اسمم پریساست و 21 سالمه نمیدونم از کجا شروع کنم فقط میدونم اگه امروز دارم دردمو میگم چشام گریونه مثل یه آدم بی روح و مرده افتادم گوشه اتاق و 2 روزه لب به غذا نمیزنم.
ماجرا برمیگرده به 2 سال پیش که یک وبلاگ ایجاد کردم خیلی دوست داشتم بهترین وبلاگ آموزشی بشه به خاطر همین خیلی اتفاقی با یه پسری که 2 سال از من کوچیکتره و یه برنامه نویسه حرفه ایه آشنا شدم،اوایل منو راهنمایی میکرد تو زمینه ی وب سایتو...
کم کم اون هم مثل اطرافیانم به من گفت که مهربونم گفت که دوسم داره گفت که...
آره ما به هم علاقمند شدیم اونقدر زیاد که اگه 5 دقیقه از هم بیخبر باشیم عین یه بچه میزنیم زیر گریه .دیگه دلم قرص شد این همون مردیه که میتونم باهاش خوشبخت باشم چون درکم میکنه چون دوسش دارم .اما یه مشکلی هست و اون اینه که من قیافم سادست نه خیلی زیبام نه خیلی زشت .تو نگاه اول میگن زیبام در واقع تا حالا کسی بهم نگفته زشتم اینم بگم که پسر مورد علاقم جنوب زندگی میکنه.ما قرار گذاشتیم همو ببینیم یک ساله پیش،اومد و همو دیدیم انگار به دلش نشستم خودشم وقتی اومدم خونه پیام داد که ظاهرت به دلم ننشست اما اونقدر مهربونیو دوست دارم که میخوام مال من باشی،از اون موقع تا به امروز من اعتماد به نفسمو از دست دادم هر لحظه که پیام میدم دیر جواب میده احساس میکنم دیگه دوسم نداره نمیتونم ازش دل بکنم نمیتونم ترکش کنم چون میمیرم اما همش دلم میخواد هر لحظه بگه دوسم داره تورو خدا کمکم کنید یه چیزی بگید که آروم شم من دارم تبدیل به بیمار روانی میشم،خودشم داره از کارام خسته میشه چون وقتایی که دیر جواب پیاممو میده میگم اگه نمیتونی تحملم کنی من میرم نکنه دیگه دوسم نداری؟نکنه از سر ترحم با منی؟دیگه خسته شدم خسته
یادم رفت بگم ما قراره 2 سال دیگه که کارشناسیمون تموم شه ازدواج کنیم
علاقه مندی ها (Bookmarks)