با سلام
من پسری 28 ساله هستم که با دختری تو دانشگاه دوست شدم در حدود 3 سال با هم دوست بودیم دوستی که همیشه با دعوا و قهر همراه بود و بعد از چند ماه برگشت به هم رو داشتیم که در مجموع روزای باهم بودنمون 9 ماه بود. من تو آخرای دوستیم دیگه واقعا دوسش نداشتم و همیشه هم با خودم میگفتم خدا رو شکر که این رابطه رو تمومش کردم چون اصلا از قیافه و هیکلش خوشم نمی اومد.از منم 1 ماه بزرگتره. من همیشه معیارم برای اذواج کم سن تر از خودم باشه همسرم،. همسرم از نظر خانواده هم خانواده خوبی از نظر من نداره حدود یک ساله که اصلا به خونه پدر خانمم نیمیرم).خلاصه نمی دونم یه بار تو دانشگاه دیدمش بعد مدتها خیلی ناراحت بود من دلم خیلی براش سوخت. دوباره برای اینکه از عذاب وجدان خودم کم کنم سعی کردم بهش کمک کنم که رابطه برقرار شد بهشم گفتم من نمی تونم باهات اذواج کنم قیافشو که دیدم دلم خیلی دلم براش سوخت فرداش بهش زنگ زدم گفتم پدرو مادرم میخوان تو رو ببینم با هر کلکی بود راضیشون کردم . دین و ....که رفتم خاستگاریش روز بعد از اینکه بهش گفتم از اینکار پشیمون شدم ولی دیگه راه برگشتی نبود تا الان نمی دونم چیکار کنم همش خدا خدا میکنم خدا یکی از ما رو بکشه .الان که 3 ساله اذواج کردم . دوست ندارم باهاش برم بیرون باهاش راه برم، خجالت میکشم باهاش راه برم دیگه خسته شدم از این زندگی. نمیدونم . همش به خودم میگم خدا کنه تموم بشه . از من بچه میخواد ولی من بهونه میارم . خسته شدم. راهنماییم کنین همش دارم مقایسه میکنم دارم عذاب میکشم. هیچ وقت فکر نمیکردم زندگی اینطوری بشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)