سلام دوستان عزیز میدونم خیلیهاتون با مشکلات من آشنا هستین توی آخرین موضوع بهم گفته بودین سیاستهای زنانه و روشهای زنانه رو پیش بگیرم اما انگار زندگی با من سر جنگ داره چنر روز اول عید سعی کردم سال جدید رو با تغیییر و تحول خودم شروع کنم تا شاید سال جدید بیشتر اختلافاتمون حل بشه و درست زندگی کنیم .سه روز پیش شوهرم طبق معمول که همه جا میخواد با خونوادش بره عید دیدنی گفت بریم خونه پدر زن داداشش من گفتم نمیام گفت چرا گفتم همینطوری حسشو ندارم اینقدر گیر داد که دلیلت چیه من هم واقعیت رو گفتم که از دستشون ناراحتم چون توی این چندسال که عروسشون هستم داداشش یکبار هم خونه پدر من برای عید نرفته نمیدونم انگار چی گفته که یکدفعه اینقدر عصبانی شد و داد وبیداد کرد هرچی خواست بهم گفت از خونه رفت بیرون خودش تنهایی با خونوادش رفت اونجا.بعد از سه ساعت اومد من هم حسابی گریه کرده بودم و خیلی دلم گرفته بود بهش گفته دیگه نمیتونم با این اخلاقت زندگی کنم دیگه نمیتونم ببینم همه برات مهمن به غیر از من و خونوادم پاشد زد توی گوشم شوکه شدم توی این4 سال اولین باری بود که اینکارو میکرد تا شب فقط گریه کردم که انگار از هوش رفتم حتی یه لیوان آب هم دستم نداد چندبار خواستم برم خونه بابام اما نمیخوام اونارو توی عید غصه دار کنم البته دیشب که رفتیم پیششون انگار از ظاهرم فهمیدن از یه چیزی ناراحتم اما گفته خسته ام نمیدونم چیکار کنم با این زندگی
علاقه مندی ها (Bookmarks)