سلام خوبید...؟
حقیقتش اومدم در و دل کنم و حرفای دلمو جایی بزنم شاید کسی تونست کمک کنه...
اصل مشکل من اینه که الان امید زیادی به آینده ندارم یعنی کلا دیگه انتظار نمیکشم برای آینده ام چون هر روز که به سنم اضاف میشه به نظرم زندگی تلخ تر میشه کاش میشد همیشه همون پسر بچه کوچیک بودم که با دوستم بعد از ظهرا دزدکی از خونه فرار میکردیم میرفتیم میگشتیم یا میرفتیم تو حیاط مدرسه کنار خونمون فوتبال بازی می کردیم اون موقع کوچیک ترین کار بهترین سرخوشی رو بهم میداد اما الان مطمنم هیچ کاری تو دنیا نیست که بتونه منو اونقدر خوشحال کنه... به نظرم اصل زندگی هر کس همون کودکیشه و نوجونی تا دوران 16 سالگی از 16 سالگی به بعد خیلی افتضاح میشه حتی مشکلات اون زمان هم شیرینی خاص خودشو داشت اصن بزارید کلی بگم الان هیچ چیز برام مهم نیست واقعا انگاه هیچ حسی ندارم تنها یه چیز که کمی میتونه منو تکون بده و اون هم مرور خاطرات گذشتس حالا شاید بگید بخاطر اینه زیاد تو گذشته زندگی میکنم درحالی که اصن اینطور نیست همین مرور رو هم گه گاهی میکنم که بدونم قبلا چی بودم اصن بزارید الانمو بگم من الان یه آدم پوچم بدون هدف و انگیزه ای دنیارو هم یه بازی بیشتر نمی بینم حال هیچ کاری رو ندارم من تیرماه سال دیگه کنکور دارم اما هیچ کاری نکردم هر لحظه هم به خودم تلنگر میزنم اما واقعا نمیتونم انگار فکر درگیره چیزیه که خودمم نمیدونم حثی حال فکر کردن به مسائل ساده رو هم ندارم چه برسه بخوام بشینم فیزیک بخونم اه حتی نمیتونم موزیک هم گوش بدم حال هیچکسی رو ندارم اکثر مواقع دوستام رو به بهانه ای می پیچونم حتی اگر دست خودم بود رابطم رو هم باهاشون فطع میکردم ولی نمیشه...البته اصن دوستام مشکلی ندارن خیلی هم خوبن ولی دست خودم نیست حال هیچ چیزی و کسی رو ندارم دوست دارم برن جایی که هیچکس نباشه خودم و خودم یه جایی به دور از این همه دغدغه الکی حقیقتش همین کمی تلاش هم میکنم فقط بخاطر مادر و پدرم هست دوست ندارم نا امیدشون کنم...بیشتر وقتا شده دارن با هام حرف میزنن اما یهو به خودم میام که اصن گوش نمیکردم...حتی الان به دین هم اعتقادی ندارم حتی نمیدونم خدایی هم هست یا نه...بعضی وقتا فکر میکنم مرگ خیلی ساده تر هست البته مرگی که بهشت و جهنم نداشته باشه کلا دنیایی نباشه حتی نیستی هم نباشه مرگی مثل خواب اما یه خواب طولانی...ولی اصن بحث خودکشی و این حرفا نیست حتی به نظرم فکر بهش هم زشته چون کار ضعیفاس...الان من تنها به خودم اطمنیان دارم ولی دارم به خودم هم شک میکنم همیشه یه کار میکنم انرژی بگیرم مثلا آهنگ های مثبت گوش میدم به خودم حرف مثبت میزنم و قول میدم اما چند ساعت بعد میشم یه باز یه مرده متحرک...چرا دروغ بگم مادر و پدرم و خواهرام رو هم خیلی دوست دارم حاضر جونم رو هم بهشون بدم ولی حتی حال اونارو هم ندارم دوست دارم یه مدتی ازشون دور بشم...میدونید از چرخه زندگی خسته شدم از این همه آدمای دورم نمیدونم چی درسته چی غلط...کاش زندگی مثل انمیشن و کارتون ها بود ساده نه اینقد پر از بدبختی و جنجال... شایدم من افسرده شدم و این دنیا خیلی خوبه ولی دوست ندارم چند سال بعد به خودم بیام ببینم افسردگی چه چوبی به زندگیم زده به نظر شما من افسرده ام؟ اصن باید چیکار کنم فکرم آروم بشه و کمی امید به آینده داشته باشم؟
راسی پسرم 17 سالمه
علاقه مندی ها (Bookmarks)