سلامی دوباره،
من قبلاً بعضی از مشکلاتم را در دو موضوع مختلف مطرح کرده بودم:
مشکلات پدر و مادرم
الگو گرفتن از بزرگترها برای ازدواج
دوست داشتم حداقل یک کارشناس من را راهنمایی کند که این اتفاق نیفتاد. البته بقیه دوستان لطف کردند و راهنمایی های زیادی کردند، ولی من قانع نشدم. به عبارتی مشکل من هنوز حل نشده است. در اینجا سعی می کنم مشکلم را بهتر و دقیق تر مطرح کنم.
همانطور که گفته بودم پدر مادرم از هم جدا شدند. من کم کم به فکر ازدواج افتاده ام. همانطور که در این سایت توصیه می شود که برای ازدواج از طریق خانواده اقدام کنید، من هم این قصد را دارم. ولی خانواده من از هم پاشیده است. پدر و مادر من هر کدام تفکر خود را دارند. اکثراً اینطور است که پدر و مادر با هم هماهنگ هستند و سعی می کنند پسرشان را به سوی یک ازدواج موفق هدایت کنند. ولی پدر و مادر من حتی بعد از جدایی حالت تنفر نسبت به هم دارند.
در اینجا بیشتر مشکل من با پدرم هست که سعی دارد که زندگی من و خواهرم دقیقاً آنطوری باشد که او می خواهد. البته ما با مادرم زندگی می کنیم. او روی تک تک دوستان ما دقت می کند.
او خیلی سعی دارد که طرز فکر خودش را به من منتقل کند. و اصلاً امکان مخالفت با او نیست!! من اصلاً نمی دانم چطور می شود با او مخالفت کرد!!! ما با هم خیلی رابطه خوب و صمیمی ای داریم و من اگر بخواهم با او مخالفت کنم باید رو در روی او بایستم. تاحالا سعی کردم اینطور نشود.
من اصلاً نمی دانم چطور باید افکار او را با طرز فکر خودم هماهنگ کنم. مخصوصاً او چون خودش در ازدواجش شکست خورده، می خواهد من اشتباهاتش را نکنم. در حالی که به نظر من او نمی داند اشتباهاتش چه بوده اند. برای مثال او نتوانست مادر من را کاملاً تحت کنترل خودش در بیاورد. و حالا فکر می کند باید دختر حتماً کم سن باشد تا بتوان او را تربیت کرد!! :D
------------------------------------------------------------------
با اجازه من یک سوال دیگر را هم می پرسم که البته ربطی به ازدواج ندارد، ولی خیلی فکر من را مشغول می کند. وقتی پدر و مادرم می خواستند جدا شوند، مادرم در دادگاه حضور نداشت و وکیل او کارهایش را انجام می داد. روز دادگاه مادربزرگم (مادر پدرم) به دادگاه رفته و آنجا با حالت دعوا و بی ادبی راجع به مادرم بد و بیراه گفته بود. و البته قاضی هم او را از جلسه بیرون فرستاده بود و به حرفهایش توجه نکرده بود. ولی من بسیار از دست مادربزرگم عصبانی بودم و 7-8 ماه با او هیچ تماس تلفنی نداشتم تا اینکه بعد از 1 سال به ایران رفتم. هرچقدر سعی کردم نتوانستم او را ببخشم و به خانه اش نرفتم. وقتی ایران بودم او با من تماس تلفنی گرفت. او گریه می کرد و می گفت خیلی ناراحت است که بابا مامان جدا شدند. دلم برایش سوخت و داشتم نرم می شدم که او را ببخشم... فقط به او گفتم: "مادر بزرگ چرا شما آن روز در دادگاه آن حرفها را زدید؟ خیلی دل من شکست و هیچ وقت این مسئله یادم نخواهد رفت". الآن 5 ماه از این قضیه می گذرد. با تمام ناراحتیهایی که دارم، وجدانم راضی نیست. یعنی ناراحتم که چرا با او قهر هستم و فکر می کنم اگر خدایی نکرده روزی او نباشد، شاید من نتوانم خودم را ببخشم. هرچند که می دانم اگر به او زنگ بزنم، اگر بتواند حرفهای خود را تکرار خواهد کرد. چه کار کنم؟؟؟ :(
از شما که وقت می گذارید و من را راهنمایی می کنید، ممنونم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)