به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 35

Threaded View

  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 08 اردیبهشت 96 [ 21:40]
    تاریخ عضویت
    1393-10-03
    نوشته ها
    345
    امتیاز
    7,833
    سطح
    59
    Points: 7,833, Level: 59
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    299

    تشکرشده 738 در 270 پست

    Rep Power
    80
    Array

    با خواهر بی ادبم که حرمتها را رعایت نمیکند چگونه رفتار کنم؟

    اول اینکه از تمام دوستانی که در تاپیک های قبلی به من راهنمایی دادن تشکر میکنم و خواهش میکنم من رو در این مشکل هم راهنمایی بفرمایید البته مشکل دیگری هم دارم که در تاپیکی دیگر ازتون راهنمایی میخوام

    برای اینکه کامل در جریان مشکل من قرار بگیرید باید از اول براتون بگم

    من خواهری دارم که دوسال از من کوچکتر هستن یعنی ایشون 25 ساله هستن مجرد هستن و به تازگی فارغ التحصیل شدن از رشته ی مهندسی برق

    منو خواهرم چون تفاوت سنیمون کم بود از همون ابتدایی همیشه یه جا بودیم حتی بزرگتر هم که شدیم چون هردو در تیزهوشان درس میخواندیم و در شهرما راهنمایی و دبیرستان تیزهوشان باهم بود یعنی یه طبقه راهنمایی یه طبقه دبیرستان ما 7سال راهنمایی و دبیرستانم باهم بودیم

    ایشون فرزند اخر خونواده هستن و متاسفانه رفتار پدر مادرم با ایشون کاملا متفاوت ازبقیه بچه ها بود همیشه مارو تشویق به سکوت و کوتاه امدن در برابر ایشان میکردن و شاید دلایل دیگری هم داشته باشد که من نمیدانم اما باعث شده ایشان بسیار پرخاشگر و بی ادب شوند

    ما از همون راهنمایی باهم مشکل داشتیم ایشان همیشه دیر از خواب بیدار میشدن و از سرویس جا میماندن و من همیشه از راننده سرویس در حال التماس بودم بخاطر ایشان
    از همان کودکی خواهرم شیطانو بازیگوش بود و مدام معلمهاش منو میخواستن که تو که خودت اینقدر درس خونی خواهرت چرا اینطور نیست و علی رغم هوش زیادش تا این حد سربه هواست

    خلاصه همیشه در حال کشمکش بودیم تا اینکه من دانشگاه قبول شدمو به شهر دیگری رفتم و خوشحال ازینکه دیگه قرار نیست مدام باهم دعوا کنیم

    اما وقتی ایشان کنکور دادن ازشانس من ایشان هم همان شهری قبول شدن که من درس میخوندم و اینگونه شد که دوباره داستانهای دو قلوهای افسانه ای شروع شد

    خلاصه بهتون بگم تو اون مدت هم مدام پدر مادرم از من میخواستن که هوای اونو داشته باشم گاهی براش غذا بپزم و بهش سر بزنم و ازم میخواستن که اخر هفته هایی که برنمیگردیم شهرمون من ایشونو بیارم خوابگاه خودمون

    وقتی میومد مدام با من دعوا میکرد و جلوی دوستام بهم بی احترامی میکرد و تو خوابگاه داد میزد تا اینکه من ازون وضعیت خسته میشدمو چند ماه باهاش قهر میکردم بعد چندماه بهم پیام میداد اگرچه تو دلت برام تنگ نمیشه اما من دلم برات تنگ شده و خلاصه ازین حرفا میزدو باز اشتی میکردیمو بازم اشتیمون دو هفته دوام داشتو باز روز از نو روزی از نو

    خلاصه این رابطه به این شکل ادامه پیدا کرد تا اینکه من ازدواج کردم وقتی من ازدواج کردم همسرم هم برای اینکه من تنها نباشم هم خواهرم همیشه به من میگفت بگو

    خواهرت بیاد پیش ما و اوایل ازدواجمون همسرم فوق العاده خواهرمو دوست داشت به گونه ای که اگه میرفت مسافرت و واسه من سوغاتی میاورد حتما برا خواهرمم میاورد بدون اینکه من بگم

    یا وقتی امتحان داشت به من میگفت غذای خواهرتو اماده کن براش ببریم یا مثلا میرفتیم بیرون میگفت بریم دنبال خواهرتم یا بیرون چیزی میخوردیم میگفت ببریم برا خواهرت

    خلاصه مثل خواهر خودش دوسش داشت اونم اون اوایل بیشتر رعایت میکرد تا اینکه کم کم روش باز شد و جلوی همسرمم بی ادبی میکرد و مدام دعوا مرافعه را ه مینداخت

    اوایل همسرم مدام مارو باهم اشتی میداد تا اینکه از شرایط خسته شد و به من گفت واقعا دیگه نمیتونم تحملش کنم همسرم گفت خیلی ناراحتم که جلوی من به تو بی احترامی میکنه تا اینکه به من گفت دیگه دوس ندارم مثل قبل بیاد اینجا

    از یه طرف حق با همسرم بود از یه طرف خواهرم عادت کرده بود کلا پیش ما باشه باهام قهر میکردو میرفت تو یه اتاق بعد فرداش انگار نه انگار

    خلاصه ماهرجوری بود تحمل کردیم تا ایشون درسش تمام شد و خوشحال ازینکه قراره بره پیش پدر مادرم اما یه ماه نبود که پیش اونا بود که دعوای وحشتناکی با پدر مادرم کرد که نزدیک بود پدرم دور از جونش از دستش سکته کنه خلاصه اینقدر به بهانه های مختلف پدر مادرمو زجر میداد که خواهر بزرگم برای اینکه یه مدت پدر مادرم از دستش راحت باشن ازش خواست که بره خونه ی اونا که یه شهر دیگس

    خلاصه دو ماهم اونجا بود که با خواهرمو شوهرش دعوا کردو ازونجا اومد پیش ما که مادرم بهش گفت دلمون برات تنگ شده و برگرد خونه برای اینکه بیشتر ازین من و همسرمو ازار نده

    پدر مادر بیچارم به اشکال مختلف سعی در راضی نگه داشتنش داشتن که دوباره به سرش نزنه شاید باورتون نشه که هر ماه نزدیک به یک میلیون از پدر من پول میگیره و اونا با

    کمال میل خواسته هاشو اجرا میکردن از گوشی نوت 4 گرفته تا مانتوها و لباس های گرون قیمتو متنوع و چیزای دیگه اما بازم سر چیزای کوچیک دوباره با پدر مادرم شروع کرد دعوا کردن

    هفته ی پیش به من زنگ زد که اجی میخوام بیام خونه ی شما برم سراغ تسویه حساب دانشگاهم

    ماهم گفتیم بیا جالب اینه که از وقتی اومده ده روز طول کشیده اما نرفته دنبال کاراش

    و مدام به من میگه بیا باهم بریم باشگاه یعنی جوری حرف میزنه که انگار حالا حالا هست

    از یه طرفم مدام به من جلوی همسرم بی احترامی میکنه و همسرم اصلا ازینکه اینجاست خوشحال نیست و مدام به من میگه زلزله کی میخواد بره

    اینم بگم اصلا احترام کوچیک بزرگ حالیش نیست محیط بیرون و خونم تفاوتشو نمیفهمه بخدا تو خونه قبلی مستاجر بودیم سالی یه نفر صدای خودمونو نمیشنید اما همین که

    این میومد ابرو برامون تو اپارتمان نمیذاشت از بس داد میزدو بی ادبانه حرف میزد هرچقدرم التماسش میکردم که ابرومون رفت انگار نه انگار یا یه بار تو خیابون همچین منو

    شوهرمو ضرب در صفر کرد یه افسر پلیس نزدیکمون بود دهنش باز مونده بود از تعجب

    توروخدا به من بگید چطور اولا خودم ارتباطموباهاش کم کنم

    دوما چطور جلوی بی احترامی ها و بد دهنی هاشو بگیرم

    سوما چه کمکی میتونم به پدر مادرم بکنم بخاطر رفتارهای زشت خواهرم

    اصلا بگین من باید کلا در رابطه با ایشون چکار کنم؟چون واقعا مستاصل شدم از دستش

    میاد اینجا همش استرس دارم سر کوچکترین چیزا دعواهای وحشتناک میکنه هرچقدرم که من سعی میکنم بیشتر مواظب باشم بازم اون کار خودشو میکنه

    باور کنید یه بار که رفته بودیم خونه پدر مادرم به مادرم گفتم دلم واسه خاله فلانی تنگ شده میشه بگی واسه شام بیان خودمم غذا میپزم کمکت میکنم مامانم خوشحال شدو گفت خوب باشه چی میخوای بپزی یوهو خواهرم اومد هرچی از دهنش در اومد به منو مامانم گفت که شما حق ندارین بگین کسی بیاد مگه نمیدونید من درس میخونم فورا مامانم گفت اخ راست میگی باشه اشتباه کردیم یادمون نبود که تو درس داری بهش نمیگیم مگه خواهرم ول میکرد صدبار گفتیم ببخشید اشتباه کردیم ول کن نبود برگشته جلو شوهرم میگه خودتم اضافه هستی حالا به زور رات دادم میخوای مهمونم بیاری!!!!
    این یه مثال از رفتارهاش بود
    شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
    زندگی شگفت انگیز است اگر بدانید که چطور زندگی کنید
    ویرایش توسط sahar67 : دوشنبه 15 تیر 94 در ساعت 20:20

  2. کاربر روبرو از پست مفید sahar67 تشکرکرده است .

    بانوى مهر (دوشنبه 15 تیر 94)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 اسفند 92, 10:36
  2. موفقیت از آن كسانی است كه ذهنیت موفق دارند
    توسط ani در انجمن موفقیت و شادی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 24 آبان 88, 18:19

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:10 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.