به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 82
  1. #11
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 06 شهریور 00 [ 17:16]
    تاریخ عضویت
    1393-3-20
    نوشته ها
    188
    امتیاز
    9,113
    سطح
    64
    Points: 9,113, Level: 64
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 237
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First Class5000 Experience Points
    تشکرها
    172

    تشکرشده 281 در 129 پست

    Rep Power
    40
    Array
    سلام
    بسیار نارحت شدم از این وضعیت شما.

    برای جای کبودی حتما برگه پزشکی قانونی بگیرید . من فکر میکردم مشکل شما فقط بی کاری همسرتون هست ولی حالا که کار هم دارند معلوم شد که مشکل واقعی چیز دیگریه. واقعا متاسفم. 5 ماه جدایی نه تنها همسر شما رو متنبه نکرده بلکه باعث شده پرروتربشه.

    شما برای کبودی ها اقدام قانونی بکنید. ولی برای طلاق درحین عصبانیت تصمیم نگیرید.

  2. 3 کاربر از پست مفید maadar تشکرکرده اند .

    nasimmng (شنبه 26 اسفند 96), ملودی 94 (سه شنبه 22 اسفند 96), زن ایرانی (سه شنبه 22 اسفند 96)

  3. #12
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    سلام ملودی جان.برای شرایطی که برات پیش اومده متاسفم. ولی خودت رو نباز . حتما حتما به پزشک قانونی مراجعه کن.

    وقتی آرامشت رو به دست آوردی به همه چیز فکر کن. خودت فکر می کنی ریشه این همه عصبانیت همسرت چی باشه؟ بعید میدونم فقط با رفتن شما به خونه مادرت این جوری شده باشه.

    در هر صورت این سبک زندگی که شما دارید اگر به همین شکل باشه که تعریف می کنید به نظرم درست نیست.

    اینکه کارهای خونه رو کامل خودت انجام میدی همینطور قسمتی از مسئولیت های ایشون رو هم به عهده گرفتی از طرف دیگه ایشون اینجوری طلبکار باشه، اصلا منطقی نیست.

    گذشت بیش از حد تو با توجه به نوع شخصیتی که ایشون داره فقط اوضاع رو بدتر می کنه.

  4. کاربر روبرو از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده است .

    ملودی 94 (سه شنبه 22 اسفند 96)

  5. #13
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    سلام

    ملودی جان آروم باش
    یادت باشه هر اتفاقی که بیوافته دنیا به آخر نرسیده ،
    گاهی وقتی فکر میکنی همه چیز داره از هم میپاشه ، اتفاقا دقیقا داره سر جای خودش قرار میگیره .

    یاد پستهای شیدا در تاپیکهای قبلی ات افتادم ،

    و یاد این :

    بی نهایت
    : متاسفانه رفتار کودکانش زیاده و شما هم اون حس مادریتون قویه.
    به نظرم کادو گرفتنتون توی این شرایط بیشتر کودک درونش را نوازش داد همون دیدار ودادن عکس کافی بود که بذاره توی کیفش.
    ملودی به این فکر کن که این مشکل تو ، یک بیماری بی درمان نیست که به اجبار بخواهی تا آخر عمرت خودت رو باهاش آداپته کنی
    دقت کنید میخوام به قدرت اختیارتون اشاره کنم ، به هیچ وجهه نمیگم مجبور نیستی تحمل کنی پس تحمل نکن .
    مشکلت چیزی هست که تو در مورد راه حلهای اون قدرت اختیار داری

    این قدرت اختیار و حس محصور نبودن بهت آرامش میده ، تمرکز میده
    باعث میشه خیلی واقع بینانه تر تصمیم بگیری و از موضع ضعف و ناامیدی تصمیم نگیری .
    یعنی اگه تصمیم گرفتی بمونی خیلی راحتتر یه سبک زندگی خودمحور رو انتخاب میکنی و ادامه میدی .

    میتونی شرایط همسرت رو بپذیری و زندگی مشترک داشته باشی با همین شرایطی که در این چند ماه داشتی
    اما بدون تمرکز و هیچ توقعی از همسرت
    ،
    یعنی شرایط کاری و اخلاقی همسرت همینه اما تو با پذیرش این شرایط سبک زندگی بهتری رو انتخاب میکنی .

    اگر هم تصمیم دیگه ای گرفتی خدا رو شکر کن ، اینهمه توانمندی در تو هست
    که اینهمه تلاش کردی و مطمئنا عذاب وجدان و پشیمانی و حسرت و وابستگی در کار نخواهد بود .

    فلسفه رنج رو بخون .
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !



  6. کاربر روبرو از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده است .

    ملودی 94 (سه شنبه 22 اسفند 96)

  7. #14
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 دی 02 [ 13:45]
    تاریخ عضویت
    1394-2-15
    نوشته ها
    1,099
    امتیاز
    18,366
    سطح
    86
    Points: 18,366, Level: 86
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 484
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    269

    تشکرشده 1,106 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ملودی 94 نمایش پست ها
    با سلام به همه دوستان عزیزم

    ممنونم مونا جان، انیسا، مادر و مریم عزیز و آقای امیرحسین که به مطلب من توجه داشتید و برام نظر نوشتید ...

    امشب در حالی این مطالب رو می نویسم که دارم به پهنای صورتم اشک میریزم ... خسته م از اییینهمه فداکاری و تلاش بی نتیجه برای درست شدن زندگیم و از این دست بی نمکم ...

    من طبق گفته های دوستان عمل کردم و مشاوره هم گرفتم ... سعی کردم تنش ایجاد نکنم و با همسرم صحبت کردم و بهش گفتم که هیچ مشکلی با رفت و آمد با خانواده ها قبل از فرا رسیدن تعطیلات نوروز ندارم و بهش گفتم از همین لحظه هر ساعت صلاح بدونه با هم بریم به دیدنی خانواده و روی خوش نشون دادم ...

    حتی ازشون صحبت شد با احترام و به نیکی یاد کردم و اونم یه مقدار اخلاق و رفتارش بهتر شد و دلم خوش شد که مشکلاتمون حل شده و توی دلم کلی خدا رو شکر می کردم ... غافل از اینکه مشکلات زندگی من لاینحله و من فقط آب در هاون می کوبم و خودمو خسته و مریض می کنم ....

    فرصتی فراهم نشد که به دیدن خانواده ها بریم چون پدر و مادر ایشون الان در شهر ما نیستن و شهر دیگه ای هستن (موقتا) و من هم در مورد رفتن به دیدار پدر و مادر خودم اصراری نکردم چون هر دو خیلی از لحاظ کاری شلوغ بودیم این مدت و از صبح تا شب بیرون از منزل بودیم و شب هم که میرسیدیم خونه حسابی خسته بودیم و یه مقدار مشکلات و تنش کاری هم توی محیط کار بنده پیش اومده بود که حسابی ذهنم رو خسته کرده بود که ایشون هم در جریانش بودن ...


    برنامه من از این قرار بود که صبح از خواب بیدار میشدم و صبحانه همسرم رو حاضر می کردم و براش می گذاشتم و خودم به محل کارم میرفتم (با تنش های فراوان کاری که وجود داشت) و سر شب هم بر می گشتم خونه و می ایستادم کارهای خونه رو می کردم و ظرفها رو میشستم و شام درست می کردم و... تمام سعی مو می کردم که جایی کم نذارم از وظایف خانه داری و همسرداریم ...

    طوری بود که در 24 ساعت بیشتر از 5 یا 6 ساعت خواب نداشتم اما خب اینم واقعیتی هست که یک زن شاغل که تمام روز را بیرون از خونه می گذرونه بالاخره یه جاهایی شاید کم بیاره و مثلا بعضی روزها خونه ش خیلی تمیز نباشه یا دو تا تیکه ظرف پای سینک ظرفشویی بمونه گهگاهی ... که خب برای منم پیش میومد ...

    اینم بگم که بخاطر چاله چوله های مالی مون و درآمد کم همسرم من مجبور بودم که کار کنم وگرنه خیلی به مشکل بر می خوردیم اما هرگز اینو به روش نمیاوردم و همیشه برای اینکه به غرورش برنخوره میگفتم خودم دوست دارم مشغول باشم و برای روحیه م اینطوری بهتره ...

    من تمام هفته را اینطوری می گذروندم و شکایتی هم نداشتم و پنج شنبه و جمعه را تعطیلی داشتم که جمعه ها را که کلا مشغول خانه داری بودم و با همسرم می گذروندم و گاهی هم با هم بیرون می رفتیم و ناهار را بیرون از خونه می خوردیم ... می موند یک پنج شنبه ...


    صبح های پنج شنبه هم تا ظهر کارهای خودم و همسرم و خرید و سایر کارهایی که در طول هفته فرصت نمیشد انجام می دادم از تعمیرات خیاطی گرفته تا کارهای بانکی و تعویض گواهینامه رانندگی و خرید برای خودم و همسرم و ... و معمولا هر پنج شنبه یا دو هفته یکبار یک پنج شنبه بعد از انجام کارهای خودمون سر ظهر به منزل پدر و مادرم میرفتم و ناهارم رو با اونها می خوردم و عصر که همسرم از محل کارش بر می گشت سر راه (چون منزل مادرم توی مسیر کار ایشون بود) دنبال من میومد و با هم برمی گشتیم خونه ... اکثر اوقات عصرها بعد از کار ایشون هم به منزل خواهرش میرفت و بعد میومد دنبال من ... که همونطور که گفتم بهش اطمینان دادم که با رفت و امد مشترک هم مشکل و مخالفتی ندارم ...


    اینم بگم که همسر من کلا توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزد و کارهای خونه کلا با من بود و برای خرید هم کلی باید نازش رو می خریدم و برام ادا و بداخلاقی درمیاورد تا سرراهش برای خونه خرید کنه چون معمولا شبها می گفت خسته هستم و نمی تونم و (کلا خیلی بد ادا بود و اذیت می کرد و همیشه سر گذروندن یه روزمره عادی دل من خون بود) ... گاهی هم خودم از راه کار خریدهای سردستی رو انجام میدادم ... حتی برای بیرون بردن کیسه زباله ادا در می آورد و اذیت می کرد و گاهی کیسه های زباله جمع میشد و برای اینکه دعوا نشه قبل از اینکه ایشون بیاد منزل من خودم میبردم میذاشتم بیرون ...


    از طرفی چون ما صبح تا شب سر کار بودیم و منزل نبودیم برای خرید های اینترنتی یا مواردی مثل تعویض گواهینامه و اینجور چیزها آدرس منزل خواهر ایشون و یا مادر من رو میدادیم که همیشه یک نفر در منزل حضور داشت و می تونست بسته پستی ما رو برامون تحویل بگیره ...

    خلاصه اینکه بعد از یک هفته با این روال من صبح پنجشنبه برای انجام یه کار بانکی از خونه خارج شدم و از اونجا که دو بسته پستی داشتیم و گواهینامه م هم به آدرس منزل مادرم رسیده بود به من اطلاع دادند و سر ظهر رفتم منزل مادرم که هم دیدنی کنم با خانواده و هم گواهینامه رانندگی و بسته های پستی مون را بیارم که اتفاقا بسته ها کتاب هایی بود که من به سفارش شوهرم براش خریداری کرده بودم (همیشه سعی می کردم کاری از دستم برمیاد انجام بدم و رضایتش رو فراهم کنم و خوشحالش کنم) ... اینم بگم که همسرم خودش همیشه به من میگفت وقتایی که من سر کارم توی خونه تنها نمون و همیشه هم من با رضایت خودش به منزل مادرم میرفتم غیر از این پنجشنبه که خواستم بهش اطلاع بدم و گفت سرم شلوغه ...


    وقتی رسیدم خونه مادرم از گواهینامه م عکس گرفتم براش فرستادم که یک دفعه وقتی فهمید من منزل مادرم هستم توی چت شروع کرد به پرخاش و توهین کردن !!! من شوکه شده بودم چون نه بحثی داشتیم نه دعوایی و واقعا نمی فهمیدم دلیل اینهمه توهین و رفتار زشت چیه !!

    می گفت تو سوء استفاده گر و اهل زرنگ بازی هستی و فکر می کنی خیلی زرنگی و به چه حقی پنج شنبه هاتو پا میشی میری خونه مادرت و حق نداری بری از این تاریخ برات ممنوعه بهت اجازه نمیدم پنج شنبه ها حق نداری پاتو از در خونه بیرون بذاری و من به خونه مادرت اطمینان ندارم و اونها فلان فلانن و ... پنج شنبه ها صرفا باید به کارهای خونه برسی و خونه رو تمیز کنی و خانه داری کنی و ... میگفت کار می کنی که کار می کنی یک ساعت هم بیکار باشی صرفا وظیفته به کارهای خونه ت برسی نه اینکه بری دیدن پدر و مادرت ...

    من فقط شوکه شده بودم !! باورم نمیشد با من با همسرش داره با این صفات زشت و توهین آمیز حرف میزنه ... اونم به چه جرمی آخه ؟؟ اصلا نمی دونستم چی جواب اینهمه بی چشم و رویی بدم !! من ؟؟ زرنگ بازی ؟؟ سوء استفاده ؟؟ منی که تمام وقت و فکر و ذکرم زندگیمه برای چند ساعت دیدار پدرو مادرم در هفته الان متهم بودم به زرنگ بازی و سوء استفاده !!

    در جوابش فقط گفتم اومدم خونه مادرم چون از لحاظ روحی احتیاج داشتم عزیزم ... ولی نه واقعا هدفش دعوا و طلبکاری و توهین بود . تمومش نمی کرد خلاصه کاری کرد که ایییینقدر حالم بد شد که همه اعضای خانواده م متوجه شدن ... بعد از اینهمه فشار کار و زندگی و روزهای خسته کننده واقعا جوش آوردم توی دلم گفتم یه آدم چقدر می تونه بی حیا و بی چشم و رو نمک به حروم باشه ؟؟ واقعا چقدر ؟؟ هیچ درکی از وضعیت من نداره فقط طلبکاره ؟؟ این بشر همسر منه یا دشمنم؟؟ چرا به خودش اجازه میده اینقدر زشت به من پرخاش کنه؟؟


    واقعا دیگه هیچی نمی فهمیدم فقط تنفر تمااام وجودمو گرفته بود و حاضر نبودم دیگه با اینهمه ادا و رفتارهای زشتش کنار بیام و ادامه بدم ... گوشیمو روش بلاک کردم و پاشدم آژانس گرفتم رفتم خونه لباسهام و وسایل اولیه مو جمع کردم و آوردم خونه پدرم و گفتم من دیگه نمی خوام برگردم با این بی چشم و بی رو زندگی کنم بسمه هرچی گذشت کردم و کوتاه اومدم که دستم نمک نداره ...


    دیگه حتی نمی تونستم ببینمش ... موندم خونه پدرم و سر شب با برادر زاده ام رفتم که کتاب بخرم و چون بخاطر شلوغی عید ماشیم گیر نمیومد برادرم به دنبالمون اومد ... همسرم اومده بود دم در خونه پدرم دنبالم ... پدرم بهش گفته بود با خواهرش رفته بیرون و با احترام بهش گفته بود بیا بالا پیش ما بشین تا برگرده با هم برید خونه تون ... کلا بی هیچ دلیلی با برادر من که اتفاقا خیلی مرد محترمی هستن لج و کینه داره و پدر پیر من اون لحظه از این لج و کینه ترسیده و نگفته با برادرش رفته بیرون گفته با خواهرش ... !!


    حالا ببینید ما با این بشر چه مکافاتی داریم !! علیرغم اصرار پدر و مادرم نیومده بود بالا و دم در کشیک داده بود تا من برگشتم و ظاهرا دیده بود که من با برادر و برادر زاده ام بودم ... دوباره اومد در خونه زنگ زد من به پدرم گفتم نمیرم ازش متنفرم و دیگه نمی خوام به هیچ قیمتی باهاش زندگی کنم ... ولی پدرو مادرم با نصیحت و حسن نیت منو به زور فرستادن باهاش برگشتم خونه ...

    خونه که رسیدیم شروع کرد به فحاشی و حمله که شما دروغگویید و بابات بهم دروغ گفته راستشو بگو کجا بودی ... واقعیتو براش توضیح دادم ولی قبول نمی کرد و فقط خط و نشون می کشید و به خانواده م فحش های زشت میداد ... هر چی بهش میگفتم دیروقته حالم خوب نیست بذار بخوابم فردا در موردش صحبت می کنیم ولم نمی کرد ...


    خلاصه اینقدر توهین کردو فحش های زشت به پدرم و برادرم داد تا اینکه بالاخره نتونستم تحمل کنم و منم عصبی شدم و جواب دادم که بهم حمله کرد و موهامو محکم کشید و کتکم زد و چونه مو جوری فشار داد که گونه هام کبود و سیاه شد هنوز جای انگشتاش هست ...

    گونه و بازوهام کبوده ... نصف شب می گفت همین الان زنگ میزنم به داداشت آبروشو می برم ... میگفت همین الان زنگ میزنم به بابات پدرشونو درمیارم ... نصف شب !! دلم خون شد ... بهم حمله کرد می خواست منو خفه کنه میگفت می کشمت یواشکی زنگ زدم به بابام پیرمرد بیچاره گفت خودمو می رسونم تهدید کرد که اگر بابات بیاد اینجا می کشمش ... اس ام اس دادم به بابام التماس کردم نیا خودم یه جوری فرار می کنم میام ... در حد مرگ ترسیده بودم ...

    تمام شب تا صبح گریه کردم و نفرینش کردم .... صبح که خواب بود آهسته لباسهامو پوشیدم و از خونه فرار کردم ...

    الان خونه پدرم هستم و ازش متنفرم ... گفتن این حرف بده انسان حتی از شنیدن خبر مرگ دشمنشم ناراحت میشه ولی من ته دلم آرزوی مرگشو دارم ... همش میگم کاش بمیره ... کاش بمیره تا من نخوام دوباره برم دادگاه و دوباره تمام مراحل طلاق رو از ابتدا تا انتها طی کنم ...

    همش میگم ای کاش همون 5 ماه پیش ازش جدا شده بودم ... نمی دونم شاید هم حکمتی درش بوده که من یکبار دیگه هم امتحان کنم و دیگه کاملا ذات ظالم و زن ستیزش رو بشناسم تا دیگه حتی برای لحظه ای احساس پشیمونی از تصمیمم نداشته باشم ...

    خیلی خسته م ... خیلی ناامیدم ... خیلی ...

    سلام خانوم ملودی
    یکمی بیشتر از روابط عاطیفیتون بیان کنید
    احتیاج به تحقیق بیشتر دارد
    ولی من تشخیص دو مهار پیش نویسی رو برای ایشون دادم
    یک مهار موفق نباش.فردی که این مهار را دارد به این باور رسیده که موفق نمیتونه باشه
    مثلا در کودکی والد ایشون یا جانشین والد این رو براشون جا انداخته که تو هیچ وقت فرد موفقی نمیشوی و و این جز والد درونی خودش شده این جز نا خود اگاه ایشون شده و یک جورایی فرار میکنه از موفقیت حالا یا شغل یا ازدواج یا سلامتی یا هر کاری درمانش در سطح بالغ قرار داد اسمارت و در سطح کودک امنیت دادن به کودک درون ایشون است
    دو مهار نزدیک نباش در بیشتر مواقع این مهار طی از دست دادن عزیزان یا تنها گذاشتنشون رخ میدهد در کودکی .فرد فکر میکند نباید خیلی نزدیک باشد زیرا ممکن انو از دست بدهد .درمانش در سطح بالغ درون قرار داد اسمارت و در سطح کودک درون امنیت دادن به کودک درون است
    ایشون فرد بد بینی نیستن که بگم طرحواره بد بینی دارند چون اگر اینگونه بودند همش چکتون میکردند ولی ممکن حالا کمی داشته باشند
    ویرایش توسط خادم رضا : سه شنبه 22 اسفند 96 در ساعت 18:15

  8. کاربر روبرو از پست مفید خادم رضا تشکرکرده است .

    ملودی 94 (سه شنبه 22 اسفند 96)

  9. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 فروردین 97 [ 15:13]
    تاریخ عضویت
    1396-4-23
    نوشته ها
    165
    امتیاز
    3,665
    سطح
    38
    Points: 3,665, Level: 38
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 135
    Overall activity: 81.0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    241

    تشکرشده 277 در 110 پست

    Rep Power
    36
    Array
    ممنونم از همه دوستانی که لطف کردن و برام نوشتن

    متاسفانه حالم و وضعیتم خیلی خیلی بده

    دقیقا حس می کنم دنیام به آخر رسیده

    دیگه به هیچ چیز و هیچکس نه امیدی دارم و نه اعتمادی

    اگر بخوام بمونم و ادامه بدم یه زندگی سراسر تحقیر بدون احترام و عزت نفس در انتظارمه

    و من می دونم که نمی تونم اینطوری زندگی کنم همینطور که توی این چندماه نتونستم

    پس راهی جز جدایی برام نمیمونه

    یک دنیا دلم گرفته و احساس تنهایی وحشتناکی می کنم

  10. 2 کاربر از پست مفید ملودی 94 تشکرکرده اند .

    mastanehh (یکشنبه 05 فروردین 97), nasimmng (شنبه 26 اسفند 96)

  11. #16
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    ملودی جان،، هر تصمیمی هم که بگیری دنیا به آخر نمیرسه.خودت رو نباز. دختر قوی و مستقلی مثل تو هیچ وقت بازنده نیست.

    بازنده اصلی همسرت هست که به خاطر هیچ و پوچ داره زندگیتون رو دچار مشکل می کنه.

    بدون اینکه احساس قربانی و بدبخت بودن بکنی بشین و منطقی به زندگیت فکر کن. سهم خودت و همسرت رو از اتفاقات پیش اومده بررسی کن.

    به خودت ایمان داشته باش. تو در هر صورت میتونی ادامه بدی و زندگیت رو بسازی.اگر منطقی فکر کنی و خودت رو باور کنی.ان روزها به مشاور یا روانشناس مراجعه کردی؟

  12. 3 کاربر از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده اند .

    میس بیوتی (جمعه 25 اسفند 96), ملودی 94 (چهارشنبه 23 اسفند 96), صبا_2009 (چهارشنبه 23 اسفند 96)

  13. #17
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 فروردین 99 [ 20:48]
    تاریخ عضویت
    1392-9-13
    نوشته ها
    282
    امتیاز
    9,239
    سطح
    64
    Points: 9,239, Level: 64
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 111
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive5000 Experience Points
    تشکرها
    454

    تشکرشده 159 در 63 پست

    Rep Power
    46
    Array
    سلام ملودي جان
    خيلي ناراحت شدم كه ديدم زندگيتون به مشكل خورده
    عزيزم تا اونجايي كه ميتوني براي زندگيت تلاش كن و زود تصميم براي جدايي نگير

  14. کاربر روبرو از پست مفید nasimmng تشکرکرده است .

    ملودی 94 (یکشنبه 27 اسفند 96)

  15. #18
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 فروردین 97 [ 15:13]
    تاریخ عضویت
    1396-4-23
    نوشته ها
    165
    امتیاز
    3,665
    سطح
    38
    Points: 3,665, Level: 38
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 135
    Overall activity: 81.0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    241

    تشکرشده 277 در 110 پست

    Rep Power
    36
    Array
    سلام به همه دوستان همدل تالار همدردی

    آغاز سال جدید را تبریک میگم و امیدوارم سالی سرشار از برکت و خوشبختی پیش رو داشته باشید

    ممنونم از مادر عزیز، آنیتا جان، گیسوکمند مهربون، آقای امید و نسیم عزیز که برام نظر ارزشمندتون رو نوشتید

    صمیمانه از تک تکتون سپاسگزارم

    بعد از اون جریانی که براتون نوشتم همسرم شروع کرد به تماس گرفتن و پیام دادن که برگرد برگرد شب عیده الان موقع دعوا نیست ... و بخاطر رفتارش عذرخواهی کرد ... راستش خیلی بدموقعی بود، دقیقا شب عید و روزهای قبل از تحویل سال و اصلا نمی دونستم کار درست چیه و نمی تونستم تصمیم درستی بگیرم ... از طرفی شروع اختلاف و دعوای قبلی مون که 8 ماه به طول انجامید از شب عید پارسال بود و من کل عید سال قبل را منزل پدرم در حالت قهر بودم (بخاطر وضعیتی که همسرم به سرم آورده بود) و نمی خواستم دوباره امسال هم همون وضعیت قبلی تکرار بشه و با خودم گفتم اگر زندگی مون تداوم داشته باشه میشه یه خاطره بد و من اینو نمی خواستم ...


    این بود که برگشتم به خونه م ... خونه را تمیز و مرتب مثل دسته گل کردم و هفت سین چیدم ... تمیز کردن خونه دو روز تمام وقت گرفت اونم با دست تنها ... ولی با شوق و ذوق تمام این کارها رو انجام دادم ...

    بعدش همسرم پیشنهاد داد که روزهای تعطیل رو توی خونه نمونیم که کسالت آور میشه و خودش پیشنهاد سفر به تهران رو داد و من هم موافقت کردم و برای هر دومون بلیط پرواز تهیه کرد ولی گفت پول هتل گرفتن ندارم در حال حاضر ...

    حالا منم کلی ذوق و خوشحالی که داریم سال جدید رو به خوبی شروع می کنیم ...

    همسرم پیشنهاد داد که به منزل یکی از دوستانش بریم ... بعد گفت خانواده ش در سفر هستن و ایشون خودش تنهاست ... من گفتم مطمئنی مشکلی نیست ما بریم اونجا ؟ گفت نه و با اون دوستش هم تماس گرفتیم و گفت هیچ مشکلی نیست و بیاید و ما هم رفتیم ...

    من هم توی ذهنم گفتم ما یه زن و شوهریم کاری به اون بنده خدا نداریم بعدم عیده تهرانم یک عالمه جاهای دیدنی قشنگ داره از باغ و پارک و موزه بگیر تا برج میلاد و ... میزنیم بیرون میگردیم و تعطیلاتمون سپری میشه ...


    اینم بگم که سر سال تحویل با خانواده ها تماس گرفتیم و من هم با احترام سال تحویل را به پدر و مادرش تبریک گفتم و گفتم انشالا زیر سایه شما بزرگترها سال خوبی داشته باشیم و گفتم به محض اینکه از سفر برگردیم میایم پیشتون (چون بهانه جویی های قبلیش مدام سر خانواده ش و معاشرت با خانواده بود) ...

    ولی چشمتون روز بد نبینه که اییییینقدر این سفر بد گذشت که کلا کوفتم شد این تعطیلات !!


    وقتی به منزل دوستشون رفتیم متوجه شدیم دخترخانمی هم اونجا مهمان اون آقا هستن !!! خب، این اولین موضوع ناخوشایند ... دومین مساله این که همسر من انگار کلا رفته بود این سفر که توی خونه با دوستش بشینه و با اون وقت بگذرونه منم انگار هیچی !! که صد بار با خودم گفتم خب اگر قرار بود بشینیم توی خونه توی خونه خودمون توی شهر خودمون می نشستیم دیگه چه کاری بود بیایم تهران توی خونه مردم زندانی بشم !!

    48 ساعت کامل منو توی خونه نگه داشت و یه دو بار هم با اون دوستش برای دکتر رفتن و اینها (دوستش عصب دستش مشکل داشت) رفتن بیرون و من با اون خانم که اصلا نمی شناختمش و اولین بار بود که می دیدمش توی خونه تنها موندم و اون آقا (دوست) برای شوهرم برنامه ریزی می کرد که بیا منو ببر فلان جا و فلان کارو برام انجام بده !!


    سومین مساله که خیلی منو ناراحت و عصبی کرده بود این بود که ظاهرا اون آقا خودش حوصله مهمونش رو نداشت و تا من و همسرم می خواستیم پامون رو از در بذاریم بیرون برامون برنامه ریزی می کرد که اون دختر خانم رو هم با خودمون ببریم !! و این خیلی منو ناراحت می کرد و دلیلی نمیدیدم بیرون رفتن زوجی من و همسرم توی تعطیلات به همراه دخترخانمی باشه که اصلا نمی شناسمش و اولین باره که ایشون رو می بینم ...


    یک بار که برای خرید هفت سین و تکمیل سفره هفت سین رفتیم ایشون همراه ما اومد و من ناراحت شدم و خصوصی به همسرم گفتم دوست دارم خودمون دوتایی بیرون بریم و همسرم به من اطمینان داد که بسپار به من درستش می کنم و با پرخاش گفت وقتی بهت میگم درستش می کنم دیگه ادامه نده !!


    بعدش بعد از 48 ساعت توی خونه نشستن باطل دیگه صدام دراومد و گفتم ما بعد از اینهمه فشار کار و خستگی زندگی و مسائلی که پشت سر گذاشتیم اومدیم هوایی عوض کنیم و من نیاز دارم با هم زوجی بریم بیرون و هوایی بخوریم و خوش بگذرونیم و باید فردا بریم بیرون دیگه ... همسرم گفت من نمی دونم کجا برم هرجا می خوای بگو تا ببرمت ... پیشنهاد دادم به کاخ موزه گلستان بریم و اینطوری شد که روز سوم به خواسته من رفتیم بیرون ... ولی همسرم چنان بداخلاقی و بدعنقی به سرم درآورد که زهر مارم شد گردشمون !!


    بهش گفتم بیا ناهارمون رو بیرون بخوریم و تا شب بگردیم که گفت نه من آلرژی به گل و گیاه دارم و حالم بده و نمی تونم باید برگردیم خونه (حالا بخاطر دو تا عطسه ) ... برگشتیم خونه و دوباره نشستیم توی خونه ...

    منم که کلا عاشق خانواده و برنامه های خانوادگی هستم اصلا با برنامه های مجردی و دوست بازی و اینجور چیزا نمی تونم کنار بیام و اون خونه کلا برام محیط جالبی نبود ...

    اوقاتم تلخ شد و دلم گرفت ... همسرم متوجه شد و اومد پرسید چته همینا رو براش گفتم ... گفت من که اینجا جایی رو بلد نیستم نمی تونم برم بیرون (واقعا شنیدن همچین حرفی از یک مرد بزرگ خنده داره !! مردم تا اون سر دنیا تور و سفر میرن از روی نقشه و راهنمای جهانگردی همه جا میرن بعد همسر بنده توی تهران نمی تونه پاشو از در خونه بذاره بیرون چون جایی رو بلد نیست !!!!!!) بعد گفت من نمی دونم اگه تو جایی بلدی یا دوست داری بری بگو تا بریم ... گفتم بیا بریم برج میلاد شبش خیلی قشنگه ... بعد با کلی ادا و رفتار زشت که نشون میداد من تمایل به بیرون رفتن ندارم و فقط بخاطر خواسته تو دارم میام حاضر شد و رفتیم ... خییییلی بهم برخورد و دلم گرفت ولی با خودم گفتم عیبی نداره ملودی بگذر از کنارش بگذر ...

    رفتیم برج و چقدر همه چیز قشنگ بود و موسیقی زنده و ویترین های قشنگ برای خرید و ... ولی همسر من انگار که کلا تنها اومده بیرون راه خودشو گرفته بود و میرفت و من عین یک موجود بی مصرف اضافه فقط باید دنبال سرش می دویدم که گمش نکنم ... اصلا بهم اعتنا نمی کرد ... یه جا توی یه ویترین خرید شمع و شمعدان قشنگی دیدم که دلم خواست بخرم برای خونه مون ... سرمو بالا کردم دیدم رفته کلا و نیستش ... خریدمو انجام دادم و باهاش تماس گرفتم که پیداش کنم که با کلی توپ و تشر و طلبکاری که معلوم هست کجایی و ... جوابم داد ... زوج های جوان رو میدیدم که دست در دست هم قدم میزنن و میگن و میخندن و از وقتشون با هم و از نعمت های خداوند لذت میبرن و فقط آه و حسرت توی دلم موج میزد ... در نهایت همونجا توی برج شاممون خوردیم و برگشتیم خونه و خدا می دونه که چقدر اون شب زیبا به من بد گذشت ... !!!


    توی راه برگشتن خواستم فضا رو عوض کنم تا فردا روز بهتری باشه بهش گفتم عزیزم ممنونم که شام امشب رو مهمونمون کردی و زدیم بیرون هوایی خوردیم داشتم دق می کردم توی خونه ازت ممنونم ... که یه دفعه شروع کرد به پرخاش و دعوا که تو اوقات تلخی می کنی و تو همش نق میزنی (منظورش این بود که بهش میگفتم توی خونه نشینیم و بزنیم بیرون و از وقت مشترکمون با هم استفاده کنیم) ... من اولش جواب ندادم ولی دیدم داره بی انصافی می کنه بهش گفتم تو خودت متوجه نیستی توی بیرون رفتن هامون چقدرررر بدخلقی و بدرفتاری می کنی با من و من چطوری دارم از کنار همه اینها می گذرم ...


    که یک دفعه شروع کرد به داد زدن که صداتو بلند نکن مردم میشنون ... مثل اینکه از حرص صدام داشت بلند میشد ولی خودم متوجه نبودم که دیگه هیچی نگفتم خفه خون گرفتم و تاکسی گرفتیم و برگشتیم خونه ... بعدم بهم گفت تو شدی همه کاره این زندگی و اختیار همه چیز با تو هست و من هیچ کاره م !!!! اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه و منظورش چیه و کجا من همه کاره بودم و ایشون هیچ کاره ؟؟؟ با اینهمه بهش گفتم باشه برنامه فردامون کاملا با تو و من دیگه برای فردا پیشنهادی نمیدم و دخالتی هم نمی کنم هر طور تو بگی رفتار می کنیم ...

    صبح فردا که از خواب بیدار شدیم گفت من می خوام امروزمو با دوستم باشم و اومدیم خونه ش می خوام پیشش باشم و بیرون هم اگه قراره بریم دسته جمعی با هم بریم ... من هم موافقت کردم و گفتم باشه عیبی نداره با بیرون رفتن دسته جمعی مشکلی ندارم ...

    خلاصه اون آقا که رهبری و برنامه ریزی رو به دست گرفته بود (چون اتفاقا ایشون خیلی خودشون رو عقل کل و سایرین رو بی شعور فرض می کنن و می خوان برای همه برنامه ریزی کنن کلا) کل روز ما رو نشوند توی خونه و برنامه ای نریخت و جایی هم نرفتیم تا اینکه ساعت شد پنج و نیم بعدازظهر و من دوباره عصبی شدم که کل روزمون توی خونه سپری شد ... بعد اون آقا دراومد گفت واسه شب مهمون دعوت کردم و حالا مهمونام میان و بعد شب با هم میریم بیرون ... من ناراحت شدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم ... شوهرم حالت آلرژی و عطسه ش ادامه داشت بهش پیشنهاد دادم بریم دکتر آمپول بزنه تا خوب شه و سفر به دهنش زهر نشه ... اونم قبول کرد پاشدیم حاضر شدیم و توی دلم ذوق کردم که خوب شد فرصتی فراهم شد که بتونیم دو نفره از این زندان بزنیم بیرون و زن و شوهر یه قدمی هم با هم بزنیم ... ولی زهی خیال باطل !!


    هنوز توی اتاق بودم که شوهرم اومد و گفت فلانی(دوستش) گفته اون دختر خانم رو هم ما با خودمون ببریم !!! من خیلی ناراحت شدم و به همسرم گفتم مگه تو به من قول ندادی که درستش می کنی ؟؟؟ و چه دلیلی داره وقتی من می خوام با همسرم به درمانگاه و دکتر و تزریقاتی بریم اون دختر خانم هم همراه ما باشه ؟؟ همسرم شروع کرد که نه من باید یه تره ای توی ریش دوستم خورد کنم و اون دلش می خوادتوی خونه تنها باشه و اینم گناه داره ما باید ببریمش ... واقعا خونم به جوش اومده بود ... چون ظاهرا همه حق داشتن غیر از من !! و همسر بنده خودش رو موظف می دونه همه اطرافیان رو خوشحال و راضی نگه داره غیر از همسرش !!!!!

    اصلا انگار روحیه من و رضایت من توی این سفر کوچکترین ارزش و اهمیتی نداشت برای همسرم !!!


    خلاصه اینکه سه نفره با اون خانم رفتیم به درمانگاه و همسرم آمپولش رو زد و بهش گفتم اون دختر خانم را برسونیم خونه و خودمون بریم بیرون یه جایی بشینیم من با شما حرف دارم ... همین کارو کردیم بعدش رفتیم بیرون روی یک نیمکت نشستیم و همین سوال رو ازش پرسیدم ... گفتم آیا من همسر شما هستم یا نه ؟؟ و اینکه رضایت و خوش گذشتن به من توی این سفر آیا ذره ای ارزش و اهمیت برای شما داره یا نه ؟؟ که دراومد گفت آره مهمه و من بخاطر تو اومدم و از این حرفا ... بهش گفتم اگر واقعا دلخوشی من ذره ای برات اهمیت داره باید بهت بگم من از روزی که پامو تو این خونه گذاشتم ذره ای بهم خوش نگذشته و مدام دارم حرص می خورم و این طرز رفتار تو و اون دوستت اصلا درست و اصولی و منطقی نیست ...


    گفت خب میگی چکار کنم؟ گفتم ما دوشب دیگه وقت داریم که تهران بمونیم (چون بعدش هر دومون باید میرفتیم سر کار) و من دیگه توی این خونه نمی مونم بیا بریم خانه معلم یا یه مهمانسرای خوش قیمت پیدا کنیم و مطمئنم پیدا میشه چون تهران عید شلوغ نیست و از اینجا بریم و جای دیگه ای اقامت کنیم چون تا وقتی توی این خونه و با این اشخاص باشیم که هیچ درکی از زندگی خانوادگی ندارن آب خوش از گلوی من پایین نمیره ...


    دراومد گفت نه من پامو از این خونه بیرون نمیذارم چون پولشو ندارم و جای دیگه هم ندارم همینه که هست و اگر می خوای تهران باشیم باید همینجا باشیم ... گفتم باشه عیبی نداره پس همین الان بلیط بگیر تا برگردیم خونه خودمون من توی خونه خودم آرامش دارم ولی اینجا ندارم ... برداشت بلیط رزرو کرد ولی خون به جیگر من کرد ... دعوا و پرخاش و اینکه تو زن بدی هستی و تو غرغرو هستی و مدام نق میزنی و تو بدترین زن عالمی اونا آدمای خوبین تو نمی تونی با بقیه سازگار باشی و مشکل از تو هست وووو ...


    خیلی دلم گرفت ... خیییلی ... کلا توی تمام مسائلی که برای ما پیش میاد از نظر همسر بنده همه درستکار و محق هستن و شخص من، همسرش، یک طرفه و به تنهایی بد و ناسازگار ... و این اعتقاد قلبی و ذهنیشه که همیشه توی صحبتا و دعوا و جلوی دیگران و همه جا بیان می کنه و فوق العاده برای من سخت و سنگین و مریض کننده هست ...


    بعد از همه این دعواها به ساعتم نگاه کردم و دیدم تازه سرشبه ... همسرم برای فردا آخر شب بلیط بازگشت گرفته بود ... حالم خیلی بد بود منقلب بودم ... دیدم نمی تونم برگردم توی اون خونه ... چون هم اون محیط رو دوست نداشتم و هم اینکه اینقدر حالم خراب بود که همه متوجه میشدن ... بهش گفتم بیا بریم بیرون تا آخر شب خیلی وقته ... دوباره شروع کرد که من که جایی رو بلد نیستم تو هر جا بلدی و دلت می خواد بگو تا بریم .. گفتم هر جا رفتیم من پیشنهاد دادم دلم می خواد یه جا هم تو پیشنهاد بدی ... گفت من دلم می خواد برگردم خونه هیچ جا هم بلد نیستم اگه تو دلت هوس بیرون رفتن کرده خودتم یه جا معرفی کن (یعنی دقیقا عین یه تیکه سنگ !!)


    پیشنهاد دادم گفتم بیا بریم پل طبیعت اونجا توی شب خیلی قشنگه ... رفتیم ... در کمال بی اعتنایی و سرسنگینی و با این نمایش که من دلم نمی خواسته بیام و تو منو کشوندی و به زور دارم تحملت می کنم ... باهاش حرف میزدم جوابم نمیداد ... می خواستم سلفی یادگاری بگیرم نمیومد یا میومد چنان اخم می کرد که عکس کلا خراب شه ... بهم محل نمیذاشت ... یا جلوتر از من میرفت یا عقب تر ... رفتیم روی پل یه جا ایستادم و شهر رو تماشا کردم و اشک ریختم و اشک ریختم و به حال خودم و بخت سیاهم گریه کردم ... اونم یه جا دور تر ایستاده بود و اعتنا نمی کرد ... دقیقا مثل یه راننده غریبه یا یه محافظ غریبه که همراه یه زن میره یه جایی رفتار می کرد ... فکر می کنم جنون زده شده بودم ... چند روز بود دلتنگی و تنهایی غریبی تمام وجودمو گرفته بود ... یاد یه جمله ای افتادم که یه جا خوندم و میگفت «گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتر است، باور کن! بعضیها فقط تنهاترت می کنند » ... خیلی سخته ... خیلی سنگینه که ببینی جواب اینهمه تلاش خاصانه، اینهمه محبت و اینهمه احساسی که برای زندگی مشترکت گذاشتی بعد از 3 سال شده این !! یک لحظه زد به سرم که خودمو از ارتفاع پل پرت کنم پایین .. کاملا انگیزه شو داشتم ولی جراتشو نکردم و اینکه می دونستم گناهه ...


    خلاصه اینکه اون شب هم برگشتیم خونه ... دوستش مهمونی مجردی راه انداخته بود و همسرم رفت پیش اونها و شاد و خوش و خوشحال و خنده و شادی ... !!! و من هم رفتم توی اتاق که بخوابم ولی خوابم نمیبرد خلاصه اون شب هم عذابی کشیدم ... نتونستم تحمل کنم و یه مقدار بد و بیراه توی تلگرام برای همسرم فرستادم که اینقدر سرش گرم بود که اصلا ندید و متوجه نشد ... با خودم گفتم ملودی تا فردا شب تحمل کن می گذره برمی گردی توی خونه خودت ...


    صبح فرداش که از خواب بیدار شدم با ناباوری دیدم یک اس ام اس دهن کجی از طرف دوست شوهرم (همون آقایی که منزلش مهمان بودیم) روی گوشیم برام ارسال شده با این مضمون که شما جلوی دوستام و مهمونام آبروی منو بردی و حالا فکراتو بکن اگه می خوای برنامه امروز رو هم بهم بزنی از همین الان اعلام کن و ... !!!! و گلایه از اینکه چرا من راضی نشدم اون دختر خانم مهربون (!) رو با خودمون ببریم بیرون و ایشون گناه داشته و بنده ظالم عالمم !!


    اصلا شوکه شدم ! به خودم گفتم این آقا چطور به خودش اجازه میده همچین اس ام اسی برای من ارسال کنه در حالی که من همراه شوهرم اینجا هستم و دوست ایشون هست !! اولا که چرا من وارونه یه چیزی هم بدهکارم ؟؟ و ثانیا اینکه ایشون هر گلایه ای هم داره باید با همسر من مطرح کنه تا ایشون به من منتقل کنه نه اینکه اس ام اس بفرسته روی گوشی من در حالی که هنوز گیج توی رختخواب بودم !!

    خونم به جوش اومد !! با صدای بلند که متوجه بشه همسرم رو صدا زدم توی اتاق و موضوع رو بهش گفتم و اس ام اس رو نشونش دادم و بهش گفتم دیگه لحظه ای توی منزل این آقا نمی مونم و باید همین لحظه اینجا را ترک کنیم ... انتظارم این بود که شوهرم بره به اون آقا معترض بشه که به چه حقی به همسر من اس ام اس میدی اونم توهین آمیز و حتی یکی بزنه توی گوشش که در کماااال ناباوری دیدم شوهرم طرف ایشون رو گرفت و منو مقصر قلمداد کرد و به من پرخاش کرد و گفت تقصیر تو هست که کاری کردی که اونا متوجه بشن که ناراحتی !!!!


    من واقعا توی شوک و ناباوری مونده بودم ... بهش گفتم اصلا همه متوجه بشن که من ناراحتم... آیا من حق نداشتم ناراحت بشم؟ آیا دلیل ناراحتی های من بی منطق بوده ؟؟ با خودم گفتم خدایا !! چرا برای همسر من ناراحتی بی منطق و غیراصولی همه انسان های روی زمین مهم و باارزشه اما ناراحتی ها و دلخوری های منطقی من، همسرش، هیییییییییییچ اهمیتی براش نداره ؟؟ چرا همیشه ایشون بنده رو محکوم و متهم و مقصر همه جریان ها می دونه ؟؟


    همون موقع هم رفت سرگوشیش و چیزهایی که شب قبل توی تلگرام براش فرستاده بودم دید و دیگه کاملا جبهه گرفت بر علیه من و رفت توی تیم دوستانش ...


    اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی نمی فهمیدم ... به همسرم گفتم همین لحظه باید از این خونه بریم گفت نه بمون شب میریم ... و در کمال ناباوری دیدم رفته توی اتاق و داره با دوستش خوش و بش و صحبت می کنه ... بهش گفتم خیلی خب من میرم فرودگاه میشینم تا زمان پرواز برسه تو هم همینجا بمون شب بیا فرودگاه ...


    دیگه وقتی که دید من خیلی جدی دارم وسایلمو جمع می کنم و چمدونم رو می بندم اونم وسایلشو جمع کرد و با من از در خونه اومد بیرون و رفتیم فرودگاه ... حالا تازه قبل از ظهر بود و پرواز ما آخر شب .... وقتی به فرودگاه رسیدیم دوباره سعی کردم فضا رو آروم کنم بهش گفتم خیلی تا شب وقته بیا بریم یه جایی حال و هوامون عوض شه ... که دوباره مثل یک مریض افلیج شروع کرد به ناله که من که جایی رو بلد نیستم و ... احساس کردم داره حالمو بهم میزنه ... هیچی نگفتم همونجا توی سالن انتظار فرودگاه نشستیم ...

    زمان گذشت و گذشت تا شد بعدازظهر ... احساس کردم یکم آرومتر شدم و نیاز به درددل دارم ... رفتم نشستم کنارش و خواستم حرف بزنم از اینکه این کار دوستت درست نبود و من ناراحت شدم و من زن تو هستم تو پناه منی و باید طرف منو می گرفتی و من همسرتم به حمایت تو نیاز دارم که دیدم نه وضعیت خرابتر از این خوش خیالی های همیشگی منه ... شروع کرد به دعوا و پرخاش و حق دادن به دیگران و مقصر جلوه دادن من ...

    دوباره حالم بد شد ... چمدون و وسایلم رو برداشتم و از کنارش رفتم یه جای دور روی یک صندلی تنها برای خودم نشستم ... و با خودم فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم ... با خودم گفتم وقتی من در عمل و در واقعیت تا این حد تنها هستم چرا باید اسم یکی دیگه توی شناسنامه م باشه ؟؟ دوباره حس تنفر و فکر جدایی قویا توی ذهن و قلبم جا گرفت ...

    من سه بار اشتباه کرده بودم :

    بار اول زمان خواستگاری که نتونستم ذات زن ستیز و خانواده ستیز این آدم رو بشناسم و یک انتخاب اشتباه کردم ...

    بار دوم زمانی که بخاطر انواع بی مسئولیتی هاش تصمیم به جدایی گرفتم و تماااام مراحل طلاق رو تا روز محضر طی کردم اما با واسطه گری یکی از دوستانش شل شدم و به زندگی برگشتم ...

    و بار سوم همین شب عید که فریب عذرخواهی ظاهریش (بدون اندکی تغییر در رفتار) را خوردم و برگشتم خونه و باهاش به این سفر اومدم که کلا روزهای قشنگ نوروز زهر مارم شد ..

    با خودم گفتم دیگه اشتباه نمی کنم... دیگه بسه ... چرا ولش نکنم وقتی اینجوری به سرم میاره ؟؟ وقتی خودم ، وجودم، رضایتم و آرامشم کوچکترین ارزش و اهمیتی براش نداره ؟؟

    چرا بمونم دوباره توی زندگی که توش کوچکترین احترام و عزت نفسی ندارم ؟؟ و در حالی که همه جوره از نظر مادی و معنوی یک ستون این زندگی من هستم داره عین یک زن عصر حجر و یک موجود اضافه بی مصرف باهام رفتار میشه ؟؟؟

    یک لحظه از دور نگاهش کردم و دیدم بی تفاوت برای خودش نشسته و نگاهش سمت دیگه ای هست ...

    منم بلند شدم چمدونم را برداشتم و از فرودگاه زدم بیرون ... همونجا سوار تاکسی های فرودگاه شدم و رفتم ترمینال بلیط اتوبوس گرفتم و تنها برگشتم به شهر خودم ... شارژ گوشیم تموم شده بود و هیچکس ازم خبر نداشت ... خانواده م به شدت نگران شده بودن ... و بعدا متوجه شدم که همسرم در کمال بی اعتنایی خودش تکی سوار پرواز شده و برگشته بود در حالی که اصلا نمی دونست من کجا هستم !!! یعنی حتی لحظه ای با خودش نگفته بود چطوری برگردم شهر خودم وقتی زنم همراهم نیست ... اصلا شاید یه جایی توی این شهر بزرگ بلایی به سرش اومده باشه !!! و فقط وقتی رسیده بود پشت در منزل و دیده بود که کلید یکی از قفل های در رو نداره که بره داخل خونه استراحت کنه پیام داده بود به خانواده من که ببینه آیا اونها از من خبری ندارن و کلید خونه کجاست ؟؟؟ !!!


    تمام راه برگشت توی اتوبوس از شیشه جاده رو نگاه کردم و اشک ریختم ... بخاطر اینهمه انرژی که برای این آدم و این زندگی گذاشتم که اگر برای سنگ گذاشته بودم بعد از سه سال ذره ای نرم شده بود ... و بخاطر اینکه حس می کردم همه جوره نابودم دیگه ...

    به شهر خودم که رسیدم راه براه از ترمینال رفتم زیارتگاه نماز خوندم و قرآن خوندم و نیت کردم که توی این سال ازش جدا بشم دیگه ... از خدا خواستم بهم شهامت طلاق گرفتن رو بده ... چون یک بار تا انتهای این مسیر رو رفتم سال گذشته و می دونم که سخته ... خیلی سخته ...

    خدا رو شکر کردم که هرگز پای یک موجود بی گناه توی این زندگی باز نشد ...

    الان دارم اینها رو تایپ می کنم در حالی که وحشتناک حالم بده ... گردن و دست چپم درد عصبی وحشتناکی داره ... پدرم امروز عصر منو بردن درمانگاه و اونجا سه تا آمپول بهم تزریق کردن که شاید کمی دردش آروم بشه ... احساس نابودی می کنم ... نسبت به عالم و آدم بی اعتمادم ... بی اعتمادی به آدمها داره روحمو می خوره ...


    بچه ها برام بنویسین ... به نوشته هاتون نیاز دارم ...

  16. 2 کاربر از پست مفید ملودی 94 تشکرکرده اند .

    میس بیوتی (شنبه 11 فروردین 97), صبا_2009 (یکشنبه 05 فروردین 97)

  17. #19
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 فروردین 99 [ 20:48]
    تاریخ عضویت
    1392-9-13
    نوشته ها
    282
    امتیاز
    9,239
    سطح
    64
    Points: 9,239, Level: 64
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 111
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive5000 Experience Points
    تشکرها
    454

    تشکرشده 159 در 63 پست

    Rep Power
    46
    Array
    ملودي جان من كارشناس نيستم ولي ديدم دوباره قهر كردي حرصم گرفت
    عزيزم همسرت كه اومد دنبالت شب عيد و بقول خودت منت كشي...اين يك پوئن مثبت بود. يكم صبورتر رفتار ميكردي قبول دارم كه رفتار همسرت بچه گانه بوده
    من تو اون چندسال كه زندگي كردم يادم نمياد حتي يك بارم اون آقا به اصطلاح منت كشي كنه
    اميدوارم هرچي خيره برات پيش بياد

  18. کاربر روبرو از پست مفید nasimmng تشکرکرده است .

    ملودی 94 (یکشنبه 05 فروردین 97)

  19. #20
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 فروردین 97 [ 15:13]
    تاریخ عضویت
    1396-4-23
    نوشته ها
    165
    امتیاز
    3,665
    سطح
    38
    Points: 3,665, Level: 38
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 135
    Overall activity: 81.0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    241

    تشکرشده 277 در 110 پست

    Rep Power
    36
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط nasimmng نمایش پست ها
    ملودي جان من كارشناس نيستم ولي ديدم دوباره قهر كردي حرصم گرفت
    عزيزم همسرت كه اومد دنبالت شب عيد و بقول خودت منت كشي...اين يك پوئن مثبت بود. يكم صبورتر رفتار ميكردي قبول دارم كه رفتار همسرت بچه گانه بوده
    من تو اون چندسال كه زندگي كردم يادم نمياد حتي يك بارم اون آقا به اصطلاح منت كشي كنه
    اميدوارم هرچي خيره برات پيش بياد
    آره نسیم جان

    در ظاهر یه عذرخواهی می کنه که موقتا بحران بخوابه و قائله ختم بشه

    ولی وقتی برمی گردم همه رو در کمال تبحر جبران می کنه !! با انواع بی اعتنایی ها و بدرفتاری ها و فحاشی هاش !!

    اینکه منو به ستوه بیاره از زندگیم فراری بده بعد بیاد دنبالم برام ارزشی نداره نسیم جان، اونم به کرات !! ارزش برای من اینکه وقتی همه جوره باهاش هستم و کنارشم یکم منو دریابه !!!

    زندگی این مدلی که توش احترام و عزت نفس ندارم برام ارزشی نداره ...

    راستی مدتی ازت بی خبر بودم نسیم عزیز ... انگار تاپیکت بسته شده اره ؟ شما چکار کردی آخر ؟؟

  20. کاربر روبرو از پست مفید ملودی 94 تشکرکرده است .

    nasimmng (یکشنبه 05 فروردین 97)


 
صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دو روی سکه من!!! دافعه ام بیشتر از جاذبه ام هست . راه حل!!
    توسط بی نهایت در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 38
    آخرين نوشته: سه شنبه 07 فروردین 97, 23:03
  2. حساست من روی شوهرم
    توسط hedika در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: جمعه 06 شهریور 94, 19:24
  3. شکست عشقی و تاثیری که روی من گذاشته
    توسط newfolder در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: چهارشنبه 17 آبان 91, 17:24
  4. +چگونه تمام کردن یک ارتباط دختر و پسر(چه درست چه نادرست) ؟؟
    توسط setare_tk در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: پنجشنبه 17 تیر 89, 16:18
  5. چگونه تمام کردن یک ارتباط دختر و پسر(چه درست چه نادرست) ؟؟
    توسط setare_tk در انجمن ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: سه شنبه 17 اردیبهشت 87, 11:52

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.