شاید برای گذاشتن پست دیر شده باشه اما خواستم شرایط الانم رو بگم تا سرانجام این صفحه رو مشخص کرده باشم الان بیست روزه زایمان کردم تا لحظه زایمان و یک روز بعدش با همسرم شدید درگیر بودم موقع مرخص شدن حاضر به اومدن واسه تسویه حساب نشد و مخارج رو به عهده نگرفت منم خودم تسویه کردم و با اژانس اومدم خونه اون روز شدیدا تلفنی و پیامکی باهم درگیر شدیم . اصلا تحمل دیدن نوزاد یک روزه ام رو نداشتم میخواستم ماشین بگیرم ببرمش بزارمش خونه مادرش و برگردم .حسابی ناامید و افسرده بودم حسابی روحیه ام رو باخته بودم چند ساعتی جلوی پدر مادر و برادرهام بلند بلند گریه کردم و همسرم و لعن و نفرین کردم. میگفتم من نمی تونم این بچه رو بزرگ کنم بابامم میگفت من خودم بچه رو میبرم بهشون میدم بعد یه نگاه به بچه طفل معصوم میکردم بیشتر گریه میکردم . خیلی احساس تنهایی و بیچارگی میکردم . اون شب بچه تا نزدیکای صبح گریه کرد من با درد شدید بخیه هام فقط راهش بردم .خیلی درمانده بودم . تو اوج درماندگی به همسرم پیام دادم و ازش معذرت خواهی کردم و ازش خواستم به زندگی برگرده و غرورم رو له کردم .احساس میکردم باید کنار بچه هاش باشه حتی اگه فقط یک مجسمه باشه . اونم دو روز بعد جواب داد و قبول کرد بعد اومد دنبالمون و مارو برد خونه مادرش .
و اما تو این مدت که نبود برای خودش خونه اجاره کرده بود و دو سه هفته مسافرت خارجی رفته بود و خلاصه کلی عشق و حال کرده بود . بعدشم چون من معذرت خواهی کرده بودم ایشون کلا حق به جانب بود گفت من خونه بابات نمیام پولی هم ندارم خونه بگیرم تو وام بگیر خونه رهن کن و ماشین بخر من قسط هاش رو میدم . خلاصه یک هفته خونه مادرش بودیم بعد اومدیم خونه بابام . تو این مدت هم فقط چند روز رفتار و اخلاقش خوب بود اما به تدریج دوباره همون ادم سابق شد و مدام منو تهدید میکنه که زود ماشین بخر و خونه رهن کن وگرنه من میرم دوباره تو همون خونه مجردی ام . وقتی هم خونه است هیچ کاری به کار منو بچه ها نداره و همون ادم بی مسولیت سابقه . اینم از روزگار منه الان موندم چه تصمیمی بگیرم اینا رو که دارم مینویسم به پهنای صورتم اشک میریزم شاید تنهایی ارامش بیشتری داشتم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)