من دوسالی هست که ازدواج کردم و 11 ماه بعد از عقد دقیقا نزدیک عروسی با همسرم (یعنی در اصل با خانواده ی همسرم ) به اختلاف خوردم و اونا دیگه نخواستن که من عروسشون باشم و همسرم هم ازشون حمایت کرد و گفت هرکاری دوست دارم بکنم چون اون فهمیده که ما بدرد هم نمیخوریم و بهتره راهمون رو جدا کنیم .چند ماه منتظرش موندم اما برنگشت و منو از همون روزهای اول از همه جا بلاک کرد که نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. من مجبورا مهریه رو به اجرا گذاشتم که برای طلاق اقدام کنم و اون هم برای اینکه مهریه من رو پرداخت نکنه قبل از شروع دادگاه ها از من به جرم فریب در ازدواج شکایت کیفری کرد و تهمت ها و انگهای زیادی به من نسبت داد تا بلکه فسخ نکاح رو بگیره . چیزی که واقعیت نداشت و توی همون جلسه رییس دادسرا متوجه نیت همسرم بخاطر فرار از مهریه شد و همونجا اعلام کرد که توضیحات همسرم اصلا کافی نیست و شکایتش مورد قبول نیست . من توی اون دادگاه به شدت تحقیر شدم و شکستم . تصمیمم رو برای طلاق قطعی کردم اما بعد از چند ماه همسرم برگشت واعلام کرد که اشتباه کرده و میخواد که زندگی کنه اما هنوز هم عقیده داشت که من مشکل دار هستم و اگر به شکایتش رسیدگی میکردن حق رو بهش میدادن. من دیگه نخواستم تو اون رابطه بمونم و الان که دیگه همه چیز به اخرش رسیده و طلاقم نزدیک هست نمیدونم چرا دچار تردید شدم؟
تصمیمم کاملا عقلانیه و مطمینم که تصمیم درستی گرفتم
اما گاهی وقتها دلم برای اون روزای خوبمون تنگ میشه چون ما هیچ بحث و مشکلی خودمون با هم نداشتیم .
نمیدونم چکار کنم !!!
به نظرتون این تردید و این حس و حال طبیعیه؟؟
دوستان میشه راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)