکینگ سر من دادو بیداد که تو که اینارو میشناسی چرا گذاشتی زنگ بزنه؟؟؟ همش تقصیر تویه و چندتا فحشمم داد.
بعد بابام از بالا شنیدو خونش به جوش اومد. شوهرمو کشوند بالا و شوهرم بالا بدون هیچ حرف و حدیثی فقط داد میزد میگفت چرا زنگ زدید؟ من بهتون گفته بودم زنگ نزنین و صداشو پایین نمیاورد.
دیگه بابامم که هیچوقت صداشو بلند نشنیده بودم سرش داد زد تو به چه حقی سر دختر من داد زدی و این فحشارو دادی؟؟؟ شوهرمم که از بابام متنفره سینه سپر کرد جلو بابام گفت زنمه حقمه هیچکسم حق دخالت نداره.
دیگه همینجور سینه به سینه ی هم و شاخ تو شاخ هم دعوا میکردن. کم مونده بود اگه بابام میزدش اونم با کله میرفت تو صورت بابام. (خودش اینو بعدا بهم گفت که میخواسته اینکارو کنه)
خلاصه بعدش شوهرم به من گفت پاشو جمع کن بریم. بابام ازونور میگفت حق نداری بری. شوهرم ازینور میگفت بهت گفتم پاشو.
منم پاشدم باهاش رفتم.بخدا ترسیده بودم.
مامان بابامم پاشدن رفتن خونه ی اونا. دیگه اونجا بماند که چقدر دعوای شدیدی بوده و هرچی به ما زنگ میزدن اصرار کردن که بریم اونجا شوهرم راضی نشد. اگه میرفتیم شوهرم جوش میاورد بدتر میشد.
مامانش هرچی فحش بلد بوده به مامانم و مامان بزرگم داده و مامانم قسم میخوره به منم توهین کردن اما شوهرم میگه ازونور مامانش قسم میخوره به من توهین نکردن.
خلاصه بابام میگه باید اونا به غلط کردن بیافتن و میگه شوهرت تا به پام نیوفته نمیبخشمش.
شوهرمم ازینا نفرت داره و اونقد غرور داره که همچین کاری نمیکنه. حالا به اصرار خالش اینا راضی شده بیاد عذرخواهی کنه . اما بهم دیشب پیامک داد که اگه میخوان حرفی بزنن نیام. چون باز کلاهمون تو هم میره.
حالا امروز صبح بابا مامانم داشتن باهم برنامه میریختن اگه بیاد چه چیزایی بهش بگن.
رفتم ازشون التماس کردم اگه منو دوست دارن بخاطر من بگذرن و هیچی نگن.
اونا ام میگن ما که نباید زیردست اونا باشیم و باید بهشون بفهمونیم دخترمونو از سر راه نیاوردیم و تا پسرشون با این اعصابش درمان نشه دختر دستش نمیدیم.
حالا من به شوهرم گفتم امشب نیا اوضاع خیطه. اونم گفت پس میام دنبالت بریم شام بیرون.
اوه اوه باز از این طرف بابام گفته تا عذرخواهی نکنه حق بیرون رفتن باهاش رو بهم نمیده و اون بیاد دم در باز شر به پا میشه. اونم از نوع بدترین شر.
من موندم این وسط چکار کنم؟ بخدا دارم آب میشم نابود میشم.
اگه امشب بیاد و دعواشون بشه که میشه. باز شوهرم به من گیر میده پاشو بریم. بعد اگه باهاش نرم یک عمر تو سرم میزنه که تو منو دوست نداشتی و بقیه رو به من ترجیح دادی.(چون خیلی حساسه رو این قضیه، دلش میخواد فقط خودشو دوست داشته باشم و فقط خودش همه کاره ی من باشه)
اگه باهاشم برم، دیگه خودتون میدونین چی میشه و میدونین باباها چجورن.
من جز مرگ راه دیگه ای دارم؟؟؟؟؟ باید چکار کنم؟؟؟؟؟
امشب دعوا بشه بخدا خودمو میکشم.
هیچکدومشون دوسم ندارن که منو تو دوراهی میذارن.
بخدا دارم زجر میکشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)