سلام به همه. من زني هستم 31 ساله تقربيا 4 سال از شوهربزرگترم (شوهرم پسر عمه پسر دايي من است وازدواج ما سنتي) و8 سال ميشه که ازدواج کردم بچه دار نشديم (مشکل از شوهر من است) شوهرم بهترين شوهر دنيا بود وکوچيک ترين مشکلي نداشتيم من به مدت هفت سال خوشبخترين زن دنيا احساس ميکردم شوهرم عاشقانه دوستم داشت (شايد تا هنوز هم همينطور باشه) واما ماجرا تقربيا از هفت ماه پيش شروع ميشه که بطور اتفاقي متوجه شدم با زني متاهل که که سه تا بچه داره ودوتاي شان دانشگاهي هستند (طوري که من حدس ميزنم شايد 15 سال بزرگتر باشه از شوهرم )رابطه داره اين زن قبلا يکي از مشتري هاي شوهرم بود(کار شوهرم آزده) وهميشه چيز هاي که لازم داشت از بازار شوهرم برايش تهيه ميکرد ومنم هيچ اعتراضي نداشتم (چون از شوهرم مطمئن بودم واون زنه را هم ميگفتم تقربيا هم سن مادرش هست پس نيازي به نگراني نيست) بعد از اينکه متوجه رابطه شان شدم با اون زن صحبت کردم (هنوز اون جا حرف هاي شان به سکس نکشيده بود) که برايم گفت تو اشتباه متوجه شدي من فلاني را (اسم شوهرم) مثل برادرم دوست دارم . در جوابش گفتم حرف هاي تو چيزي نبود که بين برادر وخواهر رد وبدل شه خلاصه از اينکه گفتم نبايد ديگه با شوهرم در ارتباط باشي وبه ظاهر قبول کرد به شوهرمم گفتم که ديگه نبايد با اون در ارتباط باشي گفت باشه وجلوم با هاش چت کرد که رابطه ما مثل قبل باشه يعني خواهر برادري واون هم با کمال ميل قبول کرد(که اين ها همش فيلم شان بود) خلاصه از اينکه باز رابطه شان شديد تر شد از قبل. وحرف هاي شان به سکس کشيده شده بود اين بار که به شوهرم اعتراض کردم رک وپوست کنده برايم گفت نميتونم با اون نباشم تو بايد تحمل کني هرچي گريه والتماس کردم بي فايده بود (اونکه نميتونست اشکم را ببينه)بلاخره مجبور گفتم باشه يکي دو روز اگه تونستم تحمل کنم که حرفي ندارم وگرنه بايد تو تموم کني خلاصه از اينکه خارج از تحملم بودوچند روزبعد وبرايش گفتم منو طلاق بده وتو برو با اون باش. ديگه از تحملم خارجه همون شب که چيزي نگفت فردايش وقتي ميخواست بره سر کار برايم گفت که من از تو توقع نداشتم حرف از طلاق بزني در جوابش گفتم نه اينکه من از تو توقع اين کارت را داشتم؟ ورفت سر کارش بعد از سه 4 ساعت دوتا آهنگ برايم فرستان که مطلع شان اين بود (تو هيچ جا نميري پيشم ميموني)(کمکم کن )ومنم جوابم آهنگي دادم که نميتونم تحمل کنم اين وضع را . وديگه هيچ پيامي برايم نداد. بعد از جوابم نميدونم با خودش چي فکر کرده بودشب که امد خونه گفت باهاش به هم زدم وواقعاُ هم همينطور بود. اما باز هم نتونست سر حرفش بمونه ورفت سمتش اين بار با وجودي که ميدونستم باهاشه ديگه نخواستم چيزي بگم (واون فکر ميکرد من نميدونم ) ديگه حتي سراغ گوشيش هم نرفتم چون ميدونستم اين بار بد تر ميشه (چون بار اول گفته بود که طلاقش را ميگيره ومن با اون ازدواج ميکنم چون شوهرش را دوست نداره)به همين دليل نخواستم ديگه حرفي از رابطه شان بزنم .خلاصه اينکه بعد از اون موضوع نظر شوهرم در باره ازدواج مجدد کاملا تغير کرده(قبلا ميگفت اگه مشکله بچه از طرف تو هم باشه من هيچ هيچ وقت نه حرف از طلاق ميزنم ونه از ازدواج مجدد) وحالا ميگه در ازدواج مجدد هيچ مشکلي نميبينم که پاي خودش را هم وسط حرفاش ميکشه ووقتي اعتراض ميکنم وبرايم دليل وبرهان مياره که پيغمبر خدا چند زن داشتند وخدا براي ما مرد ها حلال کرده منم هرچي که به دهنم ميرسه برايش ميگم تا قانعش کنم تا اين فکر را از سرش بيرون کنه امامتاسفانه به اندازه سر سوزن فايده اي نداره شما را به خدا کمکم کنيد چطور قانعش کنم که ديگه حرف ازدواج مجدد را نزنه .ديگه موندم نميدونم چي کار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)