من اسمش رو می ذارم یک اشتباه، یک ماجرا جویی احمقانه یا شاید هم فقط راهی برای فرار از دنیای سیاهی که برای خودش ساخته بود ... یا شاید هم واقعا خوشی زده بود زیر دلش!خدا داند.
12 سال با هم زندگی کردیم؛ تو فامیل، همسایه ها و دوست و آشنا نمونه یک زوج آروم و مودب و موفق بودیم.
البته مشکلات خودمون رو داشتیم، کمک های مالی خانواده من اونو ناراحت می کرد اما من برای اینکه زندگی آبرومندانه ایی داشته باشم و زن و فرزندم هم در رفاه باشند چاره ایی جز قبول این کمک ها و محبتاشون نداشتم، اما همسر من اینو می ذاشت به حساب اینکه اونا می خوان تو رو مدیون خودشون کنن! این موضوع برای من عجیب بود، در هر حال هر فرزندی مدیون والدینش هست.چه کمک بکنن چه کمک نکنن.
خانم من خانه دار بود و در زندگی چیزی کم نداشت، حتی این اواخر در کلاس های متعدد از قبیل سفره آرایی و نقاشی و کامپیوتر ثبت نام کرده بود، با اینکه مدرسهِ ی تنها دخترم تا خونه، پیاده تنها 10 دقیقه راه بود براش سرویس گرفته بودم تا خانمم زحمت رفت و آمد روزانه رو نداشته باشه، هر جا می خواست بره به خصوص خونه مادرش ازش می خواستم حتما آژانس بگیره، دوره های مهمونی زنانه ی خودش رو داشت و حتی گاهی من تا 10، 11 شب بیرون می موندم تا مزاحم اون و دوستاش نشم، از نظر محبت کلامی چیزی کم نذاشتم، و همیشه جلو خودش میگفتم که خدایا از اینکه یک زن خوب و قشنگ و خوش تیپ و یک دختر ناز و باهوش بهم دادی شکرت، انصافا از نظر خانه داری و کدبانویی چیزی کم نداشت.
ممکن بود دعوامون بشه و قهر کنیم اما برای آشتی در اکثر موارد من پیش قدم میشدم چون تحمل قهر کردن رو نداشتم.
من خیلی کم عصبانی می شدم اما خب وقتی عصبانی می شدم واقعا بهم می ریختم اما در طول این 12 سال شاید فقط 2 3 بار شده که از شدت عصبانیت هولش دادم روی تخت، اما اون الان همه جا می گه که وقتی از سرکار می اومدم خونه سیاه و کبودش می کردم!
آدم لارجی بودم و هیچ وقت مانعی برای خریداش نبودم و شاید خودش مراعات می کرد، برای تولدش یا روز زن یا عید نمی تونستم براش هدیه های آنچنانی بخرم و بهش می گفتم که بخدا اگه پول داشتم حقت بود سرتا پاتو طلا بگیرم، اینو نه یک بار که چندین بار بهش گفتم.
بگذریم که خودش هم زمینی داشت و فروخت و پولش رو وارد زندگیمون کرد که خیلی از چاله های زندگی رو با اون پر کردیم و من هم پذیرفتم که باید اون پولو بهش پس بدم( و ای کاش نمی فروخت یا من به عنوان یک مرد مانع می شدم که اون پول که انصافا حق خودش بود وارد زندگی ما بشه، چون از اون موقع رفتارش تغییر کرد و سردتر شد)
اما زندگی ما وقتی طوفانی شد که من فهمیدم از طریق ایمیل و اس ام اس و تلفن با خواستگار اولش در ارتباطه، البته من یک هفته بعد از شروع این ارتباط ، موضوع رو متوجه شدم، بگذریم که دنیا روی سرم آوار شد و بتی که از همسرم برای خودم ساخته بودم و اونو به خاطر خانمیش و نجابتش و تلاشش در قشنگتر شدن زندگی می پرستیدم، شکست، با اینحال بخشیدمش و نخواستم این 12 سال زندگی رو به همین راحتی خراب شه.
اما ازش خواستم که روی این زخم مرهم بذاره و هر طور که فکر میکنه منو آروم کنه و اعتماد منو دوباره جلب کنه، اما نتونست و خودش رو کاملا از من منزوی کرد و بعد از یکماه بعد از اون ماجرا، وسایلش رو بعد از یک دعوای شدید که به خاطر همین موضوع پیش اومد، جمع کرد و رفت و مهریه و نفقه و اجرت المثل و همه ی حق و حقوقش هم از دادگاه درخواست کرد که فعلا مهریه رو دارم پرداخت میکنم و بقیه موارد هم به احکام قطعی رسیده.این خانم فعلا در یک خونه جدا با دخترم زندگی میکنه و من شاید هر دو سه ماه برای یکی دو ساعت دخترم رو میبینم و حتی خیلی وقتا نمیذاره که به تلفن ها و اس ام اس های من جواب بده.
موضوع برای من هم عجیبه، به دادگاه هم گفتم که اگر من این کار رو می کردم اون چه راهی میخواست بره؟اون همین مسیر رو باز می رفت.
با این حال من ازش چند بار خواستم به خاطر بچه برگرده که متاسفانه قبول نمی کنه.
جالبه که به من میگه من به تو اعتماد ندارم!
با اینحال با توجه به اینکه دادگاه حکم الزام به تمکین به ایشون داده و ایشون تبعیت نمی کنه،من می تونم اذن ازدواج بگیرم اما این کار رو نکردم تا من هم مثل اون خانم همه پل ها رو خراب نکرده باشم.
بابت ارتباطی هم که داشته شکایت کردم اما فعلا درخواست ترک تعقیب دادم تا شاید متوجه بشه که من واقعا دنبال تلافی و انتقام جویی نیستم.
با اینحال نمی دونم چه کار کنم، آیا طلاقش بدم؟صبر کنم؟اگر طلاقش بدم موضوع بچه هست من واقعا نمی خوام که بچم فرزند طلاق باشه، با توجه به اینکه ما واقعا تو زندگی مشکل حادی نداشتیم، قاضی دادگاه و وکلای من هم موکدا می گن که شما فقط دارید با هم لج بازی میکنید و گرنه با هم مشکلی ندارید، واقعا موندم که چه باید کرد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)