سلام، الآن حدودا شش ماه میشه که از عقدمون میگذره ، من پسری هستم 23 ساله که از 18 سالگی همراه تحصیل کار میکرددم، ( وقتی برای جوونی کردن، اونطور که جوون های امروزی میکنن نداشتم!!) پدرم بازنشسته هست و زندگی متوسطی داریم، بعد از اتمام تحصیلم و با توجه به معافیت کفالتم شرایط رو برای ازدواج مناسب دیدم و با کلی مطالعه و افزایش اطلاعاتم در زمینه ازذواج شروع بع خواستگاری رفتن کردیم ، در نهایت با دختری 19 ساله ازدواج کردم، از همون ابتدای کار همسرم توقع داشت که دائم پیشش باشم، و مادر خانمم هم تاکید داشت که دیگه دوره زمونه عوض شده و الآن دختر پسرها با هم هستند همیشه، ولی من با توجه به نوع بار اومدن دائم سرم شلوغ بود؛ علاوه بر اون تنها پسر خانواده و عصای دست پدر و مادر پیرم هستم، صرف وقتم برای خانواده ام کم کم باعث دلخوری همسرم و گارد رفتن در مقابل اونها مخصوصا مادرم شد، البته خوب رفتار مادرم هم بی تاثیر نبود ، مادرم در عین حالی که آدم صبور و بسیار خوش بینی هست ولی بسیار آدم دیر جوش و تقریبا سردی هست (به خاطر گذشته ای که داشته) همسر من هم بلد نیست اصطلاحا خودش رو توی دل مادرم جا کنه !!!
خلاصه اینکه توی این چند ماه هیچ مشکلی نداشتیم جز بحث و دعوا و جدل در مورد اینکه من به همسر اهمیت نمیدم ، هیچ مشکلی نداشتیم ها !!!!!
از این بحث ها چند تاییش کار به جایی رسید که همسرم به راحتی حرف از طلاق و مهریه و احضاریه میزد !!!
با اول به حساب سن کمش گزاشتم، رفتم مشاوره و بهم گفت که من وسواس فکری دارم و مشکل اساسی من این هست که تفکرم مثل مردهای 30 ساله هست در حالیکه 23 سال دارم، از طرفی زنی گرفتم که فقط 23 سال سن داره و بچه آخر از خانواده هفت نفره (دو خواهر و دو برادر داره) باید درک کنم شرایطش رو و بیشتر وقتم رو باهاش بگدرونم ، مشاوره بهم گفت برای اینکه چنین مشکلی نداشته باشی یا باید به دختری از سن خودم چندین سال بزرگ تر ازدواج میکردم (که اون مشکلات خاص خودش رو داشت) و یا 5-6 سال دیگه متاهل میشدم،
آخرین دعوای ما چند روز چیش بود که اینبار همسرم با بد دهنی فحش رکیک به مادرم داد و من از کوره در رفتم اما بی احترامی رو جواب ندادم و باز به حساب سن کمش گذاشتم، پدرش تماس گرفت و با پا درمیونیش اونبار هم گذشت ، دو روز بعد سر اینکه من به خاطر مشغله م و رسیدگی به کارهای پدرم نتونستم پیش همسرم برم، باز قهر باز ثهر و خط و نشان در مورد فرستادن احضاریه !!!!!!
خسته شدم از بس این حرف هارو شنیدم
زنم ادعا میکنه که چون خیلی دوستم داره و بهم وابسته شده این کارها رو میکنه !!!! ولی به خاطر کوچک ترین مورد حرف از طلاق میزنه !!!!
چکار کنم !!
آیا با گذشت زمان اوضاع عادی میشه !!!!
با عروسی حل میشه یا مصداق ضرب المثل "سالی که نکوست از بهارش پیداست" خواهیم شد
.
لازم به ذکر هست که همسرم به هیچ عنوان منطقی نیست (مشاور بهم گفت که با زن ها نباید منطقی صحبت کرد) با اینکه خودش دانشجوی رشته روانشناسی هست ولی حتی حرف روانشناس رو هم قبول نداره ----
در زندگی ما شب های عاشقانه بسیار بوده، یک جورایی عاشق هم هستیم !!! ولی میترسم که اشتباه در کار باشه !!!!
زنی که من رو تماما برای خودش بخواهد و ارزشی برای فکر من قائل نباشد زن زنذگی میشود یا الآن در حال خاله بازی هستیم و پس فردا بعد از ازدواج و بچه به بغل گندش در می آید و خر بیار و ..........
کمکم کنید ....
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)