سلام دوستای خوبم
من 26 سالمه همسرم 28 سالشه ویه پسر 4 ساله دارم
قبلا یه تاپیک با عنوان دارم به خودکشی فکر میکنم داشتم که شاید بعضی از دوستان یادشون باشه
راستش دیگه خسته شدم از زندگی از همه چیز در حسرت یه دوست دارم گفتن شوهرم هستم اما حیف که هیچ وقت به آرزوم نمی رسم هرکاری میکنم هر محبتی که بهش میکنم هیچ اثری نداره اصلا منو نمیبینه که بخواد بهم محبت کنه هر زن و شوهری رو که میبینم دست تو دست هم دارن میرن بغضم میگیره هیچ اتفاق خوشایندی تو زندگیم خوشحالم نمیکنه مثلا تو عید شوهرم با پدرمادرم آشتی کرد و الان باهاشون رفت و آمد داریم اما هیچ فرقی به حالم نکرد مثل یه عروسک تو دستشم که هیچ کاری هم از دستم برنمیاد حتی مسائل مالی زندگیمونم ازم پنهان میکنه با اینکه کارت بانکی من تو دستشه و حقوق منم اون میگیره حتی یه قرونم از حق خودم نمیده هربارم که اعتراض میکنم میگه اگه دوس نداری دیگه سرکار نرو ولی همین سرکار رفتن باعث میشه که حداقل یکم از محیط خونه دور باشم
راستش می خوام یه اعترافی بکنم که بارها به این فکر میکنم که برای کمبود محبتی که دارم با یکی دوست بشم چون تو محیط کاریم خیلیا بهم چراغ سبز نشون میدن اما بعدا پشیمون میشم
خدایا منو ببخش درسته که حتی حرفشم گناهه اما موندم چیکار کنم درمونده شدم تورو خدا کمکم کنین دارم میسوزم و هیچ کاری از دستم برنمیاد کارم شده این که فقط حسرت زندگی دیگرون رو داشته باشم ......
علاقه مندی ها (Bookmarks)