سلام بر شما . من هیچکس را ندارم که با او مشورت کنم . همیشه با 148 تماس می گرفتم که ان هم براین نتیجه ای نداشت . توی نمایشگاه قران هم با مشاوران خانواده صحبت کردیم اما هیچ تاثیری نداشت . من زنی 34 ساله هستم با تحصیلات عالیه دانشگاهی و یک شغل دولتی . همسرم هم متولد دی 52 است اما خودش را 37 ساله می داند و البته او هم تحصیلات عالیه دانشگاهی دارد و یک شغل دولتی با درامدی سه برابر من. ما 11 سال است که با هم ازدواج کرده ایم و دو فرزند داریم . الان سالهاست یعنی حدود نه یا ده سال است که جر و بحث جزء لاینفک زندگی ماست و هیچ کس هم خبر ندارد که من بارها تا مرز خودکشی رفته ام . علت اصلی هم به نظر من ریاکاری همسرم که خودش را مومن جا می زند اما دلش می خواهد مقبول زنان زیبا باشد و تلاش خودش را هم می کند . با زبان /نگاه و رفتارش بارهای بار به من گفته است که چقدر زشتی . این حرفش خیلی مرا ناراحت کرده است انقدر مرا تحقیر کرده است که دیگر خودم را ادم به حساب نمی اورم . می گوید بینی ات زشت است و هر چه پیرتر شوی زشت تر می شود می گویم می خواهم عمل کنم می گوید بیچاره اشتباره می کنی بدتر از این می شود . بدبخت اینکار را نکن .
انقدر مرا تحقیر کرده است که بارها فکر قتل او از سرم گذشته است . بارها توی فکرم او را با تبر قطعه قطعه کرده ام . بارها توی فکرم به جای اشک خون از شمانم جاری شده است . الان هم با چشمان پر اشک می نویسم . من می توانم از خودم نگهداری کنم اما به خاطر دو بچه ام که او مسئولتی در قبالشان احساس نمی کند و همیشه ازاد است و بر نامه های شخصی خودش می رسد من نمی توانم از این زندگی نکبت بار راحت شوم . من در کودکی والدینم را از دست دادم اما توانستم درس بخوانم و همیشه شاگرد اول باشم . اما حالا خیلی اذیت می شود . خیلی از شبها نیمه شب از خانه خارج شده ام تا خودم را با ماشین در بزرگراه بکشم اما دوباره ترسیده ام و بازگشته ام . بیزارم از شوهرم .
رفتار شوهرم من در حد یک مرد با دو فرزند نیست . همیشه خودش را به زنان و دختران زیبا نزدیک می کند و می خواهد دلشان را به دست اورد. ان هم در حضور من و بعد هم می گوید تو نیت بدی داری من نیتم پاک است . اصلا مرا ادم حساب نمی کند درباره وسایل زندگی هیچ گاه نظر مرا نمی پذیرد حتی اگر خرید یک چاقو باشد . همیشه نظر خودش را اعمال می کند و از من به خاطر رنگ یا جنس لباسهایم ایراد می گیرد . از او بیزارم
من و او همکار بودیم و او از من خواستگاری کرد . تا یکسال اول هم خیلی ادم خوبی بود اما مدیر که شد ناگهان همه چیز تغییر کرد . ایراد گیر . بهانه گیر . خودخواه . خود برتر بین و ...
من از او بدم می اید . الان حدود دو ماه است که با هم هیچ رابطه ای نداریم . البته قبل از ان هم همیشه این من بودم که نزد او می رفتم و همیشه هم مرا سرزنش می کرد و میگفت خودت را کنترل کن .یکبار دستم را داغ کردم که دیگر سراغ او نروم اما دوباره فکر می کردم این مساله محبت را در زندگی بیشتر می کند و نزد او رفتم . خیلی مرا تحقیر کرد و سرزنش . الان دو ماه است که هیچ رغبتی به او ندارم و او هم به سراغ من نیامده است . از او بیزارم . به زندگی بعد از او می اندیشم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)