سلام بچه ها..من 9ماه با شوهرم عقد بودم و الان 2ساله که عروسی کردم..ازدواجمونم کاملا سنتی بود..تو دوره عقد شوهرم منو خیلی دوست داشت و بهم توجه میکرد و هیچ کس جرات نداشت بهم چپ نگاه کنه و همین مساله باعث حسادت شدید پدرشوهرم شد مدام به شوهرم میگفت از وقتی زن گرفتی رفتارت با ما عوض شده.شوهرم علاقه شدیدی به پدرش داشت اما متاسفانه پدرش یه ادم معتاد که سوظن وشکاکیش به همه فامیل ثابت شده ست و همه فامیل باهاش کج دار مریضی میکنن و فامیل زنشم کلا باهاش رابطه ندارن و از اونجایی که پدرشوهرم معلم بازنشسته ست فن بیان خییییلی قوی داره و اگه به شوهرم برادرشوهرم مادرشوهرم بگه بمیر همونجا سر جاشون مردن و از طرفی هم اینارو با قهر فراوونش ترسونده..خلاصه اینکه شوهرم شدیدا تحت تاثیر باباشه..اولا باباش بهم توهین میکرد شوهرم جلوشو میگرفت اما یه سری مسایل پیش اومده که میگم که شوهرم کلا عوض شدو مدام میگه بابای من نمونه ست و تومقصر 100%
از روزی که ما عقد کردیم پدرشوهرم جیگر منو سورمه ای کرد از بس اذیت کرد و تیکه انداخت و توهین کردو جواب سلام و خداحافظی نداد و..هر عوضی بازی که فکرشو بکنین که تا الانم ادامه داره.مثلا 2هفته مونده بود به عروسی قرار بود سرویس چوب بگیره زد زیر همه چی گفت نه شما اصلا نگفته بودین..یا مثلا واسه عید بابام اینا رفتن خونشون پشت در گذاشتشون و...الان بخوام بگم کتاب میشهاز روز اول پدرشوهرم خیلی دنبال خواهرم واسه برادرشوهرم که کوچیکتر از شوهرم بود بودش.تا اینکه موفق شد و خواهرم با برادرشوهرم دوست شد.خب اوایل روابط خانواده ها خوب بود اما پدرشوهرم همه چیو بهم زد..وقتی بابام قضیه رو فهمید به پدرشوهرم گفت اصلا امکان نداره دوباره به شما دختر بدم..اما پدرشوهرم که مدام از منو خانوادم دنبال اتو بود اهمیت نداد و همه حرفای بابامو به نفع خودش به شوهرم میگفت و شوهرم سریع قبول میکرد و یواش یواش طرف منو خانوادم برگشت..هرچند قبل این موضوع هم همش تو گوش شوهرم علیه من و خانوادم حرف میزد مثلا گفته بود مادر زنت خرابه نذار زنت باهاش بره بیرون در صورتی که خانواده منو همه به ابرومندی میشناسن تو این شهر کوچیک..خلاصه تو این مدت که خواهرمو برادرشوهرم باهم دوست بودن من هر درد و دلی پیش مامانم اینا واسه خانواده شوهرم میکردم خواهرم مستقیم میذاشت کف دست برادر شوهرم.برادر شوهرمم که خواهرمو تو خونه بابام انتن نگه داشته بود میذاشت کف دست پدرشوهرم.پدرشوهرم 10تا میذاشت روش به شوهرم میگفت..ما یکسال اول با خانواده خودم و شوهرم تو یه شهر بودیم الان یکساله واسه یه ماموریت شغلی 600کیلومتر از شهرمون دور شدیم.از وقتی رفتیم اونجا یه سری از مسایلمون حل شد.اون یکسالی که شهرمون بودیم خیییلی مشکل و دعوا داشتیم.ماهی یه بار خونه مادر شوهرم میرفتم به شوهرم میگفتم چرا میگفت اونجا اوضاع مناسب نیست.1/2بار شوهرم با بابام دعوا افتاد هرچی از دهنش در اومد به بابام گفت..تا اینکه الان 4/5 ماهه خواهرم با یکی دیگه ازدواج کرده اما بازم کم و بیش با برادرشوهرمم تلفنی صحبت میکنه..هیچ کس حریفش نمیشه حتی مشاوره..به برادرشوهرم گفته من از بس بدگویی کردم باعث شده اینا بهم نرسن.در صورتی که بابام به خاطر کارای پدرشوهرم از اول ناراضی بود.خواهرمم خودش خواست ازدواج کنه اما الان همه چی رو انداخته گردن من..تو این چند وقته خانواده شوهرم هر توهینی خواستن بهم کردن حتی پدر شوهرم یه بار بهم گفت تو مستراحی..نه من نه شوهرم هیچی نگفتیم.وقتی ام به شوهرم گفتم چرا هیچی نگفتی گفت چی بگم وقتی مقصری..خیلی ادمای عوضی هستن هرکاری میخوان میکنن بعدش میندازن گردن طرف مقابل..به خاطر این کاراشون من 2سری اومدیم شهرمون واسه اولین بار نرفتم خونشون.شوهرمم لج کرد با اینکه با خانوادم مشکلی نداشت گفت چون تو نمیای منم نمیام..عین این 1سال هرچی ما اومدیم شهرمون شوهرم خونه باباش بود من خونه بابام.هرچی بهش اعتراض میکردم چرا میگفت اوضاع مناسب نیست..واسه مناسب شدنشم هیچ کاری نمیکرد..تا اینکه مامانم خیلی اعصابش بهم ریخت و رفت خونه باباش..پدرشوهرم خیلی باهاش بد رفتار کرد مامانم بهش گفته کی میخواین پسرتونو از شیر بگیرین؟اخرشم پدرشوهرم به مامانم گفته تو و دخترت خرابین عروس منم خرابه..مامان منم گفته معتاد بیشرف..بعدش همه اینارو رفته یه جور دیگه گذاشته کف دست شوهرم..شوهرمم بدون اینکه بدونه قضیه چیه فقط حرفای باباشو قبول کرده..این سری بابام اینا اومدن خونمون بابام میخواست با شوهرم حرف بزنه که مشکل حل بشه باهم دیگه دعوا افتادن شوهرم هرچی دلش خواست به بابام گفت.بابام گفت وسایلتو جمع کن بریم.شوهرمم گفت برو.جمع کردم رفتم طبقه بالا خونه خواهرم شب واسش غذا بردم نگرفت.فرداش رفتم اسبابارو بیارم اروم بود یه کم حرف زدیم خوب شدیم تقریبا گوشیشو نگاه کردم دیدم بابای فتنه اش اس داده از مهمونا چه خبر اومدن؟بهش گفتم واسه بابات گفتی همه چیو گفت اره..اتیش گرفتم نتونستم طاقت بیارم..گفتم بمیرمم تو این خونه نمیام..الان یه هفته ست اومدم خونه بابام خبری هم ازش نیست..تا حالا هرچی قهر کردیم با اینکه من مقصر بودم به روم نمیاوردم اشتی میکردم که پایه های زندگیم سست نشه ولی قدر ندونست..حالا هم میترسم بابای فتنه اش نذاره بیاد دنبالم زندگیم بهم بخوره..با اینکه خییییلی اذیتم کرده و همش با خانوادش بوده ولی بهش وابسته ام..نمدونم چرا دوسش دارم..خانوادم میگن جدا شو این خوب بشو نیست..جرات نداره جلوی باباش وایسهشوهرم 28 سالشه من 24 سالمه خواهرم 20 سالشه برادرشوهرم 24
علاقه مندی ها (Bookmarks)